امروز باز تنهای تنها آمدهام. بههمان رستورانت که آخر هر هفته برای صرف غذای شب میآمدیم. وای میگویم تنها! اما من تنها نیستم؛ تو را در قلبم با خود دارم، ببین اشکهایم بعد تو یار همیشگیام شدند. پس من تنها نیستم!
امروز هم مثل همیشه میز دو نفره ریزرف کردم؛ برای خودم و تو! همسر عزیزم ببین باز همان غذای مورد علاقهی تو را سفارش دادم، نوشابه و شیرینی که دوست داشتی را خواستم. آه عزیزم نبودنت را مردم چه ظالمانه بهرُخ من میکشند. مرد و زن کهن سالی آنطرفتر نشستهاند؛ دیدنشان دلم را میآزارد، میدانی چرا؟ چون یادم میاندازد که من عزیزترین عزیزم را امروز کنارم ندارم. سالهاست که رفتی و در پی رفتنات جوانیام رفت. حالا در نبودنت حتی دستانم ضعیف شده که یارای گرفتن دستمالی را برای خشک کردن اشکهایم ندارد. مرد پیر تو دستاناش میلرزد و لرزهکنان اشکهایی را خشک میکند که برای نبودن تو جاری شده…
یک عمر است که روزه دارم؛ روزه شادی و خوشبختی، روزه خندیدن و رقصیدن…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.