رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت دوازدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت یازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت یازدهم)

تلفن را قطع کردم و روی
میز گذاشتم،خسته شده
بودم از خواب دیدن،
منی که تا پیش از این
هرازگاهی‌خواب‌میدیدم
که‌آن‌هم‌یادم‌نمیماند،اکنون
انگار‌در‌میان‌خواب‌هایم‌زندگی
میکنم،‌از دید علم روانشناسی‌
ویا‌علم‌تجربی‌اصلا‌هیچکدام‌از
اینها‌معنا‌نمیداد،‌میداد؟‌
کلافه‌دستی‌به‌صورتم‌کشیدم‌
و‌دوشی‌گرفتم‌،بعد‌از‌آن‌از‌خانه
بیرون‌رفتم‌،دیگر‌تحمل‌خانه‌را‌
نداشتم،‌در‌پارک‌قدم‌میزدم،‌
همیشه‌فصل‌پاییز‌را‌دوست‌‌‌‌داشتم،
صدای‌خش‌خش‌برگها‌که‌زیر‌
کفش‌هایم‌تَرَک‌میخوردند‌،مایه‌ی‌
آرامش‌بود‌‌و‌لحظاتی‌مرا‌از‌حال‌‌و‌
روزاین‌روز‌هایم‌دور‌میکرد،‌
اما‌انگار‌هرچه‌من‌میدویدم‌تا‌
کمی‌آسوده‌خاطر‌شوم‌،کسی‌
نیز‌به‌دنبال‌من‌میدوید‌و‌‌دست‌
برشانه‌ام‌میگذاشت‌تا‌برگردم،
به‌همان‌حال‌و‌هوای پر‌اضطراب؛
تلفن‌‌همراهم‌را‌‌که‌زنگ میخورد‌
نگاه‌کردم،‌ناشناس‌بود‌،کمی‌درنگ
‌کردم‌،ولی‌جواب دادم:الو؟
صدایی‌از‌پشت‌خط‌گفت:‌سلام‌
گفتم :سلام شما؟
گفت:غریبه نیستم .
گفتم:کی هستی؟
گفت:یه آشنا.
گفتم:میگی کی هستی یا قطع کنم؟
گفت: چه بی عصابی خانوم دکتر،
اینطوری که همه ی مشتری هات
میپرن.
گفتم:من دکتر نیستم اشتباه
گرفتی‌و گوشی رو قطع کردم.
حس خوبی نسبت به این
تماس نداشتم،سعی کردم
خوش بین باشم ،فقط یه مزاحم بود.
چند قدم دیگه برداشتم که دوباره
گوشیم زنگ خورد،همون شماره
بود،جواب ندادم،دوباره زنگ زد،
باز هم جواب ندادم ،به سرم زد
شماره را مسدود کنم که این بار
پیام داد:چی شد ترسیدی؟
این به اون باری که تعقیبم کردی
و من و توی مغازه دید میزدی در.

چشمانم از شدت تعجب گرد شد،
این این همون …،شماره‌ی‌منو‌از‌کجا
پیدا‌کرده؟؟وای‌اگه‌ادرس‌خونمون‌رو‌
بلد‌باشه‌یا‌مطبم‌رو؟وای‌چیکار‌کنم‌…
در‌آن‌لحظه‌هزارو‌یک‌جور‌فکر‌و‌خیال‌
از‌سرم‌گذشت،لحظه‌ای‌با‌خودم‌فکر‌
کردم‌بهتره‌به‌سروان‌خبر‌بدم،‌ولی‌بعد
‌باخودم‌فکر‌کردم‌چی‌بهش‌بگم؟
اون‌که‌هنوز‌خلافی‌نکرده‌بود.
مسیر‌پارک‌رو‌سریع‌طی‌کردم‌و‌به‌
خونه‌‌برگشتم،هرچقدر‌هم‌ترسناک‌
باشه‌به‌نظرم‌خونه‌امن‌ترین‌جاییه
که‌هر‌آدمی‌توی‌شرایط‌سخت‌
میتونه‌بهش‌پناه ببره‌
در را‌ قفل کردم ،
نمیدانستم‌باید‌چه‌کنم،
اصلا‌نمیدانستم‌برای‌چه‌
باید‌بترسم؟!
درهمین‌فکر‌ها‌بودم‌که‌
پیامی‌از طرف‌آن‌مرد‌به‌
تلفن همراهم آمد‌:بیا دم‌
مطبت‌،‌نیم‌ساعت وقت‌داری‌،
منتظرم.
پیام دادم‌:‌طوری‌میگید‌نیم‌‌ساعت
وقت‌دارم‌انگار‌‌کسی‌رو‌
گروگان‌گرفتی‌‌،حالا‌هم‌از‌من‌
پول میخوای.‌
جواب‌داد:شاید!
پیام‌دادم:یعنی‌چی؟
جوابی‌نداد،دوباره‌پرسیدم:
میگم‌یعنی‌چی؟
عصبی‌شماره‌اش‌را‌گرفتم،‌ولی
خاموش‌بود‌،نگران‌و‌مضطرب
ازخانه بیرون‌آمدم‌،‌سوار‌ماشین
شدم‌و‌باسرعت‌هرچه‌تمام‌تر‌راهی
مطب‌شدم‌.
ماشین‌را‌پارک‌کردم‌هنوز‌از‌ماشین‌
پیاده‌نشده‌بودم‌که؛کسی‌‌بادست
به‌شیشه‌ی‌ماشینم‌ضربه‌زد،سرم‌را
بالا‌آوردم،خودش‌بود‌،با‌پوزخند‌
نگاهم‌میکرد.اشاره‌کردم‌از‌در‌ماشین
فاصله بگیردو‌آرام‌از‌ماشین‌پیاده‌شدم.
چیزی‌نگفتم‌که‌خودش‌گفت:ده دقیقه‌
تاخیر‌!مراجعین باید چقدر‌منتظر‌باشن
تا بیای‌نصیحتشون‌کنی؟
از روش‌خودش‌استفاده‌کردم‌و‌گفتم:
همیشه‌برای‌رسیدن‌به‌اهدافت‌بقیه‌رو‌
تهدید‌میکنی؟
خندید‌و‌گفت:مگه‌کسی‌رو‌داری‌که‌نگران
گروگان‌گرفتنش‌باشی؟‌
چیزی‌نگفتم‌،مکثی‌کردو‌گفت:فکر‌کردم‌تنها
زندگی‌میکنی!!
این‌دیگه‌جای تعجب داشت،این‌همه‌اطلاعات
دررابطه‌با‌من‌رو‌از‌کجا‌میدونست؟؟
سوالمو‌بیان‌کردم:تو‌اینا‌رواز‌کجا‌میدونی؟
شماره‌ی‌من‌رو‌از‌کجا‌پیدا‌کردی‌؟
گفت:مگه‌مهمه؟
گفتم:معلومه‌که‌مهمه‌!
چند‌قدمی‌نزدیک‌تر‌شد‌و‌گفت:فکر‌نمیکنم‌،
پیدا‌کردن‌یه‌روانشناس‌توی‌این‌شهر‌کار
سختی باشه!‌مخصوصا‌که‌،
کار‌درست‌هم‌باشه،
خرجش‌یه‌جست‌و‌
جو‌ی‌ساده‌تو‌اینترنته‌.
گفتم‌:توی‌اینترنت‌نوشته‌بود‌که‌من‌تنها‌
زندگی‌میکنم؟؟؟
لبخند‌ی‌زد‌و‌گفت:اون‌یکم‌سخت‌بود‌،
مجبور‌شدم‌یکم‌با‌منشیت‌صمیمی‌بشم‌.
اخمی‌کردم‌که‌لبخندش‌بیشتر‌شدو‌گفت:
نگران‌نباش‌زیاد‌صمیمی‌نشدم‌،اگه‌میشدم
که‌الان‌به‌جای‌مطب‌دم‌‌خونتون‌بودم‌.
عصبی‌‌‌دستام‌رو‌مشت‌کردم‌‌،خون‌خونمو
میخورد‌،هرچی‌میخندید‌من‌بیشتر‌عصبی
میشدم‌و‌هرچی‌عصبی‌‌تر‌میشدم‌بیشتر‌
میخندید،سعی‌کردم‌خودم‌رو آروم‌کنم‌،
به‌چیز‌های‌مثبت‌فکر‌کردم‌و‌گفتم‌:حالا
چه‌کمکی‌از‌دست‌من‌برمیاد!
گفت:اوهو‌،دکتر‌،مشاور‌،روان‌شناس،‌
لفظ‌قلم
،‌بعد هِر‌هِر‌‌زد‌زیر‌خنده .
لبخندی‌زدم‌و‌گفتم:پس‌‌‌ در اون‌صورت
با بنده‌ کاری‌ نداری‌،روبرگردوندم‌
در‌ماشین‌رو‌باز‌کنم‌که‌نزدیک‌تر‌شد‌
و‌سریع‌در‌ماشین‌رو‌بست‌.
آینه‌نداشتم‌،اما‌میتونستم‌بفهمم
که‌‌‌به‌وضوح‌رنگم‌پرید‌و‌‌شوکه‌شدم.
توی همون‌حالت‌گفت:دفعه‌ی‌آخرت
باشه‌وقتی‌دارم‌باهات‌صحبت میکنم
میزاری‌میری‌‌.
واقعا‌توی‌اون‌شرایط‌جای‌هیچ‌بحثی‌
نبود‌ ،ولی‌تایید حرفش‌هم‌شرایطش
رو بدتر‌میکرد‌‌،پس‌فقط سرم‌رو‌پایین
انداختم‌و‌چیزی‌نگفتم……

برای مطالعه قسمت سیزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت سیزدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *