داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

کلیله و روباه

نویسنده: آگرین شمسی

نزدیک غروب بود. نسیم ملایمی از غرب به شرق می وزید و رشته­های درخت بید را در نارنجی آسمان افشان می­کرد. درخت بید بر روی تپه­ای پوشیده از چمن، در میان گندم­زاری وسیع، قد علم کرده بود. تابستان گندم­ها را طلایی کرده بود؛ در حالی که طراوت چمن­ها گرفته و آنها را به رنگ سبز کم رنگ درآورده بود.

میان چمن­های رنگ و رو رفته، روباهی با وقار روی پنجه­هایش نشسته بود. بدنش کمی از نارنجی آسمان تیره­تر دیده می­شد و به سرخی می­زد. دسته­ای خز سفید از پایین پوزه­اش رشد کرده و تا پایین شکمش ادامه داشت. چشمان زنجبیلی روباه به سوی افق قفل شده بودند. چهره­اش بی حالت و نگاهش غمگین بود.

از میان گندم­زار، کلیله راه خودش را به سوی تپه درخت بید باز می­کرد. شغال پیر، پُخته­تر و البته بی رمق­تر از روباه به نظر می­رسید. سرش را پایین گرفته بود و قدم هایش با فاصله و سریع بودند. بعد از سال­ها زندگی در این دنیا، پیکرش بی رنگ و لعاب شده بود.

اگر روباه چند قدمی به اطراف حرکت می­کرد، قدم­هایش اشرافی بودند و حالت حرکتش چشم نواز. سرش را بالا می­گرفت و دم نرم و مخملی­اش را به رقص در می آورد؛ از نظر زیبایی، روباه یک سر و گردن بالاتر از شغال پیر بود. روباه همانند شعله آتش می درخشید، درحالی که کلیله را نمی­توان به چیزی جز خاکستر باقیمانده از آتش شومینه تشبیه کرد. اما همان طور که آتش جوان و رخشان است، خاکستر با تجربه و دنیا دیده است.

کلیله با چند قدم فاصله از روباه، شکمش را روی زمین گذاشت و روی چهار پای جمع شده اش نشست. گردن بلندش به سوی افق چرخید تا رد نگاه روباه را دنبال کند. برای مدتی، سکوت همانند یار سومی در میانشان حاضر بود. کلیله که به نظر می رسید به جز کوله باری از تجربه اتصالی به این دنیا ندارد، سر صحبت را باز کرد. «تا به حال این گونه پریشان ندیده بودمت.» این صدای کلیله بود که احوال روباه را می پرسید. روباه بدون آن که لحظه ای چشم از بی کران آسمان بردارد پاسخ داد: «مسافری را دیدم. مسافری جوان که از گویا از دنیای دیگری به این جا سفر می کرد.» کلیله حواسش را به روباه داد و با صبوی منتظر ادامه ماجرا شد. «برای مدتی در گندم زار ماند. داستان هایش برای دنیای ما نبودند؛ کودکانه و به یادماندنی. آوای خنده اش گوش نواز بود و به گونه ای همه جا را پر می کرد که حالا با رفتنش گندم زار برایم خالی شده.» صدای روباه دل تنگ به نظر می رسید. کلیله پوزخند بازیگوشی زد و گفت: «فکر می کردم اهلی کردن روباه ها غیر ممکن باشد.» روباه که به خودی خود حال خوشی نداشت با تلخی پاسخ داد: «کمتر روباهی خریدار حال مرغابی جدا مانده از دسته مرغابی هاست.»

«می دانی! لاک‌پشتی را می شناختم که با مرغابی ها پرواز می کرد. گویا بدون آواز مرغابی ها، برکه برایش صفایی نداشت.» پوزخند کلیله بعد از گفتن این جمله تبدیل به لبخندی سرشار از همدردی شد. پاسخی از طرف روباه بدخلق آمد: « به خدا قسم که چنین تصمیم بی خردانه ای به قیمت لاکش تمام شده.» خنده ملایم کلیله به قدری روباه را شوکه کرد که چشمانش برای اولین بار در طول مکالمه به سوی شغال پیر چرخیدند. از واکنش کلیله خوشش نیامده بود. احساس می­کرد کلیله با اشاره به این ماجرا قصد به ریشخند گرفتنش را دارد. شغال قبل از این که جوابی بدهد سرش را روی پنجه هایش گذاشت. نفس عمیقی کشید و با حالتی بین شوخی و جدی گفت: «راستش خیلی هم بی راه نمی گویی. اما حداقل من یک بار هم نشنیدم که لاکپشت از فدا کردن لاکش گلایه و شکایت کند. می­دانی! این روزها تعداد آنهایی که از اشتباهات گذشته­شان گله­گی می­کنند زیاد شده.» روباه که حالا به کلیله نگاه می­کرد، چشمانش را ریز کرد و طعنه زد: «انگار مرده­ها هم می­توانند حرف بزنند.» لبخند کلیله پهن تر شد: «نه ولی لاکپشت داستان ما خیلی پرحرف بود.» روباه حاضر بود قسم بخورد کلیله از دست انداختن او لذت می برد.

شغال پیر بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «خلاصه که الکی طولانی اش نکنیم، برای سنگ پشتی که به جز آبگیر کوچکش جایی را به چشم ندیده، پرواز کردن، شهامت افتخار آفرینی است.» روباه چیزی نگفت و با دلگرفتگی سرش را زمین گذاشت و بدنش را جمع کرد. دم خز دار و بلندش که تقریباً دوبرابر بدنش بود، مانند پتویی به دورش پیچیده شد. کلیله وقتی دید روباه قصدی برای حرف زدن ندارد، دوباره شروع به حرف زدن کرد: «می دانی! هیچ کس به تنهایی کامل نیست. حتی سیمرغ افسانه ای هم در آخر سی مرغ بود و نه یکی.»

روباه که هر لحظه بی حوصله تر و بی حوصله تر می شد، کلمات را با بی میلی ادا کرد: «هر روایت با روایت دیگر متفاوت است. سیمرغی که من از آن شنیده ام همیشه یکی بوده و هست.» سپس پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد: «البته شنیدن چنین سخنانی از زبان یک شغال تعجبی ندارد. اگر ذات اجتماعی شغال های لاشه خوار بر کلیله معروف اثر گذاشته، چه انتظاری از روباه مکار و همیشه تنها می توان داشت؟ برخلاف شغال که بدون دسته خود ناتوان و عاجز است، روباه همیشه یک شکارچی تنها بوده و هست.»

این بار نوبت کلیله بود که ساکت شود. اما برخلاف روباه، هیچ اثری از بداخلاقی در او دیده نمی شد و رد لبخند هنوز بر صورت او بود. شاید به این خاطر که می دانست این شکارچیِ تنها_روباه_ چیزی جز خرگوش و موش شکار نمی کند؛ در حالی که دسته شغال های به اصطلاح لاشه خوار هر از چندگاهی با آهو و گوزن سر و کار دارند.

عصبانیت روباه باعث می‌شد تمایل عجیبی به پاک کردن آن لبخند اعصاب خرد کن از روی صورت کلیله در او ایجاد شود؛ لبخندی که حتی با وجود تاریک و تاریک تر شدن آسمان، همچنان به وضوح دیده می شد. به همین خاطر ادامه داد: «راستش را بخواهی، مدت هاست افسانه سیمرغ، دیگر آن شکوه سابق را ندارد. از همین رو عقاب به تخت سلطنت آسمان نشسته. از آن هم که بگذریم، کم نیستند دیگر پرندگان افسانه ای. مثال آشکارش ققنوس آتشین. ققنوسی که به تنهایی محکوم است. ققنوسی که فرزندش از میان خاکستر به جا مانده از سوختن پیکرش متولد می شود.»

کلیله به آسمان نگاه کرد و آهی کشید. جسمش روی تپه در میان گندم زار بود، در حالی که ذهنش در میان افسانه های کهن کند و کاو می کرد. «می دانی! سیمرغ هم مادر بود. حتی اگر حق با تو باشد و سیمرغ ما تنها یکی بوده باشد، وجود فرزندان او انکار ناپذیر است؛ و چه نازنین فرزندانی. به یاد می آورم که آوازه پسر سیمرغ همه جا پیچیده بود. آوازه پهلوانی سپید گیس که تنها می توانست از مادری چون سیمرغ باشد.» کلیله پوزخند محوی زد و ادامه داد: «گمان نمی کنم عشق مادر به فرزندانش هرگز مثال خوبی برای تمایل به تنهایی باشد.» صدای کلیله در هنگام گفتن این جملات بسیار آرام و خیالی بود و آشکارا سیمروغ را ستایش می کرد. کلیله طعنه و کنایه های روباه را نادیده می گرفت و همین به ترشرویی روباهک اضافه می کرد.

نسیم خنک، میان خزهای شغال پیر می وزید و به او اجازه می داد چشمانش را بندد و غرق در افکارش شود. کلیله به آخرین سوسو های خورشیدِ در حال غروب چشم دوخت. منظره اسطوره ای شکل کلیله در غروب آفتاب، شک به دل روباه انداخت. اگر حق با شغال کهنسال بود چه؟ اگر روباه خود را محکوم به حسرت و افسوس کرده بود چه؟ البته که نمی خواست این حقیقت تلخ را بپذیرد.

« داستانی عاشقانه شنیده ام. مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود.» صدای روباه مملو از تزلزل شده بود. گویا بیشتر قصد قانع کردن خودش را داشت تا کلیله. «می گویند دو خانواده ایتالیایی با هم دشمنی داشتند که سال ها جز تباهی چیزی برای آنها به ارمغان نیاورده بود. فرزندان یکدیگر را می کشتند و خانه­هایشان را به آتش می کشیدند. ولی از میان خاکستر جنگ این دو خانواده، عشقی آتشین میان دو نوجوان متولد شد؛ عشقی که پایانی جز مرگ برای عاشق و معشوق نداشت. وقتی پایان رومئو و ژولیت چنین تلخ است، وقتی حتی زنده ماندن جوجه ققنوس تازه متولد شده قطعی نیست، محبت روباه مکار به مسافر کوچک چه حرفی برای گفتن می تواند داشته باشد؟»

تُن صدای روباه پایین آمد و کلامش به شرم و دودلی آمیخته شد: «مگر نشنیده ای می گویند کبوتر با کبوتر باز با باز؟!» درست قبل از این که کلیله جوابی برای روباه بیاورد، سایه اندوه، بار دیگر بر صورتش افتاد و گفت: «چرا راه دور؟ ایتالیا که جای خود دارد. فرشته مرگ در همین بیستون خودمان جان از فرهاد گرفت.» نسیم کمی شد شدت گرفت و روباه مجبور شد که خودش را جمع تر کند تا تعادلش به هم نخورد.

شغال خنده آهنگین ولی اندوهگینی سر داد و ادامه داد: «‌نمی توانم انکار کنم که مخالفت با حرف های تو معقول نیست. هیچ تضمینی برای یک پایان خوش وجود ندارد. اما می دانی! فکر کردن به تلاش و کوشش و شجاعت مردمان برایم ترکیبی بی نظیر از تلخی و شیرینی است. شاید فرهاد کوه کن شیرینی زندگی اش را پیدا نکرده باشد، ولی نامش تا ابد جاودان خواهد ماند. می دانی! زمانی که به لاک پشتی فکر می کنم، که برای دوستانش تن به پرواز داد یا به یاد دلاوری دو نوجوانی میافتم که برای خوشبختی، در مقابل خاندان و خانواده خود ایستادند و یا حتی همین فرهاد کوهکن که آثار سخت کوشی بی وقفه اش هنوز هم بر پیکره بیستون باقیست را به یاد می آورم، وجودم آکنده از غرور می شود. هیچ یک از این داستان ها پایان دلنشینی نداشتند و همه با پا در میانی فرشته مرگ به پایان رسیدند، ولی این افسانه ها تا ابد بر سر زبان ها خواهند ماند و امید و غرور قهرمان هایشان به هیچ وجه بی دلیل و بیهوده نخواهد بود.»

حال و هواهی روباه از این پریشان تر نمی شد. از جایش بلند شد و با نگرانی و سردرگمی شروع به قدم زدن در اطراف درخت بید کرد. غرور، چشمانش را ترک کرده بود و جایش را به اضطراب داده بود. البته فاصله اش با کلیله هیچ گاه به بیشتر از چند قدم نمی رسید و هر بار مسیری را که طی کرده بود را باز می گشت. گام هایی که همیشه تصویری از غرور و شکوه را به نمایش می گذاشتند، حالا چیزی جز گمراهی را منتقل نمی کردند. به نظر می رسید روباه، دیگر به حضور کلیله توجهی ندارد و در عوض با خود زمزمه می کند؛ زمزمه هایی که به گوش کلیله چیز هایی مانند “شاید…” ، “ولی اگر…” و “این طوری که نمی شد…” به گوش می رسیدند. کلیله در تلاش برای آرام کردن روباه گفت: «هنوز هم خیلی دیر نش… .» روباه با عصبانیت حرف کلیله را قطع کرد: «این چرندیات را تحویل من نده. فکر می کنی همه این چیز هایی را که به هم می بافی را از قبل نمی دانم؟ این همه حکایت و افسانه خاک خورده گفتی که چه؟ حتی تلاش نمی کنی نظرم را در مورد عاقبت تلخ این داستان ها تغییر دهی. فکر می کنی آدم ها را نمی شناسم؟ فکر می کنی فقط خودت دنیا دیده و عاقلی؟»

روباه به طرف کلیله خیز برداشته بود. تمام خزهای بدنش سیخ شده بودند و دمش را بالا نگه داشته بود. صدایش خش دار و تهدید آمیز بود و متانت و وقارش را کاملاً کنار گذاشته بود. باقیمانده کم جان اشعه نارنجی غروب روی بدنش افتاده، رنگ خزهایش را کمی تیره تر جلوه می داد و سایه هیبتش را روی چمن ها انداخته بود. از طرف دیگر کلیله کاملاً به خودش مسلط بود و در کمال صبوری به روباه گوش می داد. باور این که روباه چقدر از اعماق وجود آرزو می کرد کلیله هم خشمگین شود و در مقابل او گارد بگیرد سخت است. صدای روباه بار دیگر بلند شد: «به نظر می رسد علاقه شدیدی به قصه و خرافه داری. پس بگذار داستان دیگری برایت بگویم. داستان طوطی بدبختی که در قفس به دام افتاده بود و برای رهایی، دست به چه کارهایی که نزد. می توان گفت که تقریباً خودش را کشت. قسمت مضحک داستان این جاست که حتی به فکر تاجری که خودش را صاحب او می دانست هم نرسید که طوطی ممکن است ذره ای ناخوش احوال باشد. یا داستان گاوی که در میان باتلاق رها شد تا بمیرد، فقط به خاطر تنگ وقتیِ بازرگانی که با او همسفر شده بود. یا شاید داستان خاله خرسه و شکارچی به مذاقت خوش می آید. نمی بینی؟ همه این رفاقت ها در آخر برای یک طرف یا هردو مضر بوده. نمی فهمم چه اصراری بر اثبات خلافش داری. فکر نمی کنم تا به حال جدایی را تجربه کرده باشی یا حتی آن قدر شجاع بوده باشی که از آن جلوگیری کنی. با این حال به خودت اجازه می دهی دیگران را نصیحت کنی.»

کلیله که هم چنان به افق خیره شده بود، بدون این که ذره ای آزرده باشد جواب داد: «می دان… .» روباه بار دیگر میان حرف او پرید و تقریباً فریاد زد: «می دانی، می دانی، می دانی؟ نه کلیله، نمی دانم. هیچ چیز نمی دانم. فقط می دانم که بهترین تصمیم برای تو سکوت است. خسته شدم انقدر این کلمه را تکرار کردی.»

شغال پیر با چشمان متحیر به روباه آشفته نگاه کرد و برای اولین بار در طول مکالمه، فراموش کرد که لبخند بزند. هو هوی باد در خفقان ناگهانی تپه بلند تر و قالب تر شده بود. روباه که خودش هم از رفتار خودش شوکه شده بود، سرش را پایین انداخت و با ناراحتی روی زمین نشست. کلیله برای چند ثانیه چیزی نگفت تا مطمئن شود حرف هایش نفتی بر آتش خشم روباه نخواهند بود. «اتفاقاً گاوی را که به او اشاره کردی می شناختم.» بعد از این حرف، کلیله چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار شغال پیر درحال کنار آمدن با خودش برای گفتن این روایت جدید باشد. سپس ادامه داد: «راستش برادری دارم … .» و برای چند ثانیه دوباره سکوت بود و این بار کلیله اصلاح کرد: «برادری داشتم.» روباه خیلی سریع متوجه منظور کلیله شد و شش دنگ حواسش را به روایت شغال پیر داد. خاطره دردناکی که به احتمال زیاد در شرف تعریف شدن بود، چیزی به جز عذاب وجدان اضافه برای روباه نداشت.

«در این دنیا چیزی وجود ندارد که به اندازه برادرم دوستش داشته باشم. می دان… منظورم این است که… تو مرا به یاد او می اندازی. باهوش، مغرور و در عین حال زیاده خواه و بدبین. به یاد می آورم زمانی به دوستی با شیر چشم داشت. شیری که از اتفاق رابطه خوبی با همان گاو آشنا داشت. عجیب نیست؟ شیر و گاو. شهرت دوستی­شان از مرز جنگل ها فراتر رفته بود. پس برادرم تصمیم احمقانه ای گرفت و … .» مشخص بود که کلیله دوست نداشت با دوباره استفاده کردن از کلمه می دانی، روباه را عصبانی کند.

کلیله قبل از این که ادامه دهد نفس عمیقی کشید. «می دانستم اشتباه می کند. می دانستم باید جلویش را بگیرم. اما از عاقبت همراهی کردنش می ترسیدم. دوست داشتم یک زندگی عادی و بی دردسر برای خودم داشتم باشم، پس… پس تنها کاری که کردم این بود که برایش آرزوی موفقیت کردم و مثل یک بزدل از دور پر پر شدنش را تماشا کردم.» روباه حتی نفس هم نمی کشید. به گفته های کلیله گوش می داد و با زندگی امروز خودش تطبیق می داد. کلیله خنده کوتاه و دردمندی کرد و به زمزمه گفت: «خنده دار نیست؟ حتی این داستان هم با فرشته مرگ به انتها می رسد. آن هم نه فقط برای برادرم، بلکه برای گاو بیچاره و از همه جا بی خبر. که البته رفاقتش با شیر درنده هم بی دخالت نبود.»

دیگر خبری از پرتوی نارنجی خورشید نبود. آسمان تاریک تاریک شده بود و ستاره ها سوسو می زدند و به روباه یادآوری می کردند که زمان درحال گذشتن است. ناخودآگاه به یاد یکی از داستان های مسافر افتاد. از تاجری که به جز شمردن ستاره ها هیچ نمی کرد. تاجری که در خیال خودش ثروتمند و توانا بود ولی در واقعیت … هیچِ هیچ.

نور ماه فضای بین کلیله و روباه را روشن کرد و اجازه داد روباه حسرت درون چشمان شغال را به وضوح ببیند. روباهک سرش را پایین انداخت زمزمه کرد: «متاسفم!» قلبش تند تند می زد و هر لحظه بیشتر و بیشتر دلتنگ مسافر می شد. حالا می دانست شغال پیر خیلی هم خوب درد جدایی را می فهمد و از سرنوشت مشابه آن می ترسید. کلیله در جواب معذرت خواهی روباه لبخند زد. لبخندی ‌که بی نیاز از هر کلمه ای، همه گفتنی ها را گفت. شغال کهنسال بخشنده‌تر از این حرف ها بود.

ناگهان زوزه گرگ ها در گندمزار پیچید. زوزه ای خشن و دلتنگ که برای روباه، جو جادویی گندمزار را به هم می زد و برای کلیله به جذابیت منظره رو به رو می افزود. روباه آهی کشید و نجوا کرد: «دلم برایشان می سوزد.» هنوز از داد کشیدن بر سر کلیله شرمنده بود و خجالت می کشید با صدای بلند تری صحبت کند. «دل به ماه بسته اند. در مقایسه با گرگ ها، حتی من هم عاقل به نظر می رسم.» حیوان نارنجی رنگ و کوچک، هیچ وقت اطمینان نداشت که کلیله گوش می دهد یا نه؛ زیرا حالت رویاگونه شغال چیزی بروز نمی داد. پس خیالش با شنیدن جواب او راحت شد.

«واقعا هم جای حسرت دارد. روایتی شنیده ام …» روباه که دوباره پَکَر شده بود، حرف کلیله را قطع کرد: «اگر می خواهی در مورد تصویر ماه در چشمه فیل ها بگویی، لطفاً این کار را نکن. واقعاً هیچ ارتباطی به موضوعمان ندارد.» اگر کلیله جدی جدی داستان کودکانه مهاجرت فیل ها به خاطر ترسشان از بازتاب ماه در برکه را وسط می کشید، روباه به هیچ عنوان نمی توانست عصبانیتش را کنترل کند.

عجیب بود که کلیله بعد از قطع شدن حرفش توسط روباه_آن هم برای چندمین بار_ دوباره صحبتش را از سر گرفت: «جدایی ماه و خورشید با جدایی گرگ ها از ماه خیلی متفاوت است.»

ضربان قلب روباه حتی بالاتر رفت. حق با کلیله بود. گرگ ها موجودات نادانی بودند که به غیرممکن ها امید داشتند، در حالی که ماه و خورشید به آرزوی دیدار یکدیگر می چرخیدند و بالاخره روزی به هم می رسیدند.

این یعنی او باید به دنبال مسافر می رفت؟ یا باید بی­خیال همه چیز می شد و در گندم زار می ماند؟ جمله بعدی کلیله هرچه که بود، تاثیر به سزایی بر او می گذاشت.

«عاشق ماه شدن دیوانگی مطلق است ولی… عاشق ماه پیشانی شدن یک قصه شاه و پریان است.» چشمان روباه گشاد شدند و بی صبرانه در انتظار ادامه این حرف کلیله بود. کلیله به ماه نگاه کرد و گفت: «گفتی آدم ها را می شناسی… مطمئنی مسافر تو هم مثل باقی آن هاست؟»

خارج شدن سخن از دهان کلیله و دویدن روباه به طرف گندم زار یکی شد. کلیله که متعجب به نظر نمی رسید فریاد زد: «کجا می روی؟» روباه که تا آن لحظه از تپه پایین رفته بود و به گندم ها رسیده بود پاسخ داد: «به دنبال مسافر می روم. هنوز برای پیدا کردنش شانس دارم. اگر امشب این کار را انجام ندهم، تا ابد حسرتش را می خورم.»

کلیله مسیر حرکت روباه میان گندم ها را دنبال کرد و صدای خنده­اش در گندم­زار طنین انداخت. روباه بی صبرانه منتظر ملاقات دوباره مسافرش بود.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.