برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل دوم)
چوپانی همراه گله اش به نزدیک غار آمده بودن. چوپان که مشغول جمع کردن هیزم برای درست کردن آتش بود ناگهان متوجه صدای پارس کردن سگش شد، سگ جلوی در غار ایستاده بود و پارس میکرد انگاری دخترک بیچاره رو دیده بود . روشنک نمیدانست چگونه سگ رو از خود دور کند؟
چوپان هیزم ها رو روی زمین انداخت و با عجله خود را به سگش رساند. وقتی جلو رفت روشنک رو دید بسیار جا خورد از دخترک خواست، از غار بیرون بیاید. روشنک که دیگر چاره ای ندید بیرون آمد، به چوپان سلام کرد و از او خواست کمکش کند. او تمام داستان رو برایش تعریف کرد. چوپان هم قول داد کمکش کند. بنابراین از پوست گوسفندی که همراه داشت برایش لباس و نقابی درست کرد تا کسی او را نشناسد. روشنک لباس رو پوشید و از چوپان تشکر کرد و به راه ادامه داد تا به شهر بزرگی رسید. نمیدانست کجا برود و چکار کند؟
روشنک چشمش به نوشته ای روی دیوار افتاد که نوشته بود دربار به آشپز و کنیز نیاز دارد. بنابراین فکر کرد بهترین کار این است که به دربار برود و در آنجا زندگی کند.
آدرس دربار رو از رهگذرها می پرسید تا به آنجا رسید. جلو رفت و از نگهبان خواست او را به داخل راهنمایی کند. روشنک از دیدن قصر بسیار ذوق زده بود و از خدا میخواست او را بپزیرند تا بتواند در آنجا بماند. نزدیک آشپزخانه رفت و از سر آشپز خواست تا او را به عنوان آشپز در قصر قبول کند. سرآشپز از روشنک خواست تا مدتی به عنوان امتحانی در آنجا کار کند اگر آشپزی رو بلد بود آن موقع میتواند در آنجا بماند. روشنک بسیار تلاش میکرد تا موفق شود، و بلاخره بعد از چند روز سر آشپز او را به عنوان کمک آشپز قبول کرد. اما به روشنک گفت که لباس پشمی برای یه آشپز مناسب نیست و باید لباس هاشو را عوض کند.
روشنک برای پیدا کردن لباس، از قصر خارج شد.
برای مطالعه فصل چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل چهارم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی