من توی یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم ، سه تا خواهر و دو تا بردار دارم و خودم بچه ی چهارم خانوادم هستم . هیچ وقت زندگی آسونی نداشتم . توی دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم و با هر بدبختی بود مدرسه رو تموم کردم ، من همیشه شاگرد خوبی بودم ؛ ولی پول خرید کتاب های کمک درسی رو نداشتم . کنکور دادم و دانشگاه تهران رشته جامعه شناسی قبول شدم . وسایلم و جمع کردم و رفتم تهران ، یه حسی بهم میگفت این یه فرصته برای تغییر شرایطم ، برای یه شروع جدید . اونجا حسابی درس میخوندم و با کلی تلاش تونستم زبان انگلیسی رو تا حد خوبی توی دانشگاه یاد بگیرم ، درهای جدیدی داشتن به روم باز میشدن و احساس میکردم هیچ چیزی نمیتونه کلید این درها رو از دستم در بیاره ؛ اما خب اشتباه میکردم .
یه روز عادی بود که تلفنم زنگ خورد ، برادرم بود :
_سلام داداش چطوری ؟ چخبر از درس و مشق ؟ تهران خوبه ؟ اونجا که اذیت نمیشی ؟
_سلام خوبم از تو چخبر ؟ نه اینجا خوبه ، دارم حسابی درس میخونم . چی شده یادی از ما کردی ؟
_نمیشه آدم دلتنگ داداشش بشه ، یه سر بیا شهرستان ببینمت ، خیلی وقته این ورا نیومدی.
_میدونی که الان نمیتونم بیام ، حسابی درگیر درسام ؛ ولی دلم کلی برای خونه تنگ شده .
_آم یه چیزی میگم ؛ ولی نگران نشو . بابا حالش یکم بد شده ، میدونی…فکر کردم بهتر باشه بیای اینجا !
_چی!!!!! با..بابا چش شده؟
_گفتم که چیز خاصی نیست ، تصادف کرده ؛ ولی خیلی آسیب ندیده ، نگراننباش و با احتیاط بیا.
بعدش دیگه نفهمیدم خودم رو چطور به اراک رسوندم ؛ وقتی رسیدم فهمیدم برادرم دورغ گفته بود، بابام توی یه تصادف با کامیون ضربه مغزی شده و دکترا هیچ امیدی بهش ندارن ، اونا میگفتن حتی اگه زنده بمونه ، هیچی به یاد نمیاره و برای همیشه فراموشی میگیره . دنیا روی سرم خراب شد ، بابای من هیچوقت پدری نبود که بخواد به ما اهمیت بده، حتی بعید میدونم اسم ما رو هم بلد بود یا نه ؛ ولی با همه ی اینا اون به سختی برای ما تلاش میکرد و من دوسش داشتم . بعد یه مدت بهمون گفتن بابا زنده میمونه ؛ ولی دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشه یه جورایی وارد زندگی نباتی شد . توی اون زمان همه ی خواهرها و برادرهام ازدواج کرده بودن و مامانم پیرتر از چیزی بود که بتونه به تنهایی از بابام نگهداری کنه . یکی از برادرام سعی میکرد به بابامون رسیدگی کنه ؛ ولی این باعث میشد همسرش باهاش دعوا کنه . اونجا بود که احساس کردم این سرنوشت منه و من با جون و دل حاضرم از همه زندگیم بگذرم تا فقط از بابام مراقبت کنم . رفتم تهران و از دانشگاه انصراف دادم ، موقعی که داشتم بر میگشتم یکی از استادم باحالیتی پدرانه و لحنی پر از ترحم بهم گفت :
_پسرم چقد حیف شد که انصراف دادی تو یکی از بهترین دانشجو های من بودی ، میتونستی آینده خوبی تو این رشته داشته باشی . به هرحال برنامت برای آینده چیه ؟
_میخوام دوباره کنکور بدم .
_دوباره کنکور بدی ! چرا میخوای اینکار کنی ؟ فکر کردم دیگه نمیتونی درس بخونی.
_با اتفاقی که برای پدرم افتاد فکر میکنم دلم میخواد به آدمی تبدیل بشم که به سلامتی آدما کمک میکنه . میخوام تغییر رشته بدم به تجربی و برم دنبال علاقه بچگیم و داروسازی بخونم .
دستاش رو ، روی شونه هام گذاشت و گفت :
_کنکور سختر از چیزیه که فکر میکنی مخصوصا برای تو که چندسال از درس دور بودی و تازه از یه رشته دیگه هم هستی ، باید از پدرت هم مراقبت کنی که خیلی ازت وقت میگیره ، تو از رقبات خیلی عقبی ، این یه نصیحت پدرانه از من به تو واقع بین باش که شانس خیلی کمی داری ، بهتر بگم تقریبا هیچ شانسی نداری.
حرفش عصبانیم نکرد ؛ ولی من یه اخلاقی دارم وقتی یه راهی و انتخاب میکنم مهم نیست بقیه چی بگن تا ته اون راهو میرم . نمیخواستم بهش ثابت کنم که میتونم ؛ چون هدفم از انتخاب این مسیر چیز دیگه ای بود . با یه لبخند از نصیحتش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم .
برگشتم به خونه، اوایل همه چی سخت بود بابا خیلی مراقبت میخواست . بابام بیمه نبود و این یعنی من و مامان تقریبا هیچ پولی نداشتیم. زندگی رو با پول خیلی کمی سر میکردیم و کمکی که بعضی وقتا یکی از داداشام به ما میکرد. نمیتونستم برم سر کار چون دیگه وقتی نبود . پولی برای خرید کتاب نداشتم ؛ ولی مصمم بودم تو مسیری که انتخاب کردم پیش برم . بزرگترین شانس زندگیم داشتن دوستای خوب بود ، دوستام بهم کمک کردن که بتونم یسری کتاب دسته دو جور کنم و خلاصه با هر بدبختی بود شروع کردم به درس خوندن . بلند کردن بابا باعث شده بود کمر درد بگیرم و رسیدگی بهش وقت زیادی ازم می گرفت ؛ ولی همه ی اینکارا رو با عشق انجام میدادم و هیچ گله و شکایتی از اون دوران ندارم . از هر فرصتی برای درس خوندن استفاده می کردم . شب قبل از کنکور حسابی استرس داشتم ، دوستام برای اینکه استرس منو کم کنن ، ازم خواستن باهاشون برم بیرون تا یکم از فکر فردا دربیام.
به پیشنهاد من رفتیم فلافلی مورد علاقم ، فلافل های اونجا حرف نداشت ، زیاد اون فلافلی میرفتم و چون از غذای اونجا مطمئن بودم ، دوباره رفتیم اونجا . شب خوبی بود تا اینکه روز کنکور رسید و من سر جلسه کنکور مسموم شدم ، احتمالا مسمومیتم به خاطر غذای دیشب بود نمیدونم به هرحال یکسال تلاش همش هدر رفت و من برگشتم سر خونه ی اول .
پول نداشتم ، کار نداشتم ، انتخاب های زیادی نداشتم ، پشت کنکور موندن از نظر بقیه بدترین انتخاب من بود .
یروز برادرم زنگ زد و گفت :
_هی داداش ، تو خودت وضعیت خودت و خوب میدونی یکسال دیگه پشت کنکور موندن اصلا فکر خوبی نیست.
_خوب بنظر تو چیکار کنم ؟
_برو دنبال کار بگرد و یه کار خوب پیدا کن ، بعدش ازدواج کن و یه خانواده تشکیل بده .
_بزار برنامه هام رو برات بگم ، من هیچوقت ازدواج نمیکنم ، خودم انتخاب کردم از بابا مراقبت کنم و از تصمیمم راضیم و در مورد کنکور میخوام بگم ، هیچ پولی خرج کتاب و کلاس نکردم و نمیکنم ؛ ولی قرار نیست توی این مسیر جا بزنم . حالا اگر ازم حمایت نمیکنید پس توی زندگیم دخالت نکنید.
_باشه هرچی تو بخوای .
مادرم توی این مدت تنها حامی من بود ، چون تنها کسی بود که تلاش های من رو از نزدیک میدید ، مادرم آدمی بود که بهم کمک کرد بلندشم، که جا نزنم ، که ادامه بدم.
بعد از پشت سر گذاشتن این اتفاق برگشتم سر درس ، چون راه دیگه ای نداشتم ، تنها راه موجود برام بهترین راه بود ، پس پذیرفتمش . دوباره و دوباره همون درسا و همون صفحات کتاب رو خوندم ، دوباره دستای بابا رو توی دستام گرفتم و ازش مراقبت کردم و این روتین برای یکسال من بود .
شب کنکور باز هم دوستام اومدن و کلی بهم دل گرمی دادن ، وجودشون بهم حس آرامش میداد ، حس اینکه دوستایی دارم که حواسشون بهم هست ، بهترین حس دنیا بود .
رفتم سر کنکور و نهایتِ تلاشم رو کردم . صبر کردن برای نتیجه به کمک دوستام و مراقبت از بابام برام راحتر شده بود و بلاخره نتایج اعلام شد و من با رتبهی سه رقمی دانشگاه همدان قبول شدم و این اولین دری توی زندگیم بود که برای بدست اوردن کلیدش ، قدم توی انبار کاه گذاشتم و بعد از مدت ها پیداش کردم ، کلید و محکم توی دستم گرفتم تا کسی نتونه از توی دستام درش بیاره.
همه به خاطر قبولیم خوشحال بودن ؛ ولی میتونستم ترس رو توی چشمای برادرام ببینم ، ترس از اینکه من برم دانشگاه و اونا مجبور به مراقبت از بابا بشن ؛ ولی نمیدونستن من این راه رو شروع کردم بخاطر بابا و حالا قرار نبود بیخیال بشم .
به کمک دوستام و گرفتن وام تونستم یه پیکان دسته دوم بخرم . هروز صبح با ماشینم میرفتم تا همدان و بعد از تموم شدن کلاسام مهم نبود ساعت چند هر طور شده بر میگشتم تا از بابا مراقبت کنم . مامانم دست تنها نمیتونست همه ی کارای بابا رو انجام بده.
شبای سرد زمستون وقتی توی جاده خالی به طرف خونه میرفتم ، تنها چیزی که داشتم دعاهای مادرم بود .
برای بعضی از درسام به گوشی نیاز داشتم ؛ ولی پول خرید گوشی رو نداشتم برای همین، موبایل یکی از خواهرم هامو قرض میگرفتم و بعد دانشگاه براش میوردم.
یه روز توی دانشگاه استاد قدیمیم رو دیدم . وقتی منو اونجا دید از تعجب شوکه شد و ازم پرسید:
_اینجا چیکار میکنی؟
_اینجا درس میخونم استاد . دانشجوی داروسازی ام.
وقتی اینو گفتم اشک توی چشمای استادم حلقه زد و با حالتی از شرم گفت:
_تو با اراده ترین آدمی هستی که دیدم . ببخش منو بخاطر اینکه بهت گفتم نمی تونی از پسش بر بیای.
بعدش ازم خواست کل مسیری که اومدم رو براش تعریف کنم . کلی ازم تعریف کرد و گفت حتما بعد از همه ی این اتفاقا حسابی خسته شدم ؛ ولی مراقب از پدر و مادرم وظیفه ای بود که حتی یه روز هم از انجامش خسته نشدم.
روز ارائه پایان نامم رسید و من چون پول خرید لباس فارغالتحصیلی رو نداشتم بیخیال شدم . همه ی خواهرام با دسته گل برای ارائه اومده بودن ، مادرمم اونجا بود . بعد از تموم شدن ارائه استادا به پایان نامم نمره ی خیلی خوبی دادن ؛ وقتی گفتم تشکر میکنم از مادرم ، لبخند رو ، روی صورت خسته مادرم دیدم و من پاداش سال ها سختی رو در اون لحظه گرفتم ، میخواستم گریه کنم ؛ ولی احساس کردم با تمام سختی هایی که پشت سر گذاشتم اشکی برای ریختن ندارم.
بعد از گرفتن مدرک توی یه شرکت داروسازی ، توی شهرمون مشغول به کار شدم . این شرکت رو برای این انتخاب کردم که همزمان بتونم از پدرم مراقبت کنم .
همه چیز بعد از مدت ها داشت خوب پیش میرفت، تا اینکه حال بابام یهو خیلی بد شد ، بعد پونزده سال مراقبت از بابام در حالی که دکترا میگفتن دوسال بیشتر زنده نمیمونه ، نمیتونستم حالا و اینجا بیخیال بابام بشم . باید دوبرار قبل بهش رسیدگی میکردم . کلید توی دستام بود و من محکم نگهش داشته بودم ؛ ولی اینبار تصمیم گرفتم با کلید توی دستام درِ روبروم رو قفل کنم ؛ تصمیم گرفتم از کارم استعفا بدم ، وقتی مادرم این موضوع رو فهمید کلی گریه کرد و سعی کرد جلومو بگیره ؛ ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم . نامه استعفا رو به رئیسم دادم ، وقتی نامه رو ، روی میزش گذاشتم برگشتم سر خونه اول .
رئیسم نامه رو خوند و سعی کرد منو منصرف کنه بهم گفت :
_تو بهترین داروساز من هستی واقعا نمیخوام به این راحتی از دستت بدم .
_شرایط پدرم طوریه که به مراقبت بیشتری نیاز داره واقعا نمیتونم دیگه بیام سرکار .
_پس اون همه سختی که واسه درس خوندن کشیدی چی؟
_همش بخاطر پدرم بود و اگر کار نکردنم برای پدرم بهتر باشه ، اینکارو براش میکنم.
_درک میکنم ؛ ولی اجازه نمیدم کلا بری ، نیمه وقت کار کن اصلا هر وقت تونستی بیا ؛ ولی بازم بیا سرکار.
اونقدری اصرار کرد که دیگه نتونستم قبول نکنم . میرفتم سرکار ولی حقوقم نصف شده بود و خرجای بابام سه برابر؛ ولی ما انگار به فقر عادت کردیم و دیگه میتونستیم باهاش کنار بیایم .
مدت ها به همین منوال گذشت تا اینکه حال پدرم بهتر شد ؛ ولی بالاتر رفتن سن هیچوقت اونو مثل قبل نکرد.
تصمیم گرفتم داروخونه خودم رو تاسیس کنم ، از اولم آرزوم داشتن داروخونه ی خودم بود . پیش رئیسم رفتم و اینبار هیجوره نتونست منو و منصرف کنه که استعفا ندم ؛ وقتی فهمید میخوام داروخونه خودم رو بزنم گفت :
_باید بگم پدرت بهت افتخار میکنه.
پدرم بهم افتخار میکنه . این جمله باعث لرزشی توی قلبم شد و نزدیک بود اشکهام رو سرازیر کنه ؛ ولی بازم اشک برای ریختن نبود.
باز کردن داروخونه رو از همه ی خواهرام و برادرام مخفی کردم ، کمک هاشون رو نمیخواستم ، تا اینجا خودم بودم بقیشم خودم پیش میرم .
داروخونه رو با وام خریدم و پر از دارو کردم ، با کمک دوستام داروخونه رو چیدیم. بعد از مدتی وقتی برادرم اسمم رو روی تابلوی داروخونه میبینه متوجه میشه و به بقیه میگه . همشون با کادو اومدن به داروخونه و برای اولین بار حس گرم خانواده توی قلبم جاری شد .
حالا موهام سفید شده ، بچه ندارم ؛ ولی پدری دارم که هنوز با عشق ازش مراقبت میکنم و مادری که هنوز با دستای پینه بسته و لبخند مهربونش برام غذا درست میکنه و مراقبمه ، دوستایی که همیشه از بودنشون سپاسگزارم ، هنوزم همراه من هستن ، دوچرخه خواهرزاده های کوچولو و دوست داشتنیم رو درست میکنم ، من هیچ وقت ازدواج نکردم ؛ ولی خانواده ای دارم که پر از صمیمیت و عشقه و این برام کافیه.
ستاره ی دنباله دار ، آرزوهام رو با خودش برد و من برای پس گرفتن آرزوهام پری برای پرواز درآوردم.
وقتی برای اولین بار جلوی تابلوی داروخونه ام وایسادم و اسمم رو روی تابلو دیدم باخودم گفتم :
_بالاخره تونستم.
بعد برای اولین بار اشکای نریخته ی سال ها سختی از چشمام سرازیر شد .
ستاره دنباله دار آرزوهایم را با خودش برد
نویسنده: یاسمین چگنی
این داستان به منظور داوری مردمی، برای مسابقه تابستانی ۱۴۰۲ منتشر شده است.
مهلت داوری مردمی به پایان رسیده است. گزینه ثبت رای غیرفعال است.
گزارش اثر
در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر میکنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.
این بخش برای گزارش مشکل در اثر میباشد. به هیچ عنوان نظرات خود را درباره اثر در این قسمت وارد ننمایید.
"*" indicates required fields
وضعیت حق نشر:
حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.