رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ماردین (فصل دوم)

نویسنده: مریم ملکی

برای مطالعه فصل اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ماردین (فصل اول)

ماردین؟ واقعا؟ من که از خدامه
پیرمرد: پس به مدرسه میرویم و ثبت نامت میکنم.
ماردین: آخه..
پیرمرد: دیگه آخه و اما نیار
ماردین: پس مخارج زندگی ام..
پیرمرد: خدا بزرگه. من هم کار میکنم پسر گلم.
صبح فردای آن روز پیرمرد و پسرک با هم به مدرسه رفتند. پیرمرد به مدیر مدرسه خیلی اصرار کرد چون دو ماه از مدرسه گذشته بود و کلی از بقیه دانش آموزان عقب مانده بود. اما ماردین با صدای لرزان گفت: آقای مدیر من قول میدهم جبران کنم، قول میدهم دانش آموز زرنگی بشوم.
مدیر از حرفای ماردین خوشحال شد و با خود فکر کرد میتواند دانش آموز موفقی بشود. پس او را به عنوان دانش آموز کلاس سوم قبول کرد و به او گفت: هر روز صبح ساعت هفت و نیم سر صف کلاس سوم آماده باشد.
پیرمرد از مدیر تشکر کرد و رفتند.
ماردین: پدربزرگ باید محل کارم برویم، باید به آنها خبر بدهم.
پیرمرد: باشه پسرگلم
وقتی به مغازه رسیدند، چشم پیرمرد به همون مردی افتاد که آن شب مجسمه را از او دزدیده بود.
صورت مرد با دیدن پیرمرد مثل گچ سفید شد میترسید که آبرویش پیش رئیس برود.
ماردین رو به پیرمرد کرد و صاحب مغازه و آن مرد که در آنجا حساب دار بود را معرفی کرد و سپس گفت: خودم هم اینجا نظافتچی هستم.
آن مرد با چشمانش به پیرمرد التماس میکرد که چیزی نگوید تا آبرویش نرود.
پیرمرد که به این نتیجه رسیده بود گنج واقعی او همان ماردین است که خدا به او عطا کرده بود سکوت کرد و چیزی به رویش نیاورد.
پیرمرد از صاحب فرش فروشی که به او را حاج احمد می نامیدند خواست تا بعدظهرها ماردین به مغازه بیاید و مشغول کار شود چون صبح ها به مدرسه میرفت.
حاج احمد از اینکه ماردین دوباره به مدرسه برود خوشحال شد و گفت:من نیز در مخارج مدرسه کمکت خواهم کرد.
پیرمرد رو به ماردین کرد و با شادی گفت: بهت گفته بودم خدا بزرگه!
پیرمرد از حاج احمد یک درخواست دیگر هم کرد و گفت: حاجی جان مغازه شما مشتری زیاد داره؟
حاجی: بله پدر جان.چطور مگه؟
پیرمرد: آخه اگه اجازه بدی منم جلوی مغازه شما کفاشی کنم بالاخره از مشتری های شما چند نفری پیدا میشوند که نیاز به واکس زدن یا تعمیر کفش هایشان داشته باشند.
حاجی: اختیار دارید. هر وقت خواستید میتوانید تشریف بیارید. شب ها هم وسایلتان را در انبار مغازه بگذارید.
پیرمرد از حاج احمد تشکر کرد و نگاهی به آن مرد کرد و از مغازه خارج شدند.
آن مرد بسیار ترسیده بود و دنبال پیرمرد رفت و با خجالت گفت: مجسمه را یک نفر دیگر از من دزدید و اینکه خیلی از کارم پشیمان هستم،اما یک مادر مریض دارم ازشما خواهش میکنم به حاج احمد چیزی نگویید چون حاجی دیگر به من اعتماد نمیکند و حتما کارم را از دست خواهم داد.
پیرمرد دست مرد را گرفت و با مهربانی گفت: کنج واقعی من همین پسره. برو خیالت راحت، من همه چیز را فراموش کردم،همینکه از کارت پشیمان هستی برای من کافیست!
از فردای همان روز ماردین هر روز مرتب به مدرسه میرفت و علاقه اش به درس و مدرسه بیشتر و بیشتر میشد.
و پیرمرد جلوی مغازه حاجی کفاشی میکرد و پول خوبی در میاورد،حاجی نیز به آنها کمک میکرد.
سالها گذشت و ماردین به عنوان پزشک قلب فارغ التحصیل شد.
وقتی به خانه برگشت جای پیرمرد بسیار خالی بود. پیرمرد سه سال میشد که فوت کرده بود و ماردین حسابی دلش برایش تنگ شده بود.
به دیدن حاجی رفت. وقتی به انجا رسید دختری رو دید که مشغول حساب های مغازه بود از او سوال کرد حاج احمد کجاست؟
دختر با ناراحتی گفت:قلب پدرم مشکل دارد و مجبور است که در خانه بماند.
ماردین: شما دختر حاج احمد هستید؟
دختر: بله. چطور مگه؟
ماردین: میتوانم به دیدار حاجی بروم،من یک تشکر به او بدهکارم.
دختر: میشود خودت را معرفی کنی؟
ماردین: پدر شما و یک پیرمرد در حق من بسیار لطف کردند. میخواهم اگر کاری از دستم بر میاید برایش انجام بدهم.
دختر: چه کاری؟
ماردین: شما من را پیش او ببر آنجا توضیح خواهم داد.
دختر: خب حداقل اسمت را بگو تا به ایشان اطلاع دهم.
ماردین: بگو پسرت!
دختر: پسرشان؟!
ماردین: بله. او در حق من پدری را تمام کرد.
دختر به پدرش زنگ زد و گفت: سلام پدر جان یک آقایی آمده میخواهد شما را ببیند.
حاجی: سلام رویا جان.چه کسی؟
رویا: نمیدانم. فقط گفت که بگم پسرت!
حاجی: دخترم اسمش را بپرس.
رویا: میخواهید خودتان باهاش صحبت کنید؟
حاجی: بله. گوشی را بهش بده.
رویا گوشی را به ماردین داد. ماردین با شوق گوشی را گرفت و گفت: حاجی منم. ماردین؟ یادت نمیاد؟ چقدر دلم برات تنگ شده
حاجی: ماردین جان، پسرم!
ماردین نتوانست دیگر حرف بزند گوشی را به رویا داد.
رویا: پدر میخواهی بیارمش پیشت؟
حاجی: بله حتما.منتظرتون هستم.
وقتی پیش حاجی رسیدند ماردین سمت حاجی دوید و محکم بغلش کرد نزدیک ده سال میشد که همدیگرا ندیده بودند
حاجی: پسر گلم فکر کردم منو فراموش کردی!
ماردین: چطور میشه زحمات شما و اون پیرمرد بیچاره را فراموش کنم شماها در حقم پدری کردید.

برای مطالعه فصل سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ماردین (فصل سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *