باد می وزد و به آرامی صورتم را نوازش می کند با اینکه صحنه ی زیبایی به نظر می رسد ولی اصلا قشنگ نیست؛ وقتی پایین پات دره ای است که مه آن را پوشانده و هر بار احتمال داره دستت از شاخه درخت بلغزد، فکر نمی کنم منظره جالبی باشد لااقل در افکار کسانی که از ثبات روانی برخوردارند. وقتی بچه بودم با اینکه به بوی گل ها حساسیت داشتم ولی شدیدا دوستشان داشتم اما در این لحظه فکر نکنم اینگونه باشد؛شکوفه ای روی بینیام میفتد و در این لحظه است که با عطسه ای در هوا پرواز میکنم و در این لحظه لبخند تنها کاری است که میتونم انجام بدم و بعدش درون ابرهای سفید در سیاهی غرق میشم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.