داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

صدایِ امواج دریا

نویسنده: ریحانه میری

بوی چوب و تلخی قهوه که با هم دیگر قاطی شدند.
جای خلوتی که برای خودش دنیایی دیگری است
موسیقی آرامش بخشی که همراه با هلهله مردم و دستگاه های در حال کار آن مکان قاطی میشود
مردمی که یا پیاده یا سوار بر وسیله های نقلیه در رفت و آمدند، بعضی از این آدماها گریانن، خوشحالن و حتی عصبانین یا باخانواده یابا دوستان یا هم تنهایی به سر میبرن
از شیشه آن کافه همه چیز برای او که هر روز سر ساعت خاص خودش میاید مشخص بود
کنار همین شیشه در جای مشخص خودش باران، برف، ریختن برگ های درختان و.. همه این هارو تماشا کرده بود و از قهوه تلخش که. برایش از زندگیش تلخ تر نبود نوشیده بود
و به این فکر میکرد که چرا همیشه قشنگ ترین حرفا دروغ هستند
شاید هم او اشتباه میکرد شاید فقط توانسته بود افراد درستی و بهتری در زندگی اش پیدا کند
غمگین بود و هزاران حرف ناگفته و هزاران سوال حل نشده در ذهنش داشت
از کسی میپرسید؟ خیلی چیز ها را نمیشود پرسید زیرا هرکس جواب متفاوتی دارد باید تجربه اش کرد باید حسش کرد خود او باید از اعماق افکارش جواب هایش را پیدا میکرد نباید تسلیم میشد میدانست مرگ راهش نیست میخواست زندگی کند
ولی از طرفی طاقتش طاق شده بود پس از کافه بیرون میزند قبل فاصله گرفتن از مکان محبوبش نگاهی برای آخرین بار میندازد در اینجا جز تماشا کردن مردم خاطرات زیبا تری هم داشت روز هایی با دوستانش یا بهتر است گفت با کسانی که فکر میکرد دوستانش هستند به اینجا آمده بود و از ته قلبش در اینجا خندیده بود.
بلاخره از آنجا دل میکند فقط قدم برمیدارد نگاه به مردم نمیکند فقط چشمانش را قفل راهی که میرفت میکند.
روزی میرسد فردی تنها میشود یا شاید تنها بودن را ترجیح دهد و مانند همیشه نباشد کمتر با شما بحث میکند کمتر حرف میزند، ترجیح میدهد لبخند بزند و تماشا کند اگر شخصی را اینگونه دیدید در آغوش خود قرارش دهید فقط بگذارید به آغوش گرمتان دعوت شود
نیل هم از این آغوش ها میخواست ولی شخصی نبود که او را ببیند و به او محبت کند.
وقتی به ساختمون ساده ای میرسد که در آنجا اتاقی برای زندگی داشت مستقیم به سمت اتاق نمیرود بلکه راهش را به پشت بام خانه میگیرد. با تردید روی پله ها قدم برمیداشت و در زنگ زده ی پشت بام را کنار زد از آن بالا همچیز قشنگ بود
نگاهش را که به آسمان داد با ماه رو به رو میشود او علاقه ی خاصی به ماه داشت چشمانش به یاد روز هایی که قلمو را بر روی بوم نقاشی میکشید میبندد. آخرین نقاشیش طرح ماه بود که او را به خواهر کوچیکش هدیه داده بود
تازگی ها خواهرش بخاطر رسیدن به سن نوجوانی حساس شده بود نیل هم برای اینکه به او یادآوری کند دنیا با نقص هایش قشنگ است تصویر ماه را برایش میکشد
ماه با نقص هایش است که بی نقص به نظر میرسد میخواست این را به خواهرش یادآوری کند
چیزی که هیچوقت کسی به او یادآوری نکرده بود..
پلک هایش را که از هم فاصله میدهد خودش را لبه ی پشت بام میبیند نمیدانست کی به آنجا رسیده بود ولی نمیتوانست برگردد نمیتوانست کارش را ناتمام بزارد
چشمانش را باز هم میبندد میخواست همه غم هایش را فراموش کند میخواست حداقل آخرین لحظات زندگی اش یک تصویر خوب بگذرد
کم کم صدای موج دریا را میشنود، ساحل..
پاهایش را میدید که بر روی شن ها قرار داشت. همچیز برایش واقعی به نظر میرسید و این حس خوشایندی انتقال میداد
انگار که واقعا تجربه میکرد چندبار خودش را نیشگون میگیرد ولی اتفاق خاصی نمی افتد او دیگر بر روی پشت بام نبود واقعا در ساحل بود

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.