داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

برنده

نویسنده: پارسا نوروزی

سیگار گوشه لب مرد، با هر قدم که شتابی چون گلوله داشت، شعله ور می‌شد و در چشمهای خورشید می‌سوخت! هرکس سراسیمه گوشه ای پناه گرفت. دو نفر دویدند در حیاط خانه مخروبه که درب آهنین آبی اش اینقدر گلوله خورده بود که مثل خمیر، نرم شده بود! یک نفر پشت یک ماشین که خیلی وقت بود از انفجار، مرده بود پناه گرفت. یک نفر هم، آن پیرمرد که دستش همیشه در دست عصایش بود حتا الان، حالا چمباتمه زده بود پشت یک دیوار آجری که پر از شعار هایی به زبان عربی بود. و نگاه همه نه به سوی آتش دشمن، که به سوی مرد بود که افتاده بود کف زمین، و داشت زمینی را که بوی باروتش بینی را می‌آزرد، می‌بوسید.
( علی، علی بلند شو. توی تیر‌رس‌شونی! )
یک دستش به در بود، دست دیگرش بند تفنگ را که روی دوشش بود محکم گرفته بود. داشت از جیب هایش، گلوله چکه می‌کرد! گلوله هایی بسیار کوچکتر از گلوله های اسلحه ای که روی دوش داشت!
روی دو زانو نشست. آسفالت، رد لب های مرد را به خود گرفته بود و از خجالت انگار، سرخ شده بود. هنوز داشت به تن زمخت آسفالت دست می‌کشید و مثل مادری، نوازشش می‌کرد.
( علی صدامو داری؟ علی شما به کجا رسیدید؟ علی جان اگر می‌شنوی جواب بده علی )
مرد به خودش آمد. به صدای زنانه پشت بی‌سیم فکر کرد. پیرمرد که از همه به او نزدیکتر بود، با عصا به دیوار زد، و فریاد زد:
( جوابشون رو بده. بگو رسیدیم به شهر! )
در همان حالت، بار دیگر پیشانی اش را روی آسفالت گذاشت و زیر لب چیزی گفت. پاهایش داشتند کم کم شل می‌شدند و داشت دمر می‌شد روی آسفالت. اسلحه، از روی دوشش سر خورد و کنارش دراز کشید!
نوجوانی که پشت ماشین بود، بند کلاه آهنی اش را سفت کرد. از جا جهید و در لحظه تفنگ را از دوش به پایین سر داد شلیک کرد به سمت جایی که بیشترین آتش از آن سو بود. خود را به علی رساند و بی‌سیم را برداشت، آن را جلوی دهان گرفت و بلندتر از انفجار های آن اطراف، فریاد زد.
( ما رسیدیم به شهر. ما رسیدیم به شهر. شما کجا موندید؟ دسته کجاست؟ چرا اینجا هیچکس نیست؟ )
بی‌سیم داشت خش‌خش می‌کرد…!
با هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای شکستن کمر ساقه های گلوله به گوش می‌رسید. علی زانو زده بود و به ساقه های طلایی دست کشیده بود و زیرلب گفته بود:
( مزرعه فشنگ! )
پیرمرد با عصایش به ساقه ها می‌کوبید و فشنگ های نرسیده را خرد می‌کرد. نوجوان داشت گلوله ها را وارسی می‌کرد و چند تایی از آن طلایی ها را چیده و بو کرده بود.
( بوی خون میده! )
مردی هم که از آغاز عملیات تا به حالا سکوت کرده بود، عکس سیاه و سفید آن پیر را که چهار زانو زده، داشت قرآن روی رحل را می‌خواند، از جیب روی سینه اش بیرون کشیده بود و داشت انگار شعری می‌نوشت پشت آن!
( و گفته اند دنیا مزرعه آخرت است
اگر در مزرعه گل ها قدم بزنی
گلستان بهشت آغوشت را خواهد پذیرفت
و اگر در مزرعه گلوله بدوی
چه سوزناک اند گلوله های داغی که به تنت می‌نشینند
و می‌گویند ورودت را به جهنم تبریک! )
و مردی دیگر، دور از همه، روی زمین نشسته بود. آب دهانش روی لباسش ریخته بود و داشت حریصانه فشنگ های رسیده را درون جیبش می‌کرد…
( ما از کجا بدونیم شما واقعن به شهر رسیدین؟ علی چرا جواب نمیده خودش؟ تو کی هستی؟ )
پسر لب گزید و زمزمه کرد:
( برادر! علی آقا داره صدات رو می‌شنوه. همین جاست کنار من. ما فقط پنج نفریم. زیر آتیشیم می‌شنوی؟ )
باز هم خش‌خش…
( اما من نمیتونم به شما اطمینان کنم و دستور ارسال مهمات رو به شما بدم! )
پسر سرخ شد. رگ های پیشانی اش از بند اسلحه کلفت تر شده بود. با تمام توان عربده کشید:
( حرومزاده می‌شنوی صدای آسفالت رو؟ )
و بی‌سیم را محکم به زمین کوبیده بود. با هر بار کوبیدن، ساختمانی فرو می‌ریخت و خاک های بیشتری به هوا می‌رفت. اینقدر خاک که مرد پشت در به جای شلیک به آتش دشمن، داشت با گچ روی آجر های دیوار می‌نوشت:
( چقدر خاک…
گویی قاره ای می‌شود از این خاک ها
در آسمان ساخت
و نامش را
وطن نامید.
وطن، چقدر شبیه شهادت است )
پلک های علی روی هم افتاده بود. و کنارش، جوان ترین عضو پنج نفره گروه، با دهانی پر از دندان های سرخ و جمجمه ای نرم شده پهن شده بود. بی‌سیم سیاه رنگ، خرد شده بود و روی آسفالت های داغ، می‌رقصید!
پیرمرد لرزش فک های پر خونش را با قفل کردن دستش به روی چانه کنترل کرد. اسلحه را به سمت دشمن گرفت و با دست به آن سوی کوچه جایی که دو مرد پناه گرفته بودند اشاره کرد.
مردی که جیب هایش پر از فشنگ بود سری جنباند، دست به شانه مرد دیگر زد. کوچه را پایید و خواست به سمت ماشینی برود که پیش از این، مأمن مرد جوان بوده. دوید. دوید و تفنگ را از روی دوشش پایین آورد. گلنگدن را کشید و خواست تیراندازی کند به سوی دشمن اما…
ایستاد.
وسط کوچه، درست میان آنها و سنگر های دشمن، زنی ایستاده بود. رویش به سمت آنها بود. پیرمرد انگار زن را نمی‌دید. فریاد می‌کشید و شلیک می‌کرد. دهانش، غاری را می‌مانست که حالا داشت فرو می‌ریخت. بینی پهنش اینقدر سرخ بود زیرافتاب، که دیگر آن را حس نمی‌کرد پیرمرد.
مردی که پشت در خمیری بود نیز رقص موهای زن را در کوچه می‌دید. کل کوچه شده بود هفت هشت تره از موهای لخت زن! بی‌اختیار کچ را از دستش پایین انداخت و قدم به سمت کوچه برداشت.
( بیژن نرو. بیژن، هی هی! بیژن. )
گلوله ای گونه چروک پیرمرد را خراشیده بود. روی زمین چهارزانو بود و با چفیه داشت گونه اش را می‌بست.
مردی که در راه ماشین بود، دستانش می‌لرزید! اسلحه را روی زمین پرتاب کرد انگار چیزی‌ست که متعلق به او نیست. زن لبخند زد. لباس آزاد سفید رنگی پوشیده بود و موهای مشکی اش را، روی شانه ریخته بود. دستانش را از هم گشود و زیر لب گفت، بیا!
و مرد با پاهایی شل شده به سمت زن دوید که دستانش داشت آغوش او را طلب می‌کرد. می‌دوید مرد، باد میان ریش هایش می‌دوید و میخواست آنها را از بیخ بیرون بکشد. مرد، به آغوش باز زن پرید و پیش از چشیدن بوی تنش، تیرباران شد!
پیرمرد فقط داشت اشک می‌ریخت. عصا را به زمین تکیه داده بود. پیشانی اش را روی عصای چوبی گذاشته بود و به مصطفا نگاه میکرد که داشت آرام آرام، به سمت کوچه قدم برمی‌داشت. نوک اسلحه ها، صورت مصطفا را نشانه رفته بودند و صورت امام را! مصطفی انگار که داشت به شاخه ای نرم و پر بار دست می‌کشد، داشت آسمان را لمس میکرد! پیرمرد چشم‌هایش را بست و گوش هایش را گرفت! و در جهان چشم و گوش پیرمرد، مصطفا و امام، نمردند!
به علی هم دیگر نگاه نمی‌کرد. صدای زنجیر تانک هارا می‌شنید که داشتند نزدیک می‌شدند. اسلحه اش، بدون خشاب، روی زمین بود. سرفه ای زد و چیزی توجهش را جلب کرد. ساقه های طلایی فشنگ، که از درون آسفالت، بیرون زده بودند. چشم هایش درخشید. دست پیش برد و نوازششان کرد. دانه ای فشنگ را که از بقیه طلایی تر بود را از ساقه جدا کرد. جلوی صورتش گرفت، و با خود فکر کرد:
( چقدر رنگش زنده تر است از فشنگ های چرک درون اسلحه های آنها… )
جایی که پیرمرد بود، سیبل بزرگی شده بود برای تانک ها و می‌کوبیدند و می‌کوبیدند و می‌کوبیدند..
علی اما هنوز در همان لحظه ها بود! هر چند ثانیه لب هایش را گرد می‌کرد و می‌بوسید آسفالت را و قربان صدقه اش می‌رفت! خورشید، داشت دوباره پشت ابر می‌شتافت. ظهر، تمام شده بود! سرمای خاکستری عصرگاهی، موهای گردن علی را سیخ کردند. بلند شد! چفیه را از روی دوشش پایین انداخت. جیب هایش را خالی از قشنگ کرد و قمقمه را از کمربندش باز کرد.دیگر هوا بوی باروت نمی‌داد. دیگر صدای ناله نمی‌آمد. دیگر ترس از باران تیر نبود. چند بار آرام به در زد. دو قدم پس رفت و به کفش هایش چشم دوخت. کفش هایی که هیچ شباهتی دیگر نداشتند به چکمه های بد بوی جبهه. دیگر صفیر موشک گوش هایش را تیز نمی‌کرد، اما صدای قدم های سنگینی را از پشت در می‌شنید. در باز شد. چشم های زن درخشید. پیش از اینکه علی سرش را بالا بیاورد، زن او را به آغوش کشید و چیز هایی نامفهوم را زیر لب زمزمه کرد.
و علی فقط داشت یک چیز را زمزمه می‌کرد:
( برنده شدم. برنده شدم. حالا باید برم. اومدم برای خداحافظی. لیلا جان، من برنده شدم! )

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.