رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

همسایه (قسمت سیزدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت دوازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دوازدهم)

از‌ماشین‌فاصله‌گرفت‌و‌
گفت:خب‌حالا،‌نمیخواد‌
خجالت‌بکشی‌.
اینکه‌از‌سر‌پایین‌انداختنم
اینطوری‌برداشت‌کرده‌بود‌
خودش‌جای‌تامل‌داشت‌؛
بدون‌اینکه‌نگاهش‌کنم‌
گفتم:چی‌از‌جونم‌میخوای؟
گفت:جونتو‌بخوام‌بهم‌میدی‌؟
نگاهش‌کردم‌و‌گفتم:یعنی‌چی؟
گفت:واضح‌نیست؟چی‌به‌شما
یاد‌میدن‌تو‌دانشگاه؟
چیزی‌نگفتم‌که‌گفت:‌حالا‌برو‌
بعدا‌راجع‌بهش‌صحبت‌میکنیم.
گفتم:حرفی‌داری‌الان‌بگو!دیگه
قرار‌نیست‌همدیگه‌رو‌ببینیم‌.
بلند‌بلند‌خندید‌و‌بعد‌ترسناک
نگاهم‌کرد؛بالبخند‌ترسناکی‌
که‌بر‌لب‌داشت‌گفت:من‌که‌
فکر‌میکنم‌‌قراره‌بیشتر‌هم‌ُ
ببینیم.حالاهم‌سوار‌ماشینت
شو‌مستقیم‌برو‌خونه‌،جای‌
دیگه‌ای‌نریا‌ناراحت‌میشم‌.
سریع‌سوار‌ماشین‌شدم‌و‌
‌بی‌هیچ‌درنگی‌حرکت‌کردم‌،
تمام‌مدت‌‌که‌با‌ماشین‌از‌آنجا
دور‌میشدم‌با‌لبخند‌نفرت‌انگیزش
نگاهم‌میکرد‌،پایم‌را‌رروی‌پدال‌گاز
بیشتر‌فشار‌دادم،کلافه‌و‌عصبی‌بودم‌،
نمیخواستم‌بروم‌خانه‌بنابراین‌راهیه‌
شهر‌ری‌شدم،زیارت‌حضرت‌عبدالعظیم
و‌امامزاده‌های‌دیگر‌‌همیشه حالم‌راخوب
میکرد،بااینحال‌خیلی‌دیر‌به‌دیر‌به‌زیارت
می‌آمدم‌،چادر‌رنگی‌که‌از‌حرم‌گرفته‌بودم‌را
سر‌کردم‌و‌وارد صحن‌شدم‌،هوای‌مشهد‌
کرده بودم،این خاصیت‌ما‌ایرانی‌هابود
که‌زیارت‌هر‌امام‌و‌امامزاده‌ای‌برویم‌،به‌
یادامام‌هشتم‌و‌مرقد‌مطهرش‌هستیم،‌
ودلمان‌پر‌میکشد‌برای‌زیارت‌آن‌حضرت.
روبه‌روی‌حرم‌ایستاده‌بودم‌و‌
زیارت‌نامه‌میخواندم‌،‌زیارت‌نامه‌که‌
تمام‌شد‌نزدیک‌تر‌رفتم‌و‌دستی‌بر‌ضریح
کشیدم‌و‌حمد‌و‌سوره‌ای‌خواندم‌،‌……
توی‌صحن‌اصلی‌نشسته‌بودم‌و‌به‌نقطه‌ای
نامعلوم‌خیره‌شده‌بودم‌،که‌صدایی‌آشنا
توجهم‌رو‌به‌خودش‌جلب‌کرد:سلام‌‌خانوم
دکتر‌.
به‌طرف‌صدا‌برگشتم‌،و‌باچهره‌ی‌جناب‌
سروان‌مواجه‌شدم.
ایستادم‌وگفتم:سلام‌جناب‌سروان‌،اینجا
چیکار‌میکنید‌؟
لبخندی‌زدو‌گفت:چند‌وقتی‌میشد‌زیارت‌
نمیومدم‌،که‌امروز‌قسمت‌شد‌.
گفتم:زیارتتون‌قبول.
گفت:از‌شما‌هم‌همچنین،زود‌به‌زود‌میاید
اینجا؟
لبخندی‌محو‌وکوتاه‌زدم‌:نه‌،مثل‌خیلی‌ها
فقط‌وقت‌پیدا‌شدن‌‌مشکل‌میام‌‌زیارت‌.
از‌خجالت‌کمی‌سرم‌رو‌پایین‌انداختم‌،که‌
گفت:مشکلی‌به‌جز‌خواب هاتون‌هست؟
چیزی‌نگفتم‌،که‌گفت:خطری‌که‌تهدیدتون
نمیکنه؟
بعد‌از مکثی‌گفتم:نمیدونم‌،‌واقعا‌نمیدونم‌.
گفت:مسائل‌شخصیتون‌به‌من‌مربوط
نمیشه اما‌اگه‌،چیزی‌هست‌که‌جونتون
رو‌به‌خطر میندازه یا تهدیدتون‌میکنه‌،
یا‌..از‌اینجور‌موارد‌،میدونیدکه‌،قبل‌
از هر‌کسی‌بایدبه پلیس‌بگید.
گفتم:راستش‌،راستش،‌نمیدونم‌
بگم‌یانه‌‌،‌ولی‌….
وقتی‌دید مرّدد‌هستم‌برای‌گفتن؛
گفت:گشنتون‌نیست؟
باتعجب‌نگاهش‌کردم‌که‌گفت:
من این‌اطراف‌یه‌رستوران‌خوب
سراغ‌دارم‌،اگه‌‌وقت‌بزارید‌و‌با
من‌غذا بخورید‌ممنون‌میشم.
میخواست‌با‌غذا‌‌نرمم‌کنه‌تا‌راحت
تر‌از‌زیر‌زبونم‌حرف‌بکشه‌.
سری‌تکان‌دادم‌وگفتم:چراکه‌نه‌،!
دستش‌را‌به‌روبه‌رو‌گرفت‌و‌گفت:بفرمایید..
من‌کوبیده‌سفارش‌دادم‌و‌سروان‌جوجه‌‌،بعد‌
ازرسیدن‌سفارش‌ها،سروان‌بلافاصله‌
مشغول‌شد؛مثل‌اینکه‌واقعا‌گرسنه‌اش‌
بود،میلی‌به‌غذا‌نداشتم‌ولی‌‌‌آرام‌شروع‌
کردم‌و‌مشغول‌شدم.
مقداری‌از‌نوشابه‌‌ی‌رژیمی‌ام‌را‌نوشیدم‌و‌
گفتم:جناب سروان،‌فکر‌میکنم‌من‌باید
چیزی‌به‌شما‌بگم!
دست‌از‌خوردن‌کشید‌و‌گفت:سراپا‌گوشم.
گفتم:راستش‌من‌‌توی‌یکی‌از‌خواب‌هام‌،
همون‌پسربچه‌من‌رو‌برد‌جلوی‌در‌خونه‌ی
کسی‌.
چیزی‌نگفت‌ولی‌از‌طرز‌نگاهش‌معلوم‌بود‌
که‌چیزی‌نفهمییده‌
گفتم:ببینید‌،من‌خواب‌های‌وحشتناکی‌
که‌میبینم،‌توی‌خواب هام‌یه‌پسر بچه‌رو‌
میبینم‌،همونی‌که‌دنبال‌عکسش‌بودم‌،
بعضی‌وقتها‌اون‌پسربچه‌با‌صورت‌خیلی
خوشگل‌و‌معصوم‌سراغم‌میاد‌و‌بعضی‌وقتها
با‌صورت‌زخمی‌و‌ووحشتناک‌و‌غمناک‌
وحشتناکیش‌به‌قدریه‌که‌روح‌هرکسی‌
رو از پا‌درمیاره‌.
کمی‌خم‌به‌ابرویش‌داد‌و‌گفت:متوجهم‌.
ادامه‌دادم‌:همون‌پسر‌من‌رو‌یک‌بار‌برد‌
دم‌در‌خونه‌ی‌کسی.
سروان‌گفت:توی‌خواب؟
گفتم‌:بله‌توی‌خواب.
گفت:خب‌مشکلش‌چیه؟
گفتم:اون‌خونه‌توی‌خواب‌هام
یه‌حالت‌خوفناک‌وحشتناک‌‌نمیدونم‌
چطوری‌توصیفش‌کنم.
گفت:میفهمم‌،قبلا‌اون‌خونه‌رو‌دیده‌
بودید؟
گفتم:نه‌،تا‌حالا‌حتی‌پام‌رو‌توی‌اون‌
خیابون‌و‌کوچه‌نزاشته‌بودم.
گفت:مطمئنید؟شاید‌دیده‌بودید
ولی‌یادتون‌نمیاد؟
گفتم:نه‌مطمئنم‌جناب‌سروان‌کاملا
مطمئنم.
عجبی‌گفت‌و‌جرعه‌ای‌آب‌نوشید.
گفتم:این‌زیاد‌هم‌عجیب ‌نیست‌،عجیب
تر‌وقتی‌بود‌که‌من‌توی‌واقعیت‌از‌همون
مسیری‌که‌توی‌خوابم‌رفته‌بودم‌رفتم‌و‌
..مکثی‌کردم‌،چشمان‌سروان‌منتظر‌بود
تا ادامه‌ی‌حرفم‌را‌بگویم‌،ادامه‌دادم:اون
خونا‌همونجا‌بود‌ودرست‌به‌اندازه‌ی‌توی
خوابم‌اون‌خونه‌ترسناک‌به‌نظر‌میرسید.
سروان‌ابرویی‌بالا‌انداخت‌و‌گفت:شما‌
که‌نرفتین‌توی‌خونه؟
گفتم:نه‌.
گفت:خوبه‌!
گفتم:ولی‌‌همون‌لحظه‌که‌با‌ترس
اون‌خونه‌رو‌نگاه‌میکردم‌در‌خونه
باز‌شدو‌صاحبخونه‌من‌رو‌دید.
سروان‌گفت:خب‌حالا از توی‌خونه
دیو‌که‌بیرون‌نیومد‌اومد؟
گفتم:نه‌یه‌مرد‌بود‌که‌،فکر‌میکنم‌
یه‌مشکلی داشته‌باشه‌نمیدونم‌چی
ولی…
حرفم‌را‌قطع‌کرد‌و‌گفت:

برای مطالعه قسمت چهاردهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت چهاردهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. H می گوید:
    14 خرداد 1402

    ترغیب کننده بود اینکه ادامش چی میشه.. منتظر بقیه اش میمونم خسته نباشی فایتینگ

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *