رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ماردین (فصل اول)

نویسنده: مریم ملکی

روزی روزگاری در یک روستای قدیمی پیرمردی زندگی میکرد. پیرمرد کسی رو نداشت و در یک خونه خرابه دور از همان روستا بود. او برای گذران زندگی در روستا کفاشی میکرد و گاهی، هم مردم روستا به او کمک میکردند.
یک شب وقتی به خونه اش برمیگشت دید که دیوار اتاقش فرو ریخته و دیگر جای برای زندگی کردن ندارد بسیار ناراحت شد و شروع به گلایه کردن از زندگی کرد.
انقدر داد و فریاد زد تا گلویش گرفت. بلند شد تا وسایلش را جمع کند تا شاید بتواند جای دیگری برای زندگی کردن پیدا کند که چشمش به یک مجسمه قدیمی افتاد وقتی مجسمه را برداشت و به آن خیر شد دید که شبیه طلاست و بسیار هم قدیمی است با خودش فکر کرد که چقدر میتواند با ارزش باشد و با فروختنش بتواند در جای گرم و نرمی بخوابد و غذای گرمی بخورد. مجسمه داخل دیواری بود که سالها مخفی مانده بود و کسی آن را پیدا نکرده بود تا آن شب، از قضای روزگار به دست آن پیرمرد افتاد.
پیرمرد تا صبح مجسمه را محکم بغل گرفته بود و در رویاهای بسیار شیرین فرو رفته بود که صبح شد.
پیرمرد که مقداری پول پس انداز داشت آن را برداشت و مجسمه را داخل کیف قدیمی اش گذاشت و به روستا رفت تا سوار ماشین شود و به شهر برود تا با فروختن مجسمه، به تمام آرزو هایی که در طول عمرش به آن ها نرسیده بود حداقل آخر عمر به چندتای از آن ها برسد.
وقتی به شهر رسید نمیدانست کجا باید برود، طلا فروش یا عتیقه فروشی؟
از چند نفر سوال کرد که عتیقه فروشی کجاست؟ تا یکی از آن ها به پیرمرد مشکوک شد و با خودش فکر کرد باید چیزی ارزشمندی داشته باشد.
به پیرمرد گفت: دیگر دیر وقت است و فایده ای ندارد تا به آنجا برسید، مغازه بسته میشود امشب را به منزل ما بیا و فردا صبح زود برو.
پیرمرد ساده لوح باور کرد که او مرد مهربانی است و میخواهد به او کمک کند. بنابراین دنبال او رفت. آن مرد او را به یک مکان دور از مردم برد و کیف را از پیرمرد دزدید. پیرمرد بیچاره به زمین افتاد و زانوهایش زخمی شد نمیدانست چکار کند. تمام آرزوهایش به باد رفته بود. انقدر فریاد کشید تا پسرکی صدای او را شنید، جلو رفت و گفت: پدر جان چه شده؟ پیرمرد با چشمانی پر از گریه گفت: چیزی نیست پسرم!
پسرک از پیرمرد خواست که همراهش برود تا دست و صورت خاکی اش را بشوید.
پیرمرد دست پسرک را گرفت و بلند شد و به پارکی که نزدیک انجا بود رفتند.
پیرمرد دست و صورتش را شست و از پسرک تشکر کرد و از او خواست تا او را به ترمینال برساند.
وقتی به ترمینال رسیدند شب شده بود و دیگر ماشین های روستا رفته بودند.
پیرمرد از پسرک تشکر کرد و گفت: تا صبح صبر میکنم، شما بروید دیر وقت است کسی نگرانتان میشود.
پسرک با صدای گرفته گفت: هیچکس را ندارم. پیرمرد دلش به حال پسرک سوخت چون زندگی خودش هم مانند او بود نه خانه و نه خانواده ای داشت.
پیرمرد اسم پسرک را پرسید اسمش ماردین بود، پسری شیرین زبان و مودب بود. از پیرمرد خواست تا با او به خانه اش برود پیرمرد درخواست او را پذیرفت و با او به خانه اش رفتند. خانه ی ماردین، اتاق کوچکی بود که در حیاط یکی از فامیل هایش قرار داشت.
پیرمرد انقدر خسته بود که زود خوابش برد وقتی بیدار شد ماردین در اتاق نبود.
منتظر نشست، تا ظهر ماردین برگشت. پیرمرد از او پرسید: کجا رفته بودی؟
ماردین: دلم نیامد بیدارت کنم خواستم بخوابی تا خستگی ات در بیاد.
پیرمرد: ممنون ماردین جان، اما وقتش رسیده من را به ترمینال برسانی تا برگردم به روستایم.
ماردین: پدربزرگ؟
پیرمرد که تا به حال کسی او را پدربزرگ صدا نزده بود جا خورد. رو به ماردین کرد و گفت: ماردین جان میدانم چه قلب مهربانی داری، اما باید به روستا برگردم.
ماردین: شما که کسی را انجا نداری! پیش من بمونید تا منم تنها نباشم، قول میدهم کمکت کنم.
پیرمرد: پسر گلم یه مدت پیشت میمونم اما قول نمیدهم که بتوانم همیشه اینجا بمونم.
ماردین: قبول
پیرمرد: پسر عزیزم نمیخواهی کمی از خودت برایم تعریف کنی؟
ماردین: البته. پدر و مادرم را دو سال پیش در یک تصادف از دست دادم. یکی از فامیلهای دور پدرم من را پیش خودش آورد و به من این اتاق کوچک را داد تا در آن زندگی کنم. خودم در یک مغازه ی فرش فروشی کار میکنم و با دستمزد اندکی زندگیم را میچرخانم.
پیرمرد: مدرسه چی؟
ماردین: تا کلاس سوم خوانده ام.
پیرمرد: از پدر و مادرت به تو ارثیه ای نرسیده تا زندگی ات را سر و سامان دهی و مجبور نباشی کار کنی؟
ماردین: کل دارایی پدرم، بخاطر بدهی قبل از مرگش از دست رفت. خلاصه کسی رو غیر خدا ندارم تا اینکه خدا شما را به من رساند.
پیرمرد: پسر گلم باید به مدرسه بروی تا یک روزی مثل من نشوی. برای خودت کسی بشی اگه قول بدی که به مدرسه بروی من کمکت میکنم. میدونم که آینده ی درخشانی در انتظار توست.

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ماردین (فصل دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *