گاهی نگریستن در آینه، ترسی در دلم می اندازد.
یکبار به دنیا آمدم و یکبار زندگی میکنم یکبار پله ها را بالا میروم و میتوانم یکباره از همان پله ها پرت شوم .
سر دوراهی نیستم …
اینجا هزار راه است نمیدانم از اینده ترسیده ام یا ناامید شده ام…
ترس یعنی توی یه اتاق تاریک از بسته شدن در بترسی و ناامیدی وقتیه که اون در بسته بشه اینجا همه ی درها بسته اند.
اما نه پشت سرم …
بلکه پیش رویم…
نمیدانم کدام را باز کنم که از بسته شدنش نترسم…
شاید کائنات دست به دست هم داده اند در های جهان های موازی را به رویم باز کنند در هایی که در جهان وارونه شان ، من به تنهایی برعکسم.
میترسم …
اگر افسوس باشد چه
اگر اینده ام را حسرت بسازد چه…
میگویند در لحظه باش
میگویند زندگی را باید زندگی کرد
میگویند قوی باش و پله هایت را صابون نزن
اما آنها می گویند….فقط می گویند
وقتی میپرسی چگونه
سکوت میکنند…
من هم سکوت میکنم
شاید باید آینه را رها کرد….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.