داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

میرکا

نویسنده: ساناز عزیزی منش

از پنجره به اسمان چشم دوخته بود، گویی که انگار جسمش در این دنیا و روحش در اسمان ها سیر می کرد، تازه به این اتاق امده بود، نمی دانم اسمش را هم اتاقی بگذارم یا هم سلولی یا هم درد، اما هرچه که باشد جای من و دخترک چشم ابی اینجا نیست !
ما می توانستیم جای بهتری باشیم ، جایی که متعلق به ماست ، نه در یک اتاق تاریک ، نمور، با چند تخت خواب کهنه و زنگ زده که صدای قج قج فلزهایش بیشتر روانت را به هم میریزد .
ما به اینجا امده بودیم تا روح و روانمان را درمان کنیم ، تا دوباره به زندگی برگردیم ، اما مگرمی شود اسایشگاه روانی تمام روانت را له تر کند ؟
قرار بود اینجا دوباره متولد شویم ، اما چرا هر روز رنجور تر و پریشان حال تر می شدیم ؟ اشکال کار کجاست ؟
ما فقط با خوردن قرص های رنگارنگ در دز های مختلف فراموش میکنیم که بودیم و از زندگی چه چیزی می خواستیم ، ما با قرص ها و دارو ها فقط خودمان را گول میزنیم و از واقعیت دنیای اطرافمان فرار می کنیم !
ارامش هرچه که باشد در این قرص ها و دارو ها خلاصه نمی شود ، بهترین سال های عمر من در جایی که به من تعلق ندارد تلف می شود و من به خیال این ارامش کاذب دل خوشم .
با افکاری که شب و روز را از من گرفته بود در جنگ و ستیز بودم که با صدای گریه های دخترک تازه وارد به خودم اومدم ، دستمال تمیزی از کیفم در اوردم و به سمتش رفتم ، سلام کرد و با صدای گرفته و بغض الود سلام نازکی کرد و دستمال را گرفت و دوباره بغضش ترکید و با صدای بلند گریست.
چشمان ابی اش مرا به یاد خواهر کوچکم انداخت که خیلی وقت بود ندیدمش ؛ دلم برای تمام روز هایی که کنار عزیزانم بودم تنگ تر شده بود و خواهر کوچکم با ان چشم های ابی معصوم درتمام خاطرم زنده شد ، به خاطر چشم هایش همیشه میرکا صدایش میکردم ، چقدر دلم برای میرکا تنگ شده بود (میرکا در اصطلاح مازندرانی ، به افراد با چشمان آبی اشاره دارد).
به یاد میرکا ، هم اتاقی جدیدم را در اغوش کشیدم تا ارام شود انقدر گریست تا خوابش برد. حالش را خوب می فهمیدم ، به جایی پناه اورده بود که سرانجامش تنها در دست خودش بود .
همۀ ما هایی که در این اسایشگاه شب و روز را می گذراندیم حالمان وسرنوشتمان دست خودمان بود.
یک روز به اراده مان به تمام باورهایمان به نمام خواسته هایمان لگد محکم می زدیم تا از این کابوس بیدار شویم تا خودمان را نجات دهیم .
دیدن این میرکای تازه وارد ، ودلتنگی ام برای عزیزانم و دنیای بیرون برای من مثل یک تلنگر بود تا از خوابی که مدت ها خودم را در ان غرق کردم بیدار کنماز طرفی دلم هم نمی خواست این میرکای تازه وارد مثل من بهترین روز های عمرش با خوردن دارو و قرص خواب تلف شود .
گاهی وقت ها انقدر از تمام دنیا و مشکلاتش به ستوه می ائیم که گمان می کنیم هیچ راه فراری جز تحمل نداریم ، گاهی خودمان را در زندان افکارمان غرق می کنیم جوری که از تمام حقایق زندگی فرار می کنیم . من و میرکا و تمام کسانی که در این اسایشگاه زندگی می کردیم فقط از واقعیت زندگی فرار می کردیم ؛ تا به خیال خودمان به ارامش برسیم .
اما زهی خیال باطل !
ارامش در فکر ماست در هدف ما برای زندگی ، برای رسیدن به هر انچه می خواهیم فقط کافیست به این باور برسیم که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مارا به ارامش برساند به جز خودمان !
ما باید یاد می گرفتیم که دنیای واقعی هر چقدر که پر از خشم و بدی و نا ارامیست ، این ما هستیم که باید از این بدی ها بگذریم و به دنبال راه نجات برای خودمان باشیم .
بال پرواز ارزوهامان تنها درد ست خودمان است امروز که من در این اتاق چند متری پشت این پنجره با میله های فلزی زنگ زده و بوی تعفن زده ایستاده ام ، دنیا و زمان برای من متوقف شده و پاهایم جانی برای جنگیدن در این زندگی ندارد !
اما هرچقدر اینجا بایستم و با حسرت به بیرون پنجره و عابران خوشحال پشت پنجره نگاه کنم ، هیچ اتفاق بزرگی در زندگی ام رخ نخواهد داد .
سهم من در این دنیا یک اه بزرگ و حسرت می شود . من نمی خواهم با حسرت نداشته هایم از دنیا بروم .
اصلا بگذار مشکلات زندگی مرا از پا در بیاورد و من همچنان مثل یک اهریمن به جنگ مشکلات ناتمام زندگی بروم . مشکلات ، درد ها ، رنج ها ، غصه ها و گریه ها و شب بیداری ها هم بخشی ازمسیری است که برایت پله و نردبان می سازد برای رسیدن به اهدافت .
زمین بخور، گریه کن ، از ادم ها برنج ، اما بعد تمام شکست هایت دوباره قوی ادامه بده هرچقدر سخت، هرچقدر نشدنی اما ادامه بده . چون جای تو در این اتاق نمور متعفن نیست .
نمی دانم که چه شد و از کجا به اینجا از زندگی رسیدم شاید میرکای زیبای من را به خودم اورده بود .
تمام روز باهم حرف میزدیم گاهی از غصه ومشکلات می نالیدیم وگاه به امید ایندۀ بهتر به هم قوت قلب می دادیم ، ودیگر به این باور رسیده بودیم ما متعلق به اینجا نیستیم .
باید برای رهایی بجنگیم ، ما بهای زیادی برای رسیدن به این باور دادیم ، اما این بهای سنگین به تغییر زندگی مان می ارزید انقدر به جانمان می چسبید که هیچ وقت حاضر نبودیم از واقیعیت زندگی فرار کنیم ما ایستادیم !
چند سال بعد در حالی که پشت چراغ قرمز درسکوت ماشین موزیک ملایمی برای خودم گذاشتم به کودکان کاری که در ان گرمای طاقت فرسا کار می کردند نگاه می کردم ، هنوز چراغ قرمز بود که صدای بوق متعدد ماشین بغلی مرا به خودش جلب کرده بود شیشۀ ماشین را پائین کشیدم تا رانندۀ ماشین را ببینم ؛ باورم نمی شد ، همان میرکای تازه وارد بود …

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.