زندگانی میگذرد و ما زندگی را میگذرانیم، فصل ها میآیند و می روند و چه کسی میداند شاید آخرین فصل، اولین فصل باشد.شاید زمستان یک پایانِ شروعِ باشد که رهگذری در ایستگاه قطار مشتاقانه منتظرش است.
رهگذر با اولین قطار که صبح زود به ایستگاه میرسید زمستان را ملاقات میکند. همانطور بود که میگفتند… زیبا با چشمانی که عمیق و غمگین به نظر میرسید، قرار بود سه ماهی در خانه ما بماند و برود، یک مهمان عزیز بود از طرف فامیل مادریم، سپرده بودند که هوایش راه داشته باشیم.کمی سرد به نظر میرسید اما اطمینان دارم که رنگ های گرم به اون بیشتر از هر زن دیگری می آید…
در صبحی که زمستان آمد چه چیزی بیشتر از یک فنجان قهوه تلخ میتوانست برای پذیرای و گرم شدن بهتر باشد؟! پس به قهوه خانهی در نزدیکی ایستگاه دعوتش کردم. آرام آرام می آمد گویی عجله ی برای گذر کردن نداشت، من هم همراه او آرام آرام زمان را سپری میکردم…عجلهای برای گذر کردن نداشتم،در کنار او….
چشم بر هم گذاشتیم و دو فنجان قهوهای داغ رو به رویمان بود… دودی که از قهوه به بالا میرفت، گرمی قلب هایمان را نشان میداد که به سمت چشم هایمان جاری بود. گوی فهمید بود… میخواستم چه بگویم، لب هایم را تکان دادم که حرفی بزنم اما او به یک بار گفت:« برف!» راست میگفت، زمستان همراه خودش برف را برای روستایمان آروده بود.
ناگهان، در دلم افسانهی قدیمی زمزمه شد، افسانهی که میگفت:« اگر در اولین برف سال در کنار معشوق خود باشید حتما عشقتان ابدی و وصالتان حتمی خواهد بود»
زیبا نیست؟ من و زمستان، باهم ، در اولین برف سال…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
زیبای عزیزم دختر با استعداد مطمئنم ی روز قراره کتابی ک ب قلم خودت نوشته شده رو بخونم و لذت ببرم 🌈🫂🦋
توت فرنگی من 🍓
نمی گویم انشایت زیباست
بلکه می گویم انشایت طعم قهوه دم کشیده به هنگام سحر می دهد .☕
ایشالله روزی برسه ک بیام و امضات روی کتابم ازت بگیرم
دختر قشنگم چقدر این داستان دلنشین و پر معنا حس خوبی به من القا کرد….
امیدوارم به زودی کتابی با این قلم زیبا بنویسی و برایم بفرستی💖💖💖💖💖