رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت یازدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت دهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دهم)

به همراه سروان از خانه ی خانوم
رحمانی بیرون رفتیم و در راهم پشت
سرمان بستیم،سروان گفت:شما‌هم‌متوجه
شدید؟
گفتم‌:چی‌رو؟نگرانیش‌و‌ناراحتیش‌برای‌بچه‌
هاش‌،یا‌اینکه سعی‌داشت‌چیزی‌رو‌مخفی‌
کنه؟
سروان‌گفت:هیچکدوم‌.
گفتم‌:پس‌چی؟
گفت:اینکه‌فرش‌خونشون‌رو‌عوض‌کرده‌
بودن.باتعجب‌سروان‌رو‌نگاه‌کردم‌و‌گفتم:
شوخی‌میکنید‌دیگه؟
گفت:نه‌اتفاقا‌اصلا،شما‌به‌عنوان‌یک‌مشاور‌
به‌احوالات‌آدمها‌توجه‌میکنید،و‌من‌به‌عنوان
یک‌پلیس‌به‌جزئیات‌محیط‌‌و‌اونچه‌که‌‌
دوروبرم‌میگذره‌بیشتر دقت‌میکنم.
گفتم‌:الان‌واقعا‌عوض‌کردن فرش‌چیز
مهمیه؟؟
گفت:در‌شرایط‌عادی‌و‌طبیعی‌نه‌،ولی‌
توی‌این‌شرایط‌‌عوض‌کردن‌فرش‌چیز
عجیبیه!
درست میگفت،پرسیدم:به‌نظرتون‌
برای‌روحیه‌دادن‌به‌خودشون‌فرش‌
هاشون‌رو‌عوض‌کردن؟
سروان‌گفت:فکر‌نکنم،راههای‌زیادی
برای‌روحیه‌دادن‌به خودشون‌هست،
مثل‌دراوردن‌لباس‌های‌مشکیِشان.
گفتم:درسته‌‌.
سروان‌نگاهی‌به اطراف‌کردو‌گفت:
فعلا بهتره‌از‌اینجا‌بریم‌.
به‌راه‌افتادیم‌،وسروان‌خودش‌زحمت‌
رساندن‌من‌را‌،کشید‌و‌‌بعد‌هم‌رفت.
‌‌سرم‌درد‌میکرد،نگاهی‌به‌خانه‌انداختم،
خانه‌ای‌که‌پیش‌از‌این‌‌مایه‌‌ی‌آرامش‌و‌
استراحتگاه‌من‌بود،این‌روز‌هاخواب
وخوراک‌را‌از‌من‌گرفته بود‌‌‌و‌کمی
خوفناک‌به‌نظر‌میرسید،‌روی‌مبل
نشستم‌و‌به خانوم‌همسایه‌فکر‌کردم،
سعی‌کردم‌از‌دیدگاه‌یک‌پلیس‌و‌بعد‌هم
یک‌روانشناس‌به‌کل‌این‌ماجرا‌نگاه‌کنم،
با‌اینکه‌ماجراها‌از‌هر‌دیدگاه‌بایکدیگر‌
فرق‌میکرد‌اما‌،در اصل‌ِموضوع‌که‌
ناپدیدشدن‌بچه‌ها‌بود‌هیچ‌‌تفاوتی‌
ایجاد‌نمیشد،و‌این‌ماجرا‌وقتی‌ترسناک‌
تر‌به‌نظر‌میرسید‌که‌از‌دیدگاه‌‌خود‌آن‌
بچه‌ها‌به‌ماجرانگاه‌میکردم
؛یعنی‌چه‌اتفاقی‌برایشان‌افتاده
بود،آهی‌کشیدم‌و‌سرم‌را‌به‌تکیه‌
گاه‌مبل‌تکیه‌کردم‌‌و‌چشمانم‌را‌بستم‌،
نفهمیدم‌چقدر‌گذشت
که‌خوابم‌برد…..
باصدای‌زنگ‌چشمانم‌را‌باز‌کردم‌،نگاهی‌
به‌تلفن‌همراهم‌که‌روی‌میز‌بود‌،انداختم
مادرم‌بود،جواب‌دادم:سلام‌مامان‌.
مادرم‌گفت:سلام‌عزیز‌دلم‌،حالت‌
چطوره؟
گفتم:خوبم‌مامان،شما‌چطورین؟
بابا‌خوبه؟
به‌جای‌مادرم‌صدای‌مردانه‌ی‌وحشتناکی
از‌پشت‌گوشی‌گفت:خوب‌بودن،قبل
از‌اینکه‌تو‌به‌دنیا‌بیای..
ترس‌تمام‌وجودم‌را‌برداشت‌،دستانم‌
یخ‌کرد‌و‌گلویم‌خشک‌شد،بریده‌بریده
گفتم:ش‌..شُ‌‌..شُم‌‌..ا‌..کی‌..هستین؟
خنده‌ای‌ترسناک‌کرد‌و‌گفت:من‌؟
حالا‌دیگه‌منو‌نمیشناسی‌عشقم؟
باصدای‌زنگ‌در‌تلفن‌از‌دستم‌افتاد،
یکی‌با‌لگد‌به‌در‌میکوبید‌و‌زنگ‌در‌را
بی‌وقفه‌میفشرد،بی‌اراده‌به‌سمت‌
در‌رفتم‌‌تا‌در‌را باز‌کنم،‌اما‌به‌جایش،
در‌خود‌به‌خود‌باز‌شد،پسر‌بچه‌‌با‌
همان‌صورت‌زخمی‌و‌ترسناک‌نگاهم
میکرد،‌یک‌قدم‌به‌سمتم‌آمد‌،قدمی‌به
عقب برداشتم‌با‌صدای‌بچگونه‌اش‌
گفت:گفتم‌که‌ازم‌میترسی‌!
زبانم‌بند‌آمده بود،نمیتوانستم
حرفی‌بزنم‌.
با‌دست‌به‌پشت‌سرم‌اشاره‌کرد.
ازتهه‌دلم‌نمیخواستم‌که‌پشت‌
سرم‌را‌نگاه‌کنم‌اما‌دست من‌نبود
بی‌اختیار‌برگشتم‌و‌خودم‌را‌دیدم‌،
بااخم‌نگاهم‌کرد‌و‌ناگهان‌وباصدایی
ترسناک‌گفت‌:مگه‌نگفتم‌فرار‌کنننننن…
صدا‌آن‌قدر‌زیاد‌بود ‌وحشتناک‌که‌دستانم‌
راروی‌گوشم‌گذاشتم‌و‌ازخواب‌پریدم‌.
این‌وحشتناک‌تر‌از‌هرخوابی‌بود‌که‌تا‌
کنون‌دیده‌بودم.
هنوز‌دستم‌روی‌گوشم‌بود،چراکه‌
آن‌صدا‌هنوز‌درگوشم‌زنگ‌میزد.
با‌صدای‌زنگ‌‌تلفنم‌صدای‌‌درون‌سرم
متوقف‌شد،نگاهی‌به‌صفحه‌ی‌تلفن
همراهم‌انداختم،مادرم‌بود‌؛بایادآوری
خوابم‌بلافاصله جواب‌دادم:مامان‌…
مادرم‌گفت:سلامت‌کجاست؟
گفتم:خوبین؟باباخوبه؟کجایین؟
مادرم‌گفت:چه‌خبره‌دختر‌اَمون‌بده.
گفتم:مامان‌‌خیلی مراقب‌باشیداا
،غریبه‌هارو توی‌خونه‌راه‌ندین.
گفت:خوبه‌خوبه،حالا دیگه‌
به‌جای‌اینکه‌من‌نصیحتت‌کنم‌تو‌منو
نصیحت میکنی؟
جوابی‌نداشتم:عذرخواهی‌کردم‌و‌
بعد‌از‌نیم‌ساعت‌گپ‌و‌گفت‌با‌مادر‌و
پدرم‌و‌تاکید‌بسیار‌روی‌جمله‌ی‌مراقب
خودباشید‌از‌طرف‌هر‌سه‌نفرمان‌،
مکالمه‌را‌پایان‌دادیم.

برای مطالعه قسمت دوازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دوازدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *