تو دنیای موازی مردی جوان، با موهای خرمایی و چشمان مشکی تو کافه های پاریس!
پیش خدمتی که با لباس معطر به شکلات تلخ، قهوه سرو میکند.
اون طرف، روی پل چوبی سِن، نوازنده های دوره گرد با صدای گیتار و حرکات موزونِ دخترک چکمه پوش، خیابان و تسخیر میکنند…
در میان هیاهو زنی با لباس یشمی چارخونه، کلاه بِرِه، نیم بوت چرمی و چشمان مشکی اش، دل مرد را میلرزاند!
مرد جوان کلاه مشکی لبه دارش را روی میز میگذارد، تلخی کام سیگارش را تا عمق وجود حس میکند.
جسد له شده ی رفیق شفیقِ خود را دور می اندازد، به یاد معشوقه قدیمی اش دست به قلم میشود؛
سطر اول
“چشمانش”
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.