رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دخترک چوبی (فصل چهارم)

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی

برای مطالعه فصل سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل سوم)

دخترک بیچاره داشت فک میکرد که باید چکار کند، که پیدایش نکنند تا دوباره به دست نامادریش گرفتار نشود.
در همین فکر بود که پایش به تن بریده ای درخت نجاری افتاد و محکم به زمین خورد. کف دست هایش زخمی شده بود و از شدت درد زانوهایش، گریه میکرد اما بیشتر گریه اش بخاطر بغضی بود که در گلو داشت. نجار جلو رفت و دست روشنک را گرفت و از زمین بلند کرد و از دیدن گریه های دخترک بیچار دلش سوخت و او را به داخل نجاری راهنمایی کرد تا بتواند دست هایش را بشورد واگه کمکی از دستش برمیاید انجام دهد.
روشنک از نجار تشکر کرد و گفت که باید زود کارش را انجام دهد و به قصر برگردد وگرنه سرآشپز عصبانی میشود و از قصر بیرونش میکنند.
نجار از روشنک خواست که خواسته اش را بگویید تا بتوانند کمکش کنند. او به نجار اعتماد کرد چون احساس میکرد مرد خوبی است و میتواند در آن شهر غریب، به او کمک کند.
بنابراین تمام داستان رو برایش تعریف کرد و از او خواست اگر میتواند کمکش کند.
نجار آهی کشید و گفت که کمکت میکنم. بنابرین نقابی از چوب ماهرانه برایش درست کرد تا چهره اش معلوم نباشد. نجار بعد اتمام کار از او خواست تا آن را امتحان کند و دخترک بی درنگ نقاب رو روی صورتش گذاشت و کاملا صورتش نا پیدا شد. دخترک از نجار تشکر کرد و با خوشحالی به قصر بازگشت.
وقتی به آشپزخانه رسید سر آشپز از دیدنش بسیار تعجب کرد و از او در رابطه با نقابش سوال کرد؟
روشنک گفت که صورتش سوخته و مجبور است بخاطر ترس دیگران نقاب بزند و چون نقاب پوستی رو قبول ندارین. مجبور شدم از نقاب چوبی استفاده کنم. سر آشپز حرف های روشنک رو باور کرد و گفت که از این به بعد تو را دخترک چوبی صدا میزنم.
روشنک از اینکه موفق شده بود بسیار خوشحال شد و خدا رو شکر کرد. سال ها گذشت و روشنک به یه آشپز ماهر در قصر تبدیل شد بود و همه او را دخترک چوبی صدا میزدن. حالا او 20سالش شده بود و زندگی نسبتا خوبی در قصر داشت.
سر آشپز قصر به تمام آشپز های قصر گفت که جمع شوند تا خبر مهمی به آن ها بدهد. همه مشغول پچ پچ کردن بودن که سرآشپز با صدای بلند گفت که ساکت باشید تا خبری رو بهتون بگم.
خبر، از گرفتن مهمانی بزرگی در قصر بود که قرار است شاهزاده از میان تمام دخترانی که در آن مهمانی جمع میشوند همسری انتخاب کند.
روشنک دلش خیلی میخواست که در آن مهمانی باشد. اما او اجازه نداشت که در آن مهمانی خاص باشد و همچنین با این نقاب، چگونه میتواست شرکت کند بنابراین خودش رو با این حرف ها قانع کرد و مشغول کار شد.
شب مهموانی رسید قصر بسیار شلوغ شده بود پر از دختران زیبا از سرزمین های مختلف و فرهنگ ها و زبان های متفاوت بود.
روشنک بعد از تمام شدن کارش به اتاق استراحش رفت اما نتوانست خوابش ببرد و در فکر فرو رفت و داشت به آیند ه اش که تصور میکرد بسیار بدتر از الانش باشد، فکر میکرد.
دلش میخواست برود و در قصر قدم بزند و خوشخبختی دیگران را نگاه کند که چگونه و با چه لباس های در قصر میگردن.
از اتاق بیرون رفت و به طرف باغ قصر رفت تا کمی قدم بزند و به زیبای ماه که آن شب کامل شده بود بنگرد.
به باغ رسید و زیر نور ماه دراز کشید و به آهنگی که در قصر مینواختن گوش میکرد. نقابش رو از صورتش برداشت تا بتواند نفس راحتی بعد مدت ها در هوای تازه بخورد.
شاهزاده زیاد از مهمانی های قصر خوشش نمیامد و از داخل جمعیت یواشکی بیرون رفت تا کمی اسب سواری کند. در باغ سواری میکرد تا چشمش به دختر زیبای افتاد که به ماه خیره شده بود و داشت زیر لب چیزی میخواند.
محو تماشای زیبای آن دختر شده بود. تا حالا کسی آنقدر به دل شاهزاده ننشسته بود.
روشنک ترسید که کسی او را ببیند بنابراین زود بلند شد و از لای درخت ها از چشم شاهزاده گم شد. شاهزاده تا خواست خود را به او برساند دیر شده بود.
بنابراین با خودش فک کرد که به مهمانی برگردد و او را در آنجا پیدا کند.
وقتی به مهمانی برگشت تمام دختران رو نگاه کرد اما آن دختری که دیده بود، نیافت.
بسیار ناراحت شد و به اتاقش رفت تا فکری کند که چگونه و کجا او را بیابد.
روشنک که از همجا بیخبر بور به اتاقش رسید و فکر میکرد فردا بیشتر از امروز باید کار کند چون به خیال خود، شاهزاده از تمام این دختران بلاخره یکی رو انتخاب کرده و فردا جشن عروسی میگیرد.
روشنک فردا زود بیدار شد و مثل همیشه با نقاب رو صورتش به آشپزخانه رفت تا شروع به کار کند. اما خبری از جشن عروسی شاهزاده نبود.و مثل روزای عادی همه چی رو به را بود.
شاهزاده که تمام شب رو فکر میکرد که چگونه آن دختر را بیابد تصمیم گرفت به سرزمین های مختلف که در آن مهمانی شرکت داشتن برود شاید او را بیابد.
دستور داد تا آذوقه برایش ببندن تا راهی سفر شود.
روشنک از اطرافیان خبر دار شده بود که شاهزاده عاشق دختری در باغ شده و برای پیدا کردن او راهی سفر میشود.

برای مطالعه فصل پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل پنجم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *