داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

از طهران تا تهران

نویسنده: کتایون فتح الهی

روز دیگری اغاز میشود.از روی تخت بلند میشوم و به سمت اشپزخانه حرکت میکنم.شیر اب را باز میکنم تا آبی به صورتم بزنم.لیوان قهوه ام را برمیدارم و به سمت بالکن میروم.از پشت شیشه به بیرون نگاهی می اندازم.ابر های پنبه ای در اسمانی پاک باعث نقش بستن لبخند روی لب هایم میشود.اتوبوس های رنگارنگ روی خیابان های سنگ فرش شده و تمیز حرکت میکنند.مردم کنار ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده اند.ترکیب رنگ لباس هایشان از رنگین کمان هم زیبا تر است. بعضی ازخانم ها کت و دامنی به تن دارند که با ان روسری های کوچک و دوست داشتنی روی سرشان فوق العاده میشود.یکی با کت و دامن…دیگری کت و شلوار..یکی دیگر با پیراهن بلند… کمی انور تر از ایستگاه اتوبوس گرمابه ای بزرگ است.مادران به محض خارج شدن از در حمام فرزندانشان را پتوپیچ میکنند تا سرما نخورند.

از کنار شیشه کنار می آیم و برای تعویض لباس هایم به سمت کمد میروم.شلواری کرم و بولیزی سبز رنگ روی ان میپوشم.کیفم را برمیدارم و از خانه خارج میشوم. ارام ارام قدم میزنم.کمی جلوتر به قهوه خانه ای میرسم که چند میز و صندلی بیرون چیده بود.روی یکی از صندلی ها مینشینم.پاهایم را روی هم می اندازم و مشغول نگاه کردن به بچه های قد و نیم قدی که در کوچه رو به رو بازی میکنند میشوم.یکی لباس سبز..یکی ابی..دیگری قرمز…توپ فوتبالشان که کامل از پلاستیک درست شده بود به سمت میزی که من کنارش بودم پرتاب شد.توپ را برداشتم .یکی از انان به سمتم امد.نفس نفس زنان و با صورتی که رودی از عرق روی ان جاری بود گفت :‌توپ مال ماست…

دستم را به سمتش دراز کردم و توپ را به او دادم.تشکری کرد و برگشت پیش دوست هایش.گارسون با لیوانی کمر باریکی پر از چای و نلبکی ای که در ان دو قند و یک نبات بود به سمتم می اید.سینی را در یک دستش میگیرد و با دست دیگر نلبکی و استکان را روی میزم میگذارد.

-چیز دیگه ای خواستید در خدمتم

+همین کافیه…ممنونم

عطر چای که به مشامم میرسد صبرم را برای نوشیدنش  لبریز و لبریزتر میکند اما متاسفانه باید برای خنک شدنش صبر کنم.همینطور که نشسته ام چشمم به خانمی مسن میخورد که انگار چیزی گم کرده و با نگرانی مشغول گشتن کیفش است.ارام به کنارش میروم : سلام…میتونم کمکتون کنم؟چیزی شده؟

با صدای لرزان جواب میدهد:ک…کارت..تل..تلفنم..

+گمش کردید؟

سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد :کار واجبی دارم..سریعا باید تماس بگیرم..

از داخل کیفم کارت تلفنم را بر میدارم و میگویم: فعلا از مال من استفاده کنید بعد تماستون مال خودتون رو پیدا کنید.

لبخندی میزند و اندازه تار های موهایم برای سلامتی و اینده ام دعا میکند.کارت را داخل دستگاه میگذارد و شماره را میگیرد.مشغول به حرف زدن میشود من هم به کنار میزم میروم تا چایی ام را بنوشم.بعد از تمام شدن چایی ام ان خانم به سمتم می اید تا کارت را بهم برگرداند.کنار کارت کتابی دستش بود.به سمتم امد و گفت :‌امروز کمک بزرگی به من کردی…این کتاب واقعا قشنگه…خودم نزدیک ۳ بار خوندمش…توهم شاید خوشت بیاد..

منی که دیوانه کتاب های جدیدم با خوشحالی از ایشان تشکر میکنم.

جلدی کرمی رنگ دارد.قطر کتاب زیاد است…خیلی زیاد.

اسم کتاب با خطی خوانا و چشم نواز با رنگ قرمز روی جلد به چشمم میخورد: شروع دوباره.

چند لحظه به کتاب خیره میشوم و در مورد اسمش درفکر فرو میروم. برای خواندنش مشتاقم پس

ارام ارام به سمت خانه حرکت میکنم.به خیابان دوم که میرسم بچه های مدرسه ای را میبینم که با یونیفورم های مدرسه از در مدرسه خارج میشوند.چند نفر از انها به سمت مغازه جلو مدرسه شان میروند و با پول تو جیبی هایی که جمع کرده بودند خوراکی میخرند.به راهم ادامه میدهم و به خانه میرسم.ز داخل کیفم کلید را بیرون می اوردم و در را باز میکنم.کیفم را روی صندلی میگذارم.بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم همانجا روی مبل ها لم میدهم و کتاب را باز میکنم.شروع به خواندن میکنم.بعد از خواندن چند صفحه که حسابی مرا غرق خود کرده بود با صدای طوفان به خودم می ایم.سرم را به سمت پنجره برمیگردانم. چیزی جز خاک و برگ های در حال پرواز معلوم نیست.بعد از گذشت چند دقیقه همه چیز ارام میشود. اما..چرا همه چیز تغییر کرده بود؟ان اتوبوس های قرمز و دو طبقه کجا رفتند؟ان لباس های زیبا..ان چهره های خندان و شاد؟کتاب را کنار میگذارم و به پنجره نزدیک تر میشوم.همه با تلفن های شخصی خودشان مشغول حرف زدن هستند.کنار خیابان ها را اشغال پر کرده و هیچ خبری از نظافت قدیمی خودمان نیست…از مردم برایتان نگویم که یکی با بالاترین مدل ماشین در خیابان حرکت میکند و دیگری فقط در تلاش برای زنده ماندن و ادامه زندگی اش است..ناگهان رعد و برق میزند.باران شدیدی میگیرد.شیشه پنجره بخار میکند و باعث انعکاس عکس خودم روی شیشه میشود.خودم را میبینم.باورم نمیشود که این منم.موهایم از برف نیز سفید تر شده و پوستم مانند کویر چروک و ناهموار شده است…دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود.

میدانید چیست؟حقیقتا خیلی دلم برای ان زمان ها تنگ شده…اما انگار از ان وقت ها فقط خاطرات و ان کتاب کرم رنگ برایم مانده…

دوباره روی مبل مینشینم و بعد از کنار دادن خاک های روی جلدش شروع به خواندن همان کتاب میکنم.اما این بار برای بار سوم…

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.