داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

ستاره دنباله دار آرزوهایم را با خودش برد

نویسنده: یاسمین چگنی

من توی یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم ، سه تا خواهر و دو تا بردار دارم و خودم بچه ی چهارم خانوادم هستم . هیچ وقت زندگی آسونی نداشتم . توی دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم و با هر بدبختی بود مدرسه رو تموم کردم ، من همیشه شاگرد خوبی بودم ؛ ولی پول خرید کتاب های کمک درسی رو نداشتم . کنکور دادم و دانشگاه تهران رشته جامعه شناسی قبول شدم . وسایلم و جمع کردم و رفتم تهران ، یه حسی بهم میگفت این یه فرصته برای تغییر شرایطم ، برای یه شروع جدید . اونجا حسابی درس میخوندم و با کلی تلاش تونستم زبان انگلیسی رو تا حد خوبی توی دانشگاه یاد بگیرم ، درهای جدیدی داشتن به روم باز میشدن و احساس می‌کردم هیچ چیزی نمیتونه کلید این درها رو از دستم در بیاره ؛ اما خب اشتباه میکردم .
یه روز عادی بود که تلفنم زنگ خورد ، برادرم بود :
_سلام داداش چطوری ؟ چخبر از درس و مشق ؟ تهران خوبه ؟ اونجا که اذیت نمیشی ؟
_سلام خوبم از تو چخبر ؟ نه اینجا خوبه ، دارم حسابی درس میخونم . چی شده یادی از ما کردی ؟
_نمیشه آدم دلتنگ داداشش بشه ، یه سر بیا شهرستان ببینمت ، خیلی وقته این ورا نیومدی.
_میدونی که الان نمیتونم بیام ، حسابی درگیر درسام ؛ ولی دلم کلی برای خونه تنگ شده .
_آم یه چیزی میگم ؛ ولی نگران نشو . بابا حالش یکم بد شده ، میدونی…فکر کردم بهتر باشه بیای اینجا !
_چی!!!!! با..بابا چش شده؟
_گفتم که چیز خاصی نیست ، تصادف کرده ؛ ولی خیلی آسیب ندیده ، نگران‌نباش و با احتیاط بیا.
بعدش دیگه نفهمیدم خودم رو چطور به اراک رسوندم ؛ وقتی رسیدم فهمیدم برادرم دورغ گفته بود، بابام توی یه تصادف با کامیون ضربه مغزی شده  و دکترا هیچ امیدی بهش ندارن ، اونا میگفتن حتی اگه زنده بمونه ، هیچی به یاد نمیاره و برای همیشه فراموشی میگیره . دنیا روی سرم خراب شد ، بابای من هیچوقت پدری نبود که بخواد به ما اهمیت بده، حتی بعید میدونم اسم ما رو هم بلد بود یا نه ؛ ولی با همه ی اینا اون به سختی برای ما تلاش می‌کرد  و من دوسش داشتم . بعد یه مدت بهمون گفتن بابا زنده میمونه ؛ ولی دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشه یه جورایی وارد زندگی نباتی شد . توی اون زمان همه ی خواهرها و برادرهام ازدواج کرده بودن و مامانم پیرتر از چیزی بود که بتونه به تنهایی از بابام نگهداری کنه . یکی از برادرام سعی می‌کرد به بابامون رسیدگی کنه ؛ ولی این باعث می‌شد همسرش باهاش دعوا کنه . اونجا بود که احساس کردم این سرنوشت منه و من با جون و دل حاضرم از همه زندگیم بگذرم تا فقط از بابام مراقبت کنم . رفتم تهران و از دانشگاه انصراف دادم ، موقعی که داشتم بر میگشتم یکی از استادم باحالیتی پدرانه و لحنی پر از ترحم بهم‌ گفت :
_پسرم چقد حیف شد که انصراف دادی تو یکی از بهترین دانشجو های من بودی ، میتونستی آینده خوبی تو این رشته داشته باشی . به هرحال برنامت برای آینده چیه ؟
_میخوام دوباره کنکور بدم .
_دوباره کنکور بدی ! چرا میخوای اینکار کنی ؟ فکر کردم دیگه نمیتونی درس بخونی.
_با اتفاقی که برای پدرم افتاد فکر میکنم دلم میخواد به آدمی تبدیل بشم که به سلامتی آدما کمک میکنه . میخوام تغییر رشته بدم به تجربی و برم دنبال علاقه بچگیم و داروسازی بخونم .
دستاش رو ، روی شونه هام گذاشت و گفت :
_کنکور سختر از چیزیه که فکر‌ میکنی مخصوصا برای تو که چندسال از درس دور بودی و تازه از یه رشته دیگه هم هستی ، باید از پدرت هم مراقبت کنی که خیلی ازت وقت میگیره ، تو از رقبات‌ خیلی عقبی ، این یه نصیحت پدرانه از من به تو واقع بین باش که شانس خیلی  کمی داری ، بهتر بگم تقریبا هیچ شانسی نداری.
حرفش عصبانیم نکرد ؛ ولی من یه اخلاقی دارم وقتی یه راهی و انتخاب می‌کنم مهم نیست بقیه چی بگن تا ته اون راهو میرم . نمیخواستم بهش ثابت کنم که میتونم ؛ چون هدفم از انتخاب این مسیر چیز دیگه ای بود . با یه لبخند از نصیحتش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم .
برگشتم به خونه،  اوایل همه چی سخت بود بابا خیلی مراقبت میخواست . بابام بیمه نبود و این یعنی من و مامان تقریبا هیچ پولی نداشتیم.  زندگی رو با پول خیلی کمی سر میکردیم و کمکی که بعضی وقتا یکی از داداشام به ما می‌کرد.  نمیتونستم برم سر کار چون دیگه وقتی نبود . پولی برای خرید کتاب نداشتم ؛ ولی مصمم بودم تو مسیری که انتخاب کردم پیش برم . بزرگترین شانس زندگیم داشتن دوستای خوب بود ، دوستام بهم کمک کردن که بتونم یسری کتاب دسته دو جور کنم و خلاصه با هر بدبختی بود شروع کردم به درس خوندن . بلند کردن بابا باعث شده بود کمر درد بگیرم و رسیدگی بهش وقت زیادی ازم می گرفت ؛ ولی همه ی اینکارا رو با عشق انجام می‌دادم و هیچ گله و شکایتی از اون دوران ندارم . از هر فرصتی برای درس خوندن استفاده می کردم . شب قبل از کنکور حسابی استرس داشتم ، دوستام برای اینکه استرس منو کم کنن ، ازم خواستن باهاشون برم بیرون تا یکم از فکر فردا دربیام.
به پیشنهاد من رفتیم فلافلی مورد علاقم ، فلافل های اونجا حرف نداشت ، زیاد اون فلافلی میرفتم و چون از غذای اونجا مطمئن بودم ، دوباره رفتیم اونجا . شب خوبی بود تا اینکه روز کنکور رسید و من سر جلسه کنکور مسموم شدم ، احتمالا مسمومیتم به خاطر غذای دیشب بود نمیدونم به هرحال یکسال تلاش همش هدر رفت و من برگشتم سر خونه ی اول .
پول نداشتم ، کار نداشتم ، انتخاب های زیادی نداشتم  ، پشت کنکور موندن از نظر بقیه بدترین انتخاب من بود .
یروز برادرم زنگ زد و گفت :
_هی داداش ، تو خودت وضعیت خودت و خوب میدونی یکسال دیگه پشت کنکور موندن اصلا فکر خوبی نیست.
_خوب بنظر تو چیکار کنم ؟
_برو دنبال کار بگرد و یه کار خوب پیدا کن ، بعدش ازدواج کن و یه خانواده تشکیل بده .
_بزار برنامه هام رو برات بگم ، من هیچوقت ازدواج نمیکنم ، خودم انتخاب کردم از بابا مراقبت کنم و از تصمیمم راضیم و در مورد کنکور میخوام بگم ، هیچ پولی خرج کتاب و کلاس نکردم و نمیکنم ؛ ولی قرار نیست توی این مسیر جا بزنم . حالا اگر ازم حمایت نمیکنید پس توی زندگیم دخالت نکنید.
_باشه هرچی تو بخوای .
مادرم توی این مدت تنها حامی من بود ، چون تنها کسی بود که تلاش های من رو از نزدیک میدید ، مادرم آدمی بود که بهم کمک کرد بلندشم،  که جا نزنم ، که ادامه بدم.
بعد از پشت سر گذاشتن این اتفاق برگشتم سر درس ، چون راه دیگه ای نداشتم ، تنها راه موجود برام بهترین راه بود ، پس پذیرفتمش . دوباره و دوباره همون درسا و همون صفحات کتاب رو خوندم ، دوباره دستای بابا رو توی دستام گرفتم و ازش مراقبت کردم و این روتین برای یکسال من بود .
شب کنکور باز هم دوستام اومدن و کلی بهم دل گرمی دادن ، وجودشون بهم حس آرامش میداد ، حس اینکه دوستایی دارم که حواسشون بهم هست ، بهترین حس دنیا بود .
رفتم سر کنکور و نهایتِ تلاشم رو کردم . صبر کردن برای نتیجه به کمک دوستام و مراقبت از بابام برام راحتر شده بود و بلاخره نتایج اعلام شد و من با رتبه‌ی سه رقمی دانشگاه همدان قبول شدم و این اولین دری توی زندگیم بود که برای بدست اوردن کلیدش ، قدم توی انبار کاه گذاشتم و بعد از مدت ها پیداش کردم ، کلید و محکم توی دستم گرفتم تا کسی نتونه از توی دستام درش بیاره.
همه به خاطر قبولیم خوشحال بودن ؛ ولی میتونستم ترس رو توی چشمای برادرام ببینم ، ترس از اینکه من برم دانشگاه و اونا مجبور به مراقبت از بابا بشن ؛ ولی نمیدونستن من این راه رو شروع کردم بخاطر بابا و حالا قرار نبود بیخیال بشم .
به کمک دوستام و گرفتن وام تونستم یه پیکان دسته دوم بخرم . هروز صبح با ماشینم میرفتم تا همدان و بعد از تموم شدن کلاسام مهم نبود ساعت چند هر طور شده بر میگشتم تا از بابا مراقبت کنم . مامانم دست تنها نمیتونست همه ی کارای بابا رو انجام بده.
شبای سرد زمستون وقتی توی جاده خالی به طرف خونه میرفتم ، تنها چیزی که داشتم دعاهای مادرم بود .
برای بعضی از درسام به گوشی نیاز داشتم ؛ ولی پول خرید گوشی رو نداشتم برای همین،  موبایل یکی از خواهرم هامو قرض میگرفتم و بعد دانشگاه براش میوردم.
یه روز توی دانشگاه استاد قدیمیم رو دیدم . وقتی منو اونجا دید از تعجب شوکه شد و ازم پرسید:
_اینجا چیکار میکنی؟
_اینجا درس میخونم استاد . دانشجوی داروسازی ام.
وقتی اینو گفتم اشک توی چشمای استادم حلقه زد و با حالتی از شرم گفت:
_تو با اراده ترین آدمی هستی که دیدم . ببخش منو بخاطر اینکه بهت گفتم نمی تونی از پسش بر بیای.
بعدش ازم خواست کل مسیری که اومدم رو براش تعریف کنم .  کلی ازم تعریف کرد و گفت حتما بعد از همه ی این اتفاقا حسابی خسته شدم ؛ ولی مراقب از پدر و مادرم وظیفه ای بود که حتی یه روز هم از انجامش خسته نشدم.
روز ارائه پایان نامم رسید و من چون پول خرید لباس فارغ‌التحصیلی رو نداشتم بیخیال شدم . همه ی خواهرام با دسته گل برای ارائه اومده بودن ، مادرمم اونجا بود . بعد از تموم شدن ارائه استادا به پایان نامم نمره ی خیلی خوبی دادن ؛ وقتی گفتم تشکر میکنم از مادرم ، لبخند رو ، روی صورت خسته مادرم دیدم و من پاداش سال ها سختی رو در اون لحظه گرفتم ، میخواستم گریه کنم  ؛ ولی احساس کردم با تمام سختی هایی که پشت سر گذاشتم اشکی برای ریختن ندارم.
بعد از گرفتن مدرک توی یه شرکت داروسازی ، توی شهرمون مشغول به کار شدم . این شرکت رو برای این انتخاب کردم که همزمان بتونم از پدرم مراقبت کنم .
همه چیز بعد از مدت ها داشت خوب پیش می‌رفت،  تا اینکه حال بابام یهو خیلی بد شد ، بعد پونزده سال مراقبت از بابام در حالی که دکترا میگفتن دوسال بیشتر زنده نمیمونه ، نمیتونستم حالا و اینجا بیخیال بابام بشم . باید دوبرار قبل بهش رسیدگی میکردم . کلید توی دستام بود و من محکم نگهش داشته بودم ؛ ولی اینبار تصمیم گرفتم با کلید توی دستام درِ روبروم رو قفل کنم ؛ تصمیم گرفتم از کارم استعفا بدم ، وقتی مادرم این موضوع رو فهمید کلی گریه کرد و سعی کرد جلومو بگیره ؛ ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم . نامه استعفا رو به رئیسم دادم ، وقتی نامه رو ، روی میزش گذاشتم برگشتم سر خونه اول .
رئیسم نامه رو خوند و سعی کرد منو منصرف کنه بهم گفت :
_تو بهترین داروساز من هستی واقعا نمیخوام به این راحتی از دستت بدم .
_شرایط پدرم طوریه که به مراقبت بیشتری نیاز داره واقعا نمیتونم دیگه بیام سرکار .
_پس اون همه سختی که واسه درس خوندن کشیدی چی؟
_همش بخاطر پدرم بود و اگر کار نکردنم برای پدرم بهتر باشه ، اینکارو براش میکنم.
_درک میکنم ؛ ولی اجازه نمیدم کلا بری ، نیمه وقت کار کن اصلا هر وقت تونستی بیا ؛ ولی بازم بیا سرکار.
اونقدری اصرار کرد که دیگه نتونستم قبول نکنم . میرفتم سرکار ولی حقوقم نصف شده بود و خرجای بابام سه برابر؛ ولی ما انگار به فقر عادت کردیم و دیگه میتونستیم باهاش کنار بیایم .
مدت ها به همین منوال گذشت تا اینکه حال پدرم بهتر شد ؛ ولی بالاتر رفتن سن هیچوقت اونو مثل قبل نکرد.
تصمیم گرفتم داروخونه خودم رو تاسیس کنم ، از اولم آرزوم داشتن داروخونه ی خودم بود . پیش رئیسم رفتم و اینبار هیجوره نتونست منو و منصرف کنه که استعفا ندم ؛ وقتی فهمید میخوام داروخونه خودم رو بزنم گفت :
_باید بگم پدرت بهت افتخار میکنه.
پدرم بهم افتخار میکنه . این جمله باعث لرزشی توی قلبم شد و نزدیک بود اشکهام رو سرازیر کنه ؛ ولی بازم اشک برای ریختن نبود.
باز کردن داروخونه رو از همه ی خواهرام و برادرام مخفی کردم ، کمک هاشون رو نمیخواستم ، تا اینجا خودم بودم بقیشم خودم پیش میرم .
داروخونه رو با وام خریدم و پر از دارو کردم ، با کمک دوستام داروخونه رو چیدیم.  بعد از مدتی وقتی برادرم اسمم رو روی تابلوی داروخونه میبینه متوجه میشه و به بقیه میگه . همشون با کادو اومدن به داروخونه  و برای اولین بار حس گرم خانواده توی قلبم جاری شد .
حالا موهام سفید شده ، بچه ندارم ؛ ولی پدری دارم که هنوز با عشق ازش مراقبت میکنم و مادری که هنوز با دستای پینه بسته و لبخند مهربونش برام غذا درست میکنه و مراقبمه ، دوستایی که همیشه از بودنشون سپاسگزارم ، هنوزم همراه من هستن ، دوچرخه خواهرزاده های کوچولو و دوست داشتنیم رو درست میکنم ، من هیچ وقت ازدواج نکردم ؛ ولی خانواده ای دارم که پر از صمیمیت و عشقه و این برام کافیه.
ستاره ی دنباله دار ، آرزوهام رو با خودش برد و من برای پس گرفتن آرزوهام پری برای پرواز درآوردم.
وقتی برای اولین بار جلوی تابلوی داروخونه ام وایسادم و اسمم رو روی تابلو دیدم باخودم گفتم :
_بالاخره تونستم.
بعد برای اولین بار اشکای نریخته ی سال ها سختی از چشمام سرازیر شد .

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.