داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

دختر همسایه

نویسنده: آیدا عزیزپورفرد

بر قامت استوار تو ای مادر!
نشانه های محبت را مییابم.
دستهای گرمت را به موهای مواج حنایی ام میکشی، اما پشت
سر را شقایق‌زاری میبینم ،
سرخِ، سرخِ، سرخ
زمینی آکنده از خوناب دل،
و به چشمانت نگاه می کنم .
سارای من!
هنوز با این همه شقایق باز سوسوی امید را در مردمک چشمانت
هویدا میبینم …

۲۰/۴/۱۳۹۵
خانه در سکوتی عذاب دهنده فرو رفته بود و هر کدام از اهالی خانه گوشه کز کرده بودند و بی حرف و بی صدا به نقطه ای نامعلوم زل زده بودند.
فقط هر از گاهی صدای هق‌هق مریم سکوت خانه را میشکست و کنارر این قلب مرضیه را نیز خراش می داد و میشکست.
مرضیه، مادر دل شکسته ای که از روی ناچاری مریم را از
پرورشگاه به فرزند خواندگی قبول کرده بود و اکنون مریم بدون آن‌که مراعات قلب مریض اش را کند، او را سرزنش می کرد.
مریم خود نیز سردرگم بود؛ آخر چرا باید مرضیه و داوود را سرزنش می کرد؟ چون او را از پرورشگاه خفه و تاریکی که دست
کمی از زندان نداشت نجات داده بودند، چون باعث شده بودند از درس دانشگاه با مدرک خوب خارج شود و اکنون نیز یک وکیل خبره شود؟
لحظاتی بعد داوود با یادآوری چیزی ناگهانی از جایش بلند شد و نگاهی به مرضیه که سر به زیر، روی یکی از مبلهای سلطنتی دو نفره نشسته بود و مریم که رو به روی مرضیه چهار زانو نشسته بود و اندوهگین به زمین خیره شده بود، انداخت .
با بلند شدن داوود سر هر دو به طرفش چرخید.
داوود طبق معمول دستی به موهای سیاهش که تک و توک سفید نیز دیده میشد، کشید و گفت:
-ببخشید ولی مغازه بازه؛ حمید هم دست تنهاست، من برم ببندمش بیام.
مرضیه سری برایش تکان داد؛ داوود نیز با برداشتن کت خاکستری و سوئیچ ماشین از رخت آویز کنار در، با خداحافظی
کوتاهی از خانه خارج شد.
مرضیه و مریم ماند و سکوت طولانی دوباره .
لحظاتی گذشت که باالاخره مریم بلند شد؛ هنوز یک قدم برنداشته بود که با صدای مرضیه سرجایش ایستاد :
-مریم میدونم ناراحتی که بهت نگفتیم، ولی … ولی… میشه به
حرفهام گوش کنی؟
مریم بدون آنکه برگردد، با بغض گفت :
-دیگه چی هست که من نمی دونم؟
– مریم جان! الان از چی ناراحتی؟ چون… .
مریم این بار برگشت و درحالی که با پشت دستانش اشکهایش را پاک می کرد، میان جمله مرضیه پرید:
-خودم هم نمیدونم که دقیقا چه مرگمه! فقط می‌خوام که یکم
تنها باشم .
بالاخره چشمه‌ی اشک مرضیه نیز جوشید.
مریم که طاقت اشک‌های مادرش را نداشت، فورا خود را کنارش رساند و درحالی که سعی داشت اشکهای مرضیه را پاک کند، گفت :
-مامان جونم! قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ من واقعا حالم خوبه… فقط می خواستم یکم تنها باشم.
مرضیه نفس عمیقی کشید و مانند طفلی تنها، با بغض گفت :
-به حرفهام گوش میکنی؟
مریم لبخند ملیحی که بیشتر شبیه لبخند تلخ بود را به روی مادرش زد و سر ی به معنای تأیید تکان داد.
مرضیه با غمی آشکار در چشمانش گفت:
-میخوای بدونی چرا اینجایی؟
مریم دوباره سری تکان داد و منتظر به او چشم دوخت.
مرضیه مانند کسی که خاطراتش جلوی چشمانش نقش می بندد، به نقطه ای خیره شد و گفت:
-دو سال بعد از عروسی من و داوود فهمیدیم بازم باردارم؛ می‌ترسیدم… از اینکه دوباره از دست بدمش؛ ولی داوود مثل دفعات قبل خیلی خوشحال بود؛ می گفت: مرضیه بعد این که این فسقلی به دنیا اومد، قراره چند تای دیگه هم بیاری ، میدونم سختته ولی خونه شلوغش خوبه… ولی. …

۱۶/۲/۱۳۷۰
مرضیه
موبایل کوچک مشکی‌ام را بین گوش و شانه‌ام نگه داشتم و درحالی که سیب ها را داخل سینک ظرفشویی می‌ریختم، گفتم:
-داوود! اذیتم نکن دیگه! گوشی رو قطع می کنم ها!
خنده های داوود از پشت خط به گوش میرسید . هوفی کردم و شیر آب را باز کردم تا سیب ها را بشویم که دوباره صدای شیطنت‌آمیز داوود بلند شد:
-موبایل به این گرونی رو برات خریدم که به روم قطع کنی؟ نگاه
به دور و برت بنداز، کدوم خانومی موبایل داره؟ هان؟ بگو ببینم؟!
ایشی کردم و گفتم:
-تا جایی که میدونم این موبایل رو برام خریدی که هی دم گوشم چه چه کنی! حاال هم کارت رو بگو، سرم شلوغه!
داوود نوچ‌نوچی کرد و گفت:
-باشه بابا! من که می دونم بلبل خوش صدام!
بعد مکثی کرد و جدی ادامه داد:
-گفته بودی بهت زنگ بزنم چندتا خرت و پرت سفارش بدی ؛ الان مغازه‌ام، بگو؟
-آهان؛ آره… خب… دو کیلو پرتقال… سس مایونز…اممم… . و . …
برگشتم و نگاهی به اطراف انداختم تا چیزی به ذهنم بیاد که ناگهان درد فجیعی در ناحیه ای از شکمم را احساس کردم و بی اختیار آه بلندی کشیدم.
داوود از آن‌ورِ خط گفت:
– الو! مرضیه؟ بچه لگد زد؟
اما نه؛ درد لگد بچه نبود، بلکه چیزی فراتر و بدتر از آن بود.
کم کم درد آنقدر زیاد شد که بی اختیار بر روی زمین افتادم ونفهمیدم چه شد و چگونه در خاموشی مطلق فرو رفتم؛ اما لحظات آخر میتوانستم صدای الو الو گفتن های داوود و صدای شرشر آب را بشنوم.

درد داشتم و بوی آزار دهنده مواد ضدعفونی در دماغ می پیچید، اما توان باز کردن پلک ‌های سنگینم را نداشتم.
با صدای نازک زنی باالاخره چشمانم را گشودم؛ اولین کسی که دیدم داوود بود که در حال صحبت با زنی که لباس‌های سفید بر
تن داشت، بود؛ به گمان آن زن سفیدپوش پرستار یا دکتر بود.
موقعیت و اطرافم را بررسی کردم. در اتاقی که شبیه بخش بیمارستان بود، روی تخت دراز کشیده بودم و به یک دستم سرم
وصل بود.
سعی کردم اتفاقات چند دقیقه پیش یا چند ساعت پیش را به یاد آورم که لحظه‌ی افتادنم به زمین از ذهنم گذر کرد .
مانند سقوط های دفعه قبل بود؛ سقوط هایی که با نابود شدن موجود زنده و کوچکی روی میداد. موجودی کوچک که با
نابودی اش بند دل من نیز پاره میشد و آرزوی داوود را به گور می برد.
قطره ی اشکی که لجوجانه روی گونه‌ام جا خوش کرده بود، را با پشت دستم پاک کردم و با غم به رو به رویم که دیوار ی سفیدِ سفید بود، چشم دوختم.
بعد دقایقی بالاخره صحبت های داوود و آن زن تمام شد و آن زن از اتاق خارج شد.
داوود نیز بر روی صندلی کناری نشست و دستم را گرفت و درحالی که رویش را نوازش میکرد، گفت :
-خوبی؟
فقط به تکان دادن سر اکتفا کردم.
-خب راستش… دکتر گفت که… گفت که. …
به طرفش برگشتم و گفتم:
-بچه سقط شده؟
سرش را به زیر انداخت و گفت:
-آره… ولی. …
-ولی چی؟!
-چهطوری بگم؟… گفت که چون این سومین بار بود که بچه سقط شد… خب… یه مشکلی پیش اومده. …
آب دهانش را قورت داد که سیب گلویش بالاو پایین شد :
-گفت… گفت دیگه نمی تونیم… بچه‌دار بشیم. …

۱۳۷۰/۳/۲۲
با لبخند نگاهش می کردم که فکر کنم سنگینیِ نگاهم را فهمید و
سرش را بلند کرد و استکان چایی نصف و نیمه‌اش را روی نلعبکی گذاشت و متعجب گفت:
-چرا اینجوری نگام می کنی؟!
بدون اینکه حالت چهره ام تغییر کند، گفتم:
-چهجوری ؟
-خوب… یه نگاه خاص… چه جوری بگم… با لبخند احساسی!
اگه فهمیدی خوشگلم بگوها، خجالت نکش.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم :
-چایِ تو بخور، سرد شد.
یک قلپ دیگر از چایش خورد و یک دفعه گفت:
-اصلاً بگو ببینم؛ این بند و بساط برای چیه؟!
نگاهی به روبه روی اش که میوه‌ها را با تزیین چیده بودم و قوری طلایی که هدیهِ مادر خدابیامرزم بود و هیچ وقت از آن استفاده
نمیکردم و تشریفات دیگر… انداختم و گفتم :
-هیچی بابا، مگه زن و شوهر یه ساعت کنار هم دیگه نمیشینن !
-آخه این همه محبت اونم از تو عجیبه!
راست می گفت. این کارها از من بعید بود و جای شک و تعجب را داشت.
چایش را که تمام کرد، گفت :
من که می دونم یه حرفی داری . پول می خوای ؟ یا … حتما
می خوای بگی اون استکان‌های سفید که دیروز تو بازار دیدی رو می خوای ؟… یا شایدم. …
-اَه داوود بس کن دیگه!
-پس چی می خوای ؟
با لبخند گفتم :
-تو دخترِ همسایه بغلیمون رو دیدی ؟ همونی که شوهرش تصادف کرد، مرد!
-آره… چطور؟
-خیلی دختر خوبیه، محجوب، مهربون، ساده و پاک، باادب خانواده‌دار… خلاصه هر چی ازش تعریف کنم کمه!
-خب که چی؟ میخوای برای داداش نداشت‌هات بگیرم؟!
کلافه نوچی کردم و در حالی که با گوشه ی روسری ام ور میرفتم، گفتم :
-خوب… چیزه… میگم… چ… چطوره که باهاش ازدواج کنی؟!
ابروهای داوود به طرز وحشتناکی در هم رفت:
-چی؟! چی میگی مرضیه؟!
-خب… من… مشکلی ندارم… میتونم… طلاق. …
با فریاد داوود، حرف در دهانم ماسید:
-بس کن دیگه مرضیه… بس کن… کلافه‌ام کردی … من بچه نمی‌خوام… تو رو به روح مادرت بس کن… بابا به جهنم که بچه دار نمیشیم … هی غصه بخور هی گریه کن بسه تو رو خدا… خسته ام کردی دیگه!
بعد از اتمام حرفهایش، بدون این که به من اجازه‌ی حرف اضافه ای را
دهد، داخل اتاق شد و در را هم پشت سرش با صدای بلند بست. …

۶/۵/۱۳۷۰
پیراهن کوچک و نوزادی را به بینی‌ام نزدیک کردم و بوییدم.
بی اختیار اشکهایم یکی پس از دیگری بارید؛ هق زدم و اشک ریختم، ضجه زدم و اشک ریختم، روضه خواندم و اشک ریختم
خدا را صدا زدم و اشک ریختم.
به قدری اشک ریختم که متوجه آمدن داوود نشدم و تا خواستم به خود بیایم داوود کنارم نشست و درحالی که دستش را روی
شانه ام میگذاشت، گفت:
مرضیه! خوبی؟!
با گوشه ی روسری ام، اشکهایم را پاک کردم و سری برایش تکان دادم.
با یک دستش چانه‌ام را گرفت و سرم را به سمت خودش برگرداند و گفت :
-چیزی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟!
سرم را به زیر انداختم و سکوت کردم.
فکر کنم داوود متوجه پیراهن کوچک افتاده بر روی زانویم شد که گفت:
-آخه عز یزم! دیگه چرا گریه میکنی؟ ناشکری نکن، خدا خودش هر وقت صلاح دونست یه کاکل به سر بهمون میده.. . مگه نه؟
لبخند تلخی زدم و سری تکان دادم.
بلند شد و گفت
پاشو آماده شو، می خوایم بریم جایی!
من نیز بلند شدم و متعجب گفتم :
-کجا این وقت شب؟ تو که حتی شام هم نخوردی !
رو به روی آینه قدی کمد ایستاد و درحالی که موهایش را مرتب می‌ کرد،گفت:
-من گشنه ام نیست؛ تو رو نمیدونم. اگه خواستی یه لقمه واسه خودت بردار.
کنارش ایستادم و گفتم :
-کجا مگه قراره بریم؟!
لبخندی عریض تحویلم داد و گفت:
-یه جای خوب!

– پرورشگاه ما یه پرورشگاه ممتاز توی کشوره که همه‌ی این‌ها به‌لطف خیّرهاست؛ خیّرهای زیادی میان، دمشونم گرم! خدا
خیرشون بده… این بچه ها هم چشمشون به دره بلکه یکی بیاد و براشون عروسک و اسباب بازی چیزی بیاره… امروز هم به سرپرست ها مرخصی دادم، خودم موندم وگرنه. …
با صدای تقه های پی در پی در، رشته کلام از دست آقای توحیدی، مدیر پرورشگاه در رفت.
نگاهی به در انداختم و گفتم:
-شما حرف‌هاتون رو بزنید، من باز می کنم.
-نه آخه… زحمت میشه . …
-نه بابا چه زحمتی!
-ببخشید.
-خواهش میکنم
سمت درِ حیاطِ پرورشگاه قدم برداشتم و در را باز کردم اما کسی را ندیدم. با دقت نگاهی به کل کوچه انداختم ولی چیزی
دستگیرم نشد.
شانه ای بالا انداختم و خواستم در را ببندم که با شنیدن صدای گریهِ نوزادی متوقف شدم و متعجب نگاهی به زیر پایم انداختم و
با دیدن کودکی چند ماهه در لابه لای پتوی قهوه‌ای ابروهایم بالا پرید.
گریه نمیکرد اما نق می زد و همراهش دست و پا نیز می زد.
خم شدم و با دستانی لرزان که نمیدانم دلیلش چه بود، نوزاد را در آغوش گرفتم. نگاهی دقیق به اجزای صورتش انداختم و آب
دهنم را به سختی قورت دادم.
آنقدر نگاهش کردم که با صدای گریه‌اش به خود آمدم و در یک حرکت بچه را به سی*ن*ه ام چسباندم و زیرلب زمزمه کردم
هیس! گریه نکن… گریه نکن عزیزم! هیس!… دختری یا پسر؟… اسمت چیه؟!
با دستی که بر روی شانه‌ام نشست، تکان محسوسی خوردم و به داوود که نگاه متعجبش بین من و نوزاد می چرخید، نگاه کردم.
لحظاتی بعد از آن سکوت طولانی باالاخره لب به سخن باز کرد:
-مرضیه؟! … این بچه کیه؟!
نگاهم روی صورتِ آرامِ نوزاد ثابت ماند و لب زدم:
-نمیدونم!
ابروهای داوود باال پرید و گفت:
-نمیدونی؟! پس… چه‌طور. …
میان حرفش پریدم و با صدای بلندتری از قبل گفتم:
-در رو که باز کردم… به جز این بچه هیچکی نبود. …
داوود چند لحظه مکث کرد و خواست چیزی را بگوید که باا صداای آقای حاتمی، متوقف شد:
-آقای سلیمانی! مشکلی پیش اومده؟. …
آقای حاتمی خواست ادامه دهد که با دیدن نوزاد در دستم، حرف در دهانش ماسید.

-ای خدا! عجب گیری افتادیم‌ها! مرضیه! تو رو خدا خفه‌اش کن… سرم رفت… بابا من فردا کلی کار دارم، بذارید بخوابم تو رو خدا!
همانطور که بچه را در آغوش خود تکان میدادم، سرزنش گرانه نگاهی نیز به داوود انداختم:
-عه! خجالت بکش! بچه است دیگه، بچه هم گریه می کنه.
داوود نوچی کرد و گفت:
-آخه این بچه چی می خواد؟ دردش چیه هی زرزر می کنه؟! شیر
خشک که دادیم، خرابکاریش رو که تمیز کردیم، تکونش دادیم؛چرا نمیخوابه؟
-حالا هر چی. آقای حاتمی این رو امشب دست ما امانت سپرده، دیدی که سرپرست‌ها نبودن… اصلا مگه تو نبودی که می گفتی می خوام خونه پر از بچه باشه؟ این بود حوصله ات آقا داوود؟!
این بار نگاهم را به صورت بچه که کمی آرام شده بود انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
-مادرش چه‌طور دلش اومده که بچه چند ماهه رو اینجوری اون هم تو این هوای سرد ول کرده؟… هه! خدا به یکی که قدر
نمیدونه میده، به یکی هم که واسه یه بچه له له می زنه نمیده …

زمان حال:
مرضیه با گوشه ی روسری اش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد:
-فرداش برگردوندیمت پرورشگاه. …احساس کردم چیزی رو گم کردم… سردرگم بودم… بیشتر از قبل اخساس تنهایی می کردم… گاهی وقتها تا دو_سه ساعت بی حرف به یه نقطه خیره می شدم و به تو فکر می کردم… به همون شبی که به زور خوابوندمت و داوود غرغر می کرد… داوود هم می دید؛ همه‌ی اینها رو میدید و دلیل این همه افسردگی رو هم می دونست و دور از چشم من کارهایی رو انجام می داد که روز ولادت حضرت زینب ، غافل گیرم کرد. درسته… هر روز می‌اومدم پرورشگاه تا تو رو ببینم ولی این دیدارها دردی از من دوا نمیکرد… تا این که همون روز، یعنی ولادت حضرت زینب داوود تو رو تو بغلش آورد… همون روزی که نذر کرده بودم اگه خدا بهمون یه بچه داد، میرم حرمش… سوریه. …
مرضیه لبخندی میان حرفش می زند و دوباره سخنان بی پایانش را شروع میکند :
-داوود گفت که دیگه بچه مایی… دیگه اسمت تو شناسنامه ما ثبت شده… تو… تو یه نعمتی برامون مریم! تو. …
قبل از اینکه مرضیه حرفش را تمام کند، مریم خود را به آغوش مادرش انداخت و گریه کرد. …

فدای بوی پیراهن مادرم بشوم.
به فدایش که مرا در گهواره تاب میداد.
به فدایش که شبها برایم نمی خوابید.
به فدایش که برایم آرزوها داشت.
بیچاره مادرم…
هر روز می گذشت از این زیر پله ها آهسته، تا بهم نزند خواب ناز من!

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.