داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

اثر برتر

نویسنده: امیر محمد افشاریان

روز های اخر مدارس بود که از طرف مدیر مدرسه اعلام شد قرار است یک مسابقه نویسندگی برگزار بشود و, و اخر هر داستان باید نوشته ای از بزرگان ایرانی و غیر ایرانی متناسب با موضوع باشد و تنها نفر اول جایزه ای به مبلغ یک میلیون تومان دریافت میکند.

چند روزی گذشت و من هم مطالعه میکردم و هم مینوشتم و بارها نوشته هایم را پاره میکردم و از اول مینوشتم تا جایی که برای نوشتن یک خط ساعت ها فکر میکردم  و بلاخره بعد از چهار روز توانستم یک داستان کوتاه بنویسم و حالا باید دنبال یک نوشته ای باشم ، در قدم اول یک سر به دیوان حافظ پدربزرگم ،زدم اما نه معنی ان را میفهمیدم که بدانم متانسب با داستانم هست یا خیر و نه حتی میتوانستم از رویش بخوانم ، به پدر بزرگم  گفتم که برایم شعر را تفسیر کند اما باز تفسیر شعر را نفهمیدم.

خلاصه از فامیل و اقوام که چیزی به جز وقت کشی به من نرسید و رفتم کتاب فروشی.

توصیفش برایم سخت است اما موقعی که وارد کتاب فروشی شدم حس عرفانی ای به من دست داد نگاه کردن کتاب ها برایم زیبا بود حتی اگر هم نمیتوانستم بخوانمشان ، انگار هرکدامشان روح داشتند، روح هایی که حرف های مهمی را میزنند. هر کدامشان داستان هایی داشتند ، شاید هم ما در دید انها داستان باشیم .

حدود نیم ساعت به قفسه های کتاب نگاه کردم اما هیچ کدامشان جذبم نکرد ، شش کتاب را برداشتم و چند صفحه از ان هارا خواندم و دوباره ان ها را سر جایشان گذاشتم  گرچه که میدانستم لزوما حرف های مهم را اول کار نمیزنند اما دلیل اینکه انها را انتخاب نکردم این بود که حرف های یک پسر دوازده ساله نبود ، دوست داشتم حرف هایی بزنم که ان هارا بفهمم و در وجود خودم انهارا حس کنم نه که بخواهم میرزا نویسی بکنم.

الان حدود سه ساعت است که در کتاب فروشی ام اما هنوز چیزی دستم را نگرفته است .

از کتاب فروش میخواهم چند تا کتاب شعر سبک به من معرفی کند اما باز هم به دردم نمیخورد .

فردای ان روز به مدرسه میروم تا با معلم ادبیاتمان صحبت کنم ، ان روز با اینکه هنوز دو روز مانده به اتمام مسابقات بود اکثر دانش اموزان کار های خودشان را نشان دادند و برخی هم مورد تشویق قرارگرفتند ، همین موضوغ مرا بیشتر مضطرب کرد و رقابت را برایم سخت تر .

با چند تا از دوستانم صحبت کردم و داستان هایشان را خواندم در فکرم توقع بیشتری از برخی دانش اموزان داشتم اما به هر حال بعضی از نوشته ها از نوشته من بهتر بود. اقا ارتشی (مدیر مدرسه مان ) از من برای حمل بسته های دانش اموزی کمک خواست ، بعد از حمل بسته ها خسته شدم و کنار پسر اقای ارتشی که سه سال از من کوچکتر بود نشستم ، انگار داشت در اینستاگرام ریلز تماشا میکرد ، پسر اقای ارتشی برای چند لحظه تبلتش را به من داد و رفت سرویس بهداشتی ، داشتم از فرصت استفاده میکردم و خودم ریلز تماشا میکردم ، نوشته ام را پیدا کردم.

وقتی که صفحه رو رفرش کردم یک شعر بسیار زیبا به دستم امد که توسط کسی داشت بازخوانی میشد:

هم مسجد و هم کعبه و هم قبله بهانه است

دقت بکنی این نور خدا در دل خانه است

در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی ؟

اول تو ببین قلب کسی را نشکستی

این گونه چرا در پی اثبات خداییم؟

همسایه ما گشنه و ما سیر بخوابیم !

در خلقت ما راز و معما خدا چیست؟

انسان خودش ایینه یک کعبه مگر نیست ؟

برخیز و کمی کعبه اعمال خودت باش !

چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش

شاید که بتی در وسط ذهن من و توست

باید بت خود با نم باران خدا شست

گویی که خدا در بدن و در تنمان است

نزدیک تر از خون و رگ گردنمان است.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.