آنقدر زیبارو بود که الماس صدایش میزدند .
از کودکی اش شهرت زیادی را به خاطر داشتن چهره ی بی نظیرش کسب کرده بود .
روزی برحسب عادت جلوی آینه ایستاد تا به صورت قشنگش ببالد که ناگهان با صحنه ای ترسناک مواجه شد ; درست وسط پیشانی بی نقصش یک چشم بزرگ و زشت با مردمکی قرمز رشد کرده بود .
الماس هم که به ظاهر خود اهمیت میداد خیلی ترسید و آنقدر شکه شد که رعد برق بزرگی را در دلش حس کرد ؛ بعد آن هم که طبق معمول گریه اش گرفت و باران وجودش را به نمایش گذاشت .
الماس مدام با خودش میگفت : ( اگر مردم صورتم را ببینند , دیگر مرا دوست نخواهند داشت ) .
با همین افکار نا امید کننده چند ماه خودش را در خانه حبس کرد .
مردم که عاشق الماس بودند تا مدت ها دور خانه ی او جمع میشدند تا از موضوع سر در بیاورند , اما الماس بیرون نرفت و تمام آن چند ماه را با گریه و زاری کردن در گوشه ی اتاقش گذراند , او روزگاری عاشق خودش بود، اما بعد آن اتفاق آینه را شکست تا نتواند خودش را در آن ببیند. بدین ترتیب مردم هم از جمع شدن جلوی خانه ی الماس دست کشیدند و به دنبال کار و زندگی خودشان رفتند .
روز ها یکی پس از دیگری گذشتند و الماس هم روز به روز بهتر میشد , تاجایی که به خودش آمد و دوباره از خانه بیرون رفت .
با خودش گفت : ( مردم زیاد اهمیتی به این چشم مزخرف نمیدن).
ولی تا وارد کوچه و خیابان شد مردم با دیدنش شروع به خندیدن کردند و زیر لب گفتند: ( دلیل نبودن الماس کشف شد تبدیل به زامبی شده )!
گروهی با صدای بلند خندیدند .
یکی دیگر از جلوی الماس رد شد و گفت 🙁 از الماس به یک سنگ بی ارزش تغییر کرده )!
عده ای از مردم که درحال حرف زدن با یکدیگر بودند , با دیدن الماس شیون کنان فرار کردند .
زنی با فرزندش در حال عبور از خیابان بود که چشم قرمز الماس کودک را ترساند ; زن هم درحالی که سعی میکرد بچه اش را آرام کند داد زد : ( بیرون نیا ! بچه ها رو میترسونی ).
طفل مادرش را در آغوش کشید و گفت : ( اون آدم فضاییه ) .
الماس غمگین شد و قطره ی اشکی از چشمانش جاری شد ولی به سرعت خودش را جمع و جور کرد بدون توجه به حرف دیگران به سمت مطب دکتر رفت .
جلسه ی اول دکتر دارو تجویز کرد تا شاید آن چشم از بین برود اما مصرف دارو ها هیچ فایده ای نداشت.
جلسه ی دوم سعی کرد با روش های معنوی چشم مرموز را نابود کند اما باز هم نشد .
جلسه ی سوم دکتر عصبانی شد و سعی کرد به زور و زحمت چشم را ببندد .
پلک چشم اضافه را گرفت و آنرا با تمام قدرت به سمت پایین کشید تا بسته شود اما چشم به هیچ وجه زیربار نرفت .
دکتر بعد از یک روز تلاش کردن با نا امیدی چشم بندی را به الماس داد و گفت : ( هیچ راه حلی واسه ی مشکلت نیست ) .
الماس دوباره ناراحت شد و گریه کنان مطب را ترک کرد , چشم بند را بست و با صدای لرزانی داد زد 🙁 چشم مزاحم)!
چشم از حرف الماس خشمگین شد و با آتش خشمش چشم بند را سوزاند و بعد هم شروع به دیدن افراد و چیز های نامربوط کرد.
چشم اضافه موجودات عجیب و غریب که مدام به الماس حمله میکردند و گاهی وقت ها هم بزرگ ترین ترس های الماس را به تصویر میکشید و هر چقدر میگذشت قدرت تجسمش بیشتر میشد .
الماس وحشت زده شده بود و هرجا که میرفت , خطر دنبالش میکرد . با هر کسی هم که درد و دل میکرد یا مسخره اش میکردند و یا پا به فرار میگذاشتند .
الماس دوباره تنها ماند و روز هایش را با نشستن در کمد چوبی اش گذراند و حتی برای غذا خوردن هم بیرون نمیرفت .
با اینکه حس میکرد خیلی زود مسافر مرگ میشود باز از زندگی کردن با تصاویری که هر روز میدید بیزار بود .
مثل اینکه هم از خودش متنفر شده بود و هم از دنیا ی بیرونش .
چندباری با دکتر های دیگر هم تماس گرفت اما آنها فقط میگقتند که باید با ترسش مقابله کند , فارغ ازینکه بدانند اینکار چقدر میتواند سخت باشد .
این روند تا جایی ادامه پیدا کرد که صبر الماس تمام شد , دیگر نمیتوانست گرسنگی را تحمل کند .
جلوی چشم اضافه اش را گرفت و با تردید از کمد بیرون آمد .
میتوانست سطح سرد زمین را با کف پاهایش احساس کند ; آرام آرام وارد آشپزخانه شد و در یخچال را باز کرد .
یخچال خالی خالی بود , آخرین باری که برای خرید کردن از خانه خارج شده بود را به خاطر نمی آورد.
آهی کشید و با قصد خرید کردن به در خانه اش نزدیک شد .
دستگیره ی در را گرفت و با نگرانی آنرا فشار داد .
سرش را پایین گرفت و با بی میلی وارد خیابان شد وبعد برای اینکه از خیابان رد شود دوباره سرش را بالا گرفت .
دراولین نگاه به خیابان متوجه چیز عجیبی شد , حتی عجیب تر از زندگی که پشت سر گذاشته بود .
موجوداتی که با چشم وسط پیشانی اش میدید و در ابتدا از آنها میترسید , برایش دست تکان میدادند اما موجوداتی که با چشم های راست راستکی اش میدید به او میخندیدند و مدام پرخاش میکردند .
و اینبار رفتار آنها اصلا برای الماس آزار دهنده نبود .
آنروز با حیرت به هر دو گروه چشم دوخت و یک چیز را فهمید ; آن هم این بود که چشم قرمز و تصاویر و موجوداتی که با آن میدید و اضافه خطابشان میکرد , هیچ وقت غریب نبودند ; بلکه خود الماس هم جزوی از آنها بود .
الماس متوجه شد که در دو دنیا زندگی میکند . یکی دنیایی که با چشم قرمز رنگش میدید و دیگری دنیایی که با چشمان معمولیش نظاره میکرد .
مردمی که در دنیای معمولی انسان ها بودند ممکن بود آن موجودات اضافه و نا آشنا باشند . کسی چه میدانست ؟
شاید آنها به خاطر نداشتن آن چشم قرمز و ندیدن دنیای واقعی الماس را مسخره میکردند .
چه قدر تلخ ! ممکن بود دنیایی که تمام مدت فکر میکرد واقعیست جعلی بوده باشد و در عوض آن دنیای به ظاهر مزاحم اصل باشد .
هیچ وقت نتوانست بفهمد دنیای واقعی کدام یک از این دودنیا هستند اما خوب میدانست میخواهد در دنیایی زندگی کند که در آن خاطرات بهتری بسازد و حس کند که واقعا به آنجا تعلق دارد , حتی اگر آن دنیا دروغی بیش نباشد .
بعد از آن اتفاق به خانه برگشت و با خوشحالی و اطمینان کامل دو چشمی که کل عمرش را با آنها سپری کرده بود را با کور کردن آنها دور انداخت .
سپس با چشم باقی مانده اش به تصویر خودش در تکه های خرد شده ی آینه ی شکسته شده که هنوز روی زمین بودند نگاه کرد .
خون جاری شده از دو چشم معمولیش به رنگ مردمک چشم باقی مانده درآمده بود .
خم شد و با دقت به چهره ی خودش نگاه کرد و گفت : ( من زیبا ترین موجود جهان هستم ).
و این عمیق ترین جمله ای بود که تاکنون به خودش گفته بود …
غریبه هایی که آشنا بودند
نویسنده: مها مقری
این داستان به منظور داوری مردمی، برای مسابقه تابستانی ۱۴۰۲ منتشر شده است.
مهلت داوری مردمی به پایان رسیده است. گزینه ثبت رای غیرفعال است.
گزارش اثر
در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر میکنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.
این بخش برای گزارش مشکل در اثر میباشد. به هیچ عنوان نظرات خود را درباره اثر در این قسمت وارد ننمایید.
"*" indicates required fields
وضعیت حق نشر:
حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.