رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

ماردین (فصل سوم)

نویسنده: مریم ملکی

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ماردین (فصل دوم)

حاجی: پیرمرد بیچاره سه سال پیش فوت کرد. منم طبق وصیتش به روستاشون بردم و اونجا دفن کردم. حالا از اینا بگذریم، از خودت برام بگو
ماردین: دخترتون گفتن مشکل قلبی دارین؟ میشه معاینه تون کنم؟ شاید بتونم کمکتون کنم؟
حاجی: واقعا؟ مگه دکتر هستی؟
ماردین: بله حاجی جان
حاجی: خدایا شکرت. خدا روح اون پیرمرد را شاد کنه که اینقدر برای موفقیت شما تلاش میکرد. و الان به نتیجه رسیده. اما افسوس که نیستش.
ماردین: روحش شاد. حالا پاشید با من به بیمارستان بیاید تا چند تا آزمایش ازتون بگیرم.
حاجی: ای به چشم آقای دکتر.
ماردین پس از معاینه و آزمایشات زیادی متوجه شد که حاجی نیاز به پیوند قلب دارد اما به علت سن بالا این عمل میتواند خیلی خطرناک باشد.
بنابراین به دخترش اطلاع داد. و از او خواست تا اسم حاجی رو تو لیست پیوندهای قلب قرار بده دیگه چاره ای نداشتن!
ماردین هر روز به حاجی سر میزد تا وضعیت شو از نزدیک بررسی کنه.
حاج احمد به ماردین خیلی علاقمند شده بود تا جای که میخواست تنها دخترشو به همسری او در بیارد.
پس دنباله یه فرصت میگشت تا بهش بگه.
یه روز حال حاجی خیلی بد شد و از دخترش خواست تا به آقای دکتر(همان ماردین) خبر بده. وقتی ماردین رسید، حاجی ازش خواست تا به چند کلمه از حرفاش گوش بده. از ماردین خواست تا مواظب تنها فرزندش باشه، همسر حاجی خیلی وقت پیش فوت کرده بود.
ماردین دستش را گرفت و قول داد مواظبش باشد. وقتی حاجی خیالش راحت شد چشمانش را بست و دستانش در دست ماردین شل شد و دیگر هیچ وقت چشمانش رو باز نکرد.
بعد از مراسم چهلم حاجی، دختر حاجی به آقای دکتر گفت: میخوام بخاطره زحمات پدرم ازتون تشکر کنم شاید دیگه فرصتی نباشه. قصد دارم به خارج از کشور بروم.
ماردین: من به پدرتون قول دادم مواظبتون باشم.
رویا: من اینجا کسی رو ندارم.
ماردین: چرا دارین!
رویا: کی؟
ماردین: اگه قبول کنید با من ازدواج کنید هم منم از تنهای درمیام و هم شما
رویا: آقای دکتر؟
ماردین: میتونید فکراتون رو بکنید بعد جواب بدین
رویا: شما برای پدرم خیلی زحمت کشیدین، مطمئنم پدرم هم از ازدواج من با شما خوشحال میشه.
ماردین: پس قبول کردین؟
رویا: بله
ماردین و دختر حاجی باهم ازدواج کردن و زندگی بسیار خوبی رو شروع کردند. ماردین به یاد آن پیرمرد که زندگی او را تغییر داد اسم پسرشون رو علی گذاشتن.
دختر حاجی تمام ثروت پدرش رو به ساختن یک بیمارستان اهدا کرد و هر دو سالهای زیادی به مردم خدمت کردن.
و زندگی بسیار خوبی با هم داشتند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *