داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

رستم مدرن

نویسنده: امیر علی بزرگی

تهران
موزه
نسخه خطی شاهنامه

در میان صفحات خاک گرفته به قدمت تاریخ به قدمت ادبیات درمیان واژگان رقصنده بر وزن فعولن فعولن فعولن فعل
جایی ست که افسانه ها به حقیقت میپیوندند…

خسته و کوفته اسب را به طویله راند آبی به صورت زد و به سوی خانه روان شد
وارد خانه که شد، پدرش را دید رو کرد و زبان به شکوه گشود.
بگفتا رُسی: ای پدر ،زال من
گرفته به شدت پر و بال من
بریم دو سه روزی به پیکنیک بابا
کمی حال کنیم ما با آب و هوا
بگفتا پدر: نه ندارم قرار
مداوم من از هر طلبکار فرار
ز فرط طلبکار خزان شد بهار
یکیشم همون جوجه اسفندیار

_پدر دل بکن از فرار و فرار
چنین « هالی دی » نی سزاوار یار

_تو از واژگان فرنگی گریز
که قاسم ببیند شوی ریز ریز

_پدر دست بردار قاسم خودش
دیگه مینویسه شعراشو اینگلش

ناگهان صدای کوبه در بلند شد
رستم به سوی در رفت در رو باز کرد
زیر نور ماه صورت تهمینه را دید
گفت: سلام ای گلم سنبلم ماهرو
تهمینه کم نیاورد
سیبیلت به پهنای بال دوقو

رستم دستی به سیبیلش کشید : زشته ؟
نه بابا تازه از اون روغنا که بید داده بود بهش زدم
تهمینه و رستم در مسیر حیاط راه میرفتند
_رستم ، پدر خونست ؟
زال از پله پایین اومد :
سلام دخترم خوبی ؟
تهمینه با تعجب گفت : سلام چرا سبز شدی ؟
رستم که سعی می کرد نخنده گفت : پدر از اولاد یه رنگ مو سیاه خرید هشتاد درصد تخفیف …
تهمینه دست رو سینه رستم گذاشت و با خنده زیر لبی گفت : تا آخرش و خوندم
زال دستی به موهاش کشید: چیه منم دل دارم دیگه پهلونا بازوشون سفته دلشون مثل مارشمارلو های بید گوگولیه
تهمینه کنار حوض حیاط مشغول ظرف شستن بود
رستم با کلاه سیاهی به سر سمت حوض رفت
_تهمینه جان چرا خودتو اذیت میکنی از این ظرفشوری هایاون دیوه بید بگیر
تهمینه دست از ظرف شستن کشید رو کرد به رستم
_تو کار من دخالت نکن!! اون بنجلای بید که معلوم نیست با کدوم سحر و جادو آوردن شون فقط فرهنگ ما رو عوض میکنه. یه کم به خودت نگاه کن تمام اقتدارت آب شده رفته زیر زمین …
رستم بهش بر خورد نشست لبه حوض : من اقتدار ندارم !! من ته اقتدارم ، اسفندیار و عین اسپند دود کردم هوا
تهمینه ادامه داد : اون مال قبل اون دیو نحس بود بید
به دور برت رو نگاه کن همه چی عوض شده. برق اومده!!
شبا دیگه تاریک نیست. دوماهه سر درد گرفتم.
تو هم عوض شدی !!!
رستم گفت: نه هنوزم من همونم
_ همونی
_آره
_ پس اون چیه رو سرت ؟
_ کلاه کپه
تهمینه صورت سرخ و سفیدش از عصبانیت سرخ تر شده بود
_ تو همیشه خود رو سرت بود برو بیایی داشتی این جلف بازیا چیه صبح تا شب پا صفحه جادویی نشستی و انگشتای پفکی تو لیس میزنی
_ راستی اومده بودم بهت بگم بری از بید پفک بگیری
تهمینه دستشو آب کشید و بلند شد
_خیلی بی تفاوتی خیلی
_ نمیدونی ؟ امشب فینال زور آزمایی آمل_زابل.
_ سکه ها کجان ؟
_ رو میزه قربون دستت ، یه دوغ هم بگیر …

تهمینه چادر سرخ رنگش را به سر کرد به سوی خانهی بید روانه شد . در طول مسیر مشغول بحث با خودش بود

سلام چندتا بسته از اون پف … چی بود
_پفک
_آها اره
بید در حالیکه پشت میز چمباته زده بود و باناخن های سیاهش پوست ضمختش را میخواراند گفت : برای بازی امشب میخواید ؟
پارسالم شکست خوردین زابل حریف تیم پایتخت نمیشه
بلند شد به طرف قفسه پشتش رفت سه تا بسته پفک برداشت و رو میز گذاشت .
تهمینه گفت : نره غول ، اینا همه کلکای توئه ، همه رو گول زدی
اگه فکر کردید شما دیوها میتونید فرهنگ مارو عوض کنید خور خوندید.
این ملت داره خود حق ، هواشو
بید پشه های روی شاخش را تکاند : ما با شما قرارداد داریم
زیر قول زدن رسم ما نیست.
بید بعد اینکه به درستی تعداد سکه ها مطمئن شد رو به تهمینه کرد و بهث رو عوض کرد : من تو آمل بودم ، پس بهتر پهلونای آمل رو میشناسم .
غیر رستم کسی حریفشون نیست رستم اگه اسفندیار رو نمیکشت میتونست وارد پایتخت بشه فعلا که به آمل ورودش ممنوعه

تهمینه تو راه برگشت به شهر خیره بود شهری که با «بید» به سرعت پیشرفت کرد جادو جنبل های بید باعث شد برق و هزار جور چیز عجیب که بید بهشون میگفت فرنگی
ایران رو پر کرد
رستم وارد کوچه شدو گفت :بدو بازی شروع شد

پشت صفحه جادویی نشسته بودند زور آزمایی پهلوانا همه رو به وجد آورده بود زال از استرس دستاش میلرزید
تهمینه میز قهوهای ضمختی رو آروم از زیر دست رستم کشید رستم با دهن پر و سیبیل چرب پفکی گفت : کجا ؟ تهمینه صاف شد : خب ترسیدم اینم از وسط نصف کنی . رستم شستشو لیسید و در حالی آخرین ذره های پفک روی انگشت هاشو میخورد گفت : نه اینبار پوزه آملیا رو زمینه
بوم …
همه جا تاریک شد
زال کور کورانه دستاشو میون هوا تکون میداد تا به به به چیزی خورد .
_به بی برقی عادت ندارم
_ بابا جان اگه ناراحت نمیشی دستت تو دماغ ماست
_بازیو از دست دادیم
رستم پا شد : باز این بید زد تو بین کوین
تَهمینه رخشو زین کن
تهمینه سمت طویله رفت

صبح رستم بعد شستن دست و رو پشت میز سنگی صبحانه نشست
رستم دستی به ریش پر پشتش کشید : بد باختیم بد آبرو مون رفت آخه آمل ؟ من باید میومدم .چرا نشد؟؟
تهمینه کاسه چوبی رستم را پر از شیر داغ کرد
: قصه نخور اینا موندگارت نیست میگذره
یکی نیست بگه من شاهو نجات دادم من دیگه چرا ؟
زال دستی به ریش سبزش کشید : باید بریم آمل و از شاه در خواست بخشش کنیم اونجا جنگل و دریا داره هم کوهو صحرا داره دیگه هالیدی هم میشه
تهمینه به زال اخم کرد : بابا از شما دیگه انتظار نداشتم هالیدی چیه؟

رستم برای بازدید از شهر بیرون رفت اما هنوز ته دلش یه هالیدی چیز همون تعطیلات توپ میخواست
شهر تشنه ما سیراب از عشق بود هر گوشه شهر کسی با عشق کار میکرد تو هر کاری و هر وظیفه ای . رستم به سربازی رسید که بچه پسر جوانی گیر میداد
_چیشد پرهام
_سلام بر رستم این نیم وجبی در حین ارتکاب جرم دستگیر شده.
رستم به نوشیدنی در دست پسر اشاره کرد
_ هایپ!!! جرمی از این بزرگ تر ؟ اونم بدون من ؟ رد کن بیاد
هایپ رو با یه هورت بالا کشید
_ میگن قوی میکنه ، ولی شاید به خاطر اینکه من عضله ٔ خالصم روم تاثیر نداشته باشه
به سرباز رو کرد داداش بیا تو هم به چی بخور شاید یه بازویی چیزی به تو هم ماسید.
رستم با دستش قوطی هایپ رو له کرد.
رفت سراغ پسره کمی صورتش را برانداز کرد و به سرباز گفت : جرمش چی بود پرهام ؟
سرباز گفت : تک چرخ با الاغ در انظار عمومی به صورت هدفمند جلوی بانوان .
رستم گفت: اِ وای پر هام!!!
سرباز گفت:راستی یه جرم دیگه هم داره؟
رستم رو برگردوند : چی؟
سرباز سرخ رو گفت: سرعت غیر مجاز.
_ با الاغ ؟
_آره
رو کرد به پسره :چندتا رفتی ؟
پسر زیرکانه پاسخ داد : صدتا
رستم متعجب گفت : لا مصب من با رخش صد و ده تا بیشتر نمیرم. تو با خر صد تا میری ؟ s500 بهش بستی؟
پسر دستی به پیشونی کشید و گفت : بابا نمیدونی چقدر خرجش کردم خر نیست که انقد قطعه اسب بهش زدم قاطر شد!!!
رستم ریشاشو با دست جمع کرد و بعد رها کرد رو به پسر گفت : دمت گرم خرتو میندازم استبل
پسرک با بی حالی گفت :خب از هیچی بهتره
راستی میدونی کیکاووس بعد اینکه آزاد کردمش جا تشکر چی بهم گفت؟
_نه
رستم بغض کرد گفت: منو هفت خان الاف دنبال خودش کشوند بعد اینکه آزاد شد جا تشکر گفت :
آزاد شدم خوشحالم ننه
ایشالله آزادی قسمت همه
الان باید دوزاریت افتاده باشه ، نباید به چیزی بهم بگی؟
پرهام جان نظرم عوض شد بندازش سیاه چال آب خنک بخوره خرشم ظبط کن.

رستم اسب هارو زین کرد تهمینه زال و رستم با هم به سوی آمل پایتخت کیانیان به حرکت درآمدند.
چند روز در کویر سرگردان بودند تا به یک آبادی رسیدند
آه خسته شدم… رستم این را گفت و یه قوطی هایپ از خورجین اسب درآورد و سر کشید
تهمینه اسب را به سمت رستم کشید و سمت او رفت :
مثلاً تو الگوی مردمی باید با فرهنگ غیر ایرانی مقابله کنی
رستم گفت باشه و یه قوطی هایپ دیگه باز کرد و سر کشید
وقتی به آمل رسیدن در کلبه ای نزدیک چلاب به استراحت پرداختند
رستم دستی به خاک روی میز کشید: عجب کلبه مجللی !!!
وسط جنگل. اینا نمیگن من قهرمانشونم ؟؟؟ بخدا رونالدو میومد اینا واسش خودکشی میکردن
تهمینه درحال مرتب کردن اتاق بود : رونالدو کیه دیگه؟
_ها ؟
_نگو که باز رفتی خونه بید ps4 زدین
رستم زیر لب سوت میزد و به سقف کهنه چوبی خیره شد
تهمینه ادامه داد : خجالت بکش مثلاً نماد ایرانی …
زال وارد کلبه شد رو به رستم کرد . دستی به ریش سبزش کشید و گفت : رستم پسرم برو جنگل شکار
رستم با بی میلی گفت : بابا جان گوشت منجمد هست دیگه
تهمینه با چوب محکم به پشت رستم زد و با عصبانیت گفت :میری بیرون تا یه چیز خوب شکار نکردی برنگرد

رستم شمشیر به دست در جنگل های انبوه الیمستان قدم بر میداشت مدتی گشت و ناامیدانه به سوی خانه باز گشت ولی راه را گم کرد
کمی جلوتر نعشه گاوی دید که امعاء و احشاء یش روی زمین ریخته بود
رستم پنهان شد .
بید را دید که به همراه چند دیو دیگر دور آتش نشسته بودند و شراب و گوشت خام میخوردند و بحث میکردند
یک دیو که صورتی زخمی داشت گفت : انتقام دیو سپید رو از ایران میگیریم آنچنان فرهنگشون رو نابود کنیم که به وجود ما وابسته بشن
بید گفت : همین رستم دیو کش شبا میاد با من پی اس میزنه
دوباره گرم نوشیدن و خوردن خندیدن شدند که بید نگاهی به آتش کرد وردی گفت و آتش افزون شد کاغذی از جیبش برداشت و در آتش انداخت
_ هر کس که وارد آتش بشه تو «سرزمین آینده» باید پی وسایل سرگرم کننده باشه
و بیاردش اینجا ، چیزی که دست ایرانی ها رو از حفظ آرمان ها و استقلال فرهنگی کوتاه کنه کاری کنه که پهلون شون بشینه
کنار یه دیو و هایپ بزنه با ps4
حله؟
دیو ها با شور حرارت پاسخ دادند
بید ادامه داد : هرجا که فرود اومدین بدونید که مکان بازگشت« کتاب درون موزه تهرانه …»
ناگهان همه غیب شدند انگار در آتش حل شدند
رستم به آتش نزدیک شد دو دل بود ولی ناگهان آتش شعله کشید و او را بلعید …

رستم بهوش آمد دستی به صورتش کشید تمام بدنش درد میکرد چیزی یادش نمیآمد
بلند شد لنگ لنگان پیش رفت به خط های سفیدی رسید که تا ابد ادامه داشتند رویشان راه میرفت که ناگهان با صدایی مهیب و ضربه ای دردناک از هوش رفت….

این صدا از بلندگوی بیمارستان گفت: آقای دکتر شریف شریف زاده شریف محله ای به بخش اورژانس.
دکتر وارد شد.
رستم که تازه بهوش آمده بود گفت: آبجی از این کمپوتا بازم دارین ؟
اِ آی طبیب سلام حالتون چطوره…
آقای دکتر ماشاالله فامیلیتون خیلی قطوره بزرگه دارای ضخامته خلاصه طولانیه فقط من تو این حجم فامیلیتون یه چیزی رو نفهمیدم!
دکتر گفت:چیرو؟
_اسم شریفتون؟
دکتر با یه لحن سوالی گفت: شریف
رستم دوباره گفت :نه شریف نه منظورم اسم شریفتون؟ دکتر گفت :شریف
رستم این بار با پرخاشگری گفت: آقا اسمتونو بگید!!
_ آقا اسم من شریفِ شریف چرا نمیفهمی
بعد رفت پیش پرستار  و آروم گفت: مطمئنی اینو درست آوردن اینجا
پرستار دستی به ریش فرضی اش کشید و گفت:نه فکر کنم جای ت و ب بیمارستان عوض شد
دکتر رفت بیرون و پرستار اومد کنار رستم
پرستار مردی کوتاه قد بود سر طاسش زیر نور لامپ برق میزد گفت: دکتر گفتن یک پنی سیلین و یک آمپول تقویتی باید به شما تزریق کنم
رستم: زکی، من از گرز و شمشیر تیز نمیترسم چه برسه به چیزایی که میگی وقتی پرستار آمپول رو در آورد گفت: آماده ای رستم
_بله بزن بره
_ پشت کن بکش پاییع
رستم یه لحظه به پشت سر نگاه کرد و سوزنی براق دید خواست بگه نه که چشماش بسته شد…
ناله ای سر داد که تا  شعاع دو کیلومتری همه کبوترا از جا پریدن همه بیماران بخش ، سکته رو زدن بیچاره پرستار که با جفتک رستم رفت کما
دکتر اومد گفت :چیکار داری می کنی هنوز تقویتی رو نزدی
که یه دفعه رستم از ترس از پنجره پرید پایینن در کمال ناباوری دید که از طبقه ۵ به پایین پرده از خوش شانسی روی تخت یه بیمار افتاد مریض که سکته زده بود و با این ضربه  سنگین به هوش اومد ولی نیاز به عمل جراحی مفصل در ناحیه قفسه سینه داشت
رستم همون مسیر رو گرفت و الفرار.
رستم به پارک رفت بعد کمی قدم زدن به گروهی کارتن خواب رسید
_سلام
مردی آشفته با لباس وسله پینه ای و محاسنی شلخته به رستم رو کرد _سلام داداچ
_میتونم پیش شما امشب بخوابم
کارتن خوابها چند لحظه مشغول بحث شدند حرفها زیر سیبیل های آشفته ی از دود زرد شده آنها پنهان بود
مرد وصله پینه ای لبخندی زد و دندون های یکی در میونش رو به رخ کشید
رستم تکرار کرد
مرد گفت : چیز کجا بودیم
یکی پا منقل داد زد :پاریس دادا
_ نه با اینم ، تا شما بالای ایفل برین من میام
بعد رو کرد به رستم : چی گفتی داداچ
_میتونم پیش شما امشب رو سر کنم
_اها ….بفرما دادا سر کن . چی می زنی
_یه چایی
_ تدارکاتچی ها اَ تو قوری یه چایی تنوری بریزین واسه این داداچمون
سیب زمینی آتیشی میخوری دادا
_نه ممنون
نگران چی هستی دادا معتادا نمیگیرن
_نه دیگه
_خب چایی رو بزن یخ شده
چند ساعت بعد مرد وصله پینه ای رو کرد به گروه:
معتادای محترم وقت خوابه پهن کنید بساطو
بعد رو کرد به رستم ببین داداچ هتل ۵ ستاره دودی لند داریم
بعد داد زد: هیچ کس رو این صندلی نخوابه ، وی آی پی برا داداچمونه
دستی به محاسن شلخته اش کشید و گفت : داداچایی که زیر صندلی میخوابن جان عمشون چیزی نکشن بالایی ها میسوزن
اکبر تو نگهبانی بده پلیس نیاد .
رستم گفت : این که خوابه
مرد زد تو سر اکبر _ هی تو هنو پاریسی بیا بیرون داداچ
مرد با خماری گفت :نه جون تو اومدم بیرون الان دو کیلومتری آلمانم
مرد وصله پینه ای رستم رو هدایت کرد سمت صندلی کنار آتیش خودش هم یه کارتن گذاشت رو زمین و یه پتو نخ نما شده رو پیچید دورش _هی داچ رستم پتو رو بگی کمیابه ها
رستم گرفت و تشکر کرد و به خوابی عمیق فرو رفت…

صدای آژیر تو پارک پر شد صدای خش خش بیسیم میومد.
_بیدارچ کن  دادا
_بیدار نمیشه
_ چیزده
_چایی
_بگو بچه ها اَ این به بعد چایی بزنن
اثرش بیچتره اوه اوه  پلیسا دارن میان دَریم

سرگرد: احمدی پَ کجایی اون کارتن خوابه رو بیدار کن
سرباز به سرعت پیشش میره و اون رو این ور اون ور می کنه و میگه که بیدار نمیشه سرگرد گفت:بزنش
سرباز دستشو آورد که یه سیلی محکم به رستم بزنه که اون  تو خواب یه مشت خوابوند تو صورت سرباز
رستم بیدار شد و سرباز را دید که بیهوش روی کاکتوس های پارک افتاده
_ آق سرگرد مثلا اسم پلیس روتونه به جای نجات مردم میزنین بچه مردم پر پر میکنین بعد به سمت دستشویی رفت و بعد چند دقیقه برگشت
پلیس گفت: شما باید همراه ما بیاید
_ چرا؟؟
_باید ثابت بشه پاکی
_مطمئن باشید پاکم 
_از کجا باید مطمئن باشم
_خوب تازه دستم رو شستم تازه صورتم رو شستم  مسواک هم زدم…
پلیس با خودش گفت : خدا میدونه چی زده سرباز میگه  تو بساطت کلی پول تاریخی دیده باید تکلیف اونا مشخص بشه
به کلانتری می رسند .رستم حواسش به در شیشه ای نبود و با کله به آن خورد و بیهوش شد بعد مدتی رستم به هوش آمد سرهنگ آمد و گفت  آقای رستم شما پاک اید ولی دزد سکههای تاریخی هستید باید بازداشت باشید تا موعد دادگاه فرا برسه…

در اتاق دادگاه باز شد و رستم وارد شد رستم با لباس راه راه آبی وارد جایگاه متهم شد دوربین های صدا و سیما و خبرنگاران سایت های مختلف فضا را پر کرده بودند قاضی دوبار چکش را روی میزش کوبید همه ساکت شدند قاضی گفت: پرونده شکایت شاه سکه
متهم ر . د به ایسته شاکی شکایات رو بگو
رستم گفت: من از همه چیز شکایت دارم از هوای که تبدیل به شیشه میشه مارو همینجوری بیهوش می کنه از آمپولی که از شمشیرم دردش بیشتره از اسب هایی که درش باز میشه مردم توش می نشیند از کباب هایی که آدم مریض میکنه و و و و بعد درحالی که اشکشو پاک میکرد قاضی گفت:
با شما نبودم
با این آقا بودم
بعد به سرهنگ که کنارش ایستاده بود گفت مطمئنی جواب آزمایشش منفی بود ؟ دوباره به آنها گفت: شکایت تون رو بگید مرد شروع کرد: من به عنوان وکیل مدافع ملت از ایشون شکایت دارم این مرد می خواست تاریخ ملت ما رو به مقداری پول بی ارزش بفروشه او باید مجازات بشه بد بخت تو میراث فرهنگی یه ملت رو داشتی به تاراج می بردی
قاضی اونو دعوت به سکوت کرد
پر زیبایی ی از پنجره وارد شد رستم پر رو گرفت به یاد سیمرغ افتاد فردی که پشتش بود گفت سنگ چخماق داری؟ مرد گفت نه ولی فندک دارم بیا بگی
رستم با فندک پر را آتش زد.
بلند شد منتظر بود که سیمرغ بیاد و سوارش بشه و از این مخمصه فرار کنه اما در کمال ناباوری دید سی تا مرغ از در ورودی وارد شدن رستم که دیگر نامیده شده بود دید همه یه مرغ برداشتند رفتند حتی وکیلمدافع ملت یه مرغ برداشت و رفت که با خانواده بزنه تورگ
قاضی خطاب به رستم گفت: شاه سکه دیگه شاکی نداری برو به سلامت !!!
=
رستم به فکر فرو رفت سیمرغ تنها چیزی بود که به یادش آمد
باید با گذشته اش روبرو شود…

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.