داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

خاطره‌های با تو

نویسنده: پارمیدا امامی متین

با شستن آخرین ظرف و نگاهی به ساعت راهم‌ رو به سمت پله‌های مارپیچ کج می‌کنم. در اتاق زیرشیروونی رو باز میکنم و مثل همیشه سلول به سلول تنم پر از حس خوب می‌شه. گل‌هایی که همراه سپنتا کاشته بودم دور تا دور اتاق چیده شده بود و نور نارنجی رنگ حاصل از غروب خورشید فضا رو زیباتر کرده بود.
به سمت قفسه‌های کتاب میرم و با برداشتن دفترم روی تخت کوچیک می‌شینم.
با باز کردن دفتر، شعری که در اولین برگ نوشته شده بود رو زمزمه می‌کنم:

«در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه‌یِ دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم»

چند صفحه‌ای رو ورق می‌زنم تا به خاطره کوه رفتنمون می‌رسم.

_ای بابا. سپنتا خسته شدم. اصلا من همینجا میشینم.
نچ نچ کنان عقب گرد می‌کنه.
کنارم روی صندلی می‌شینه و همونطور که بطری آبو برمیداره می‌گه:
+تازه ورودی رو رد کردیم ملودی‌
_سپنتا خدا بگم چیکارت کنه پاهام جون نداره دیگه.
_تو که اینقدر غرغرو بودی اصلا نمیومدی خب…
بطری رو نزدیک دهنش میبره.
سریع دستم رو به زیرش میزنیم و تمام اب روی صورتش می‌ریزه.
با قیافه برزخی نگاهم می‌کنه که زبونی در میارم میگم:
_کی بود که اول صبحی صداشو انداخته بود سرش و می‌گفت ملودی پاشو بریم کوه خوش می‌گذره، ملودی پاشو بریم اونجا یه صبحونه دبش بزنیم و برگردیم، ملودی میخوام…
با جلو اومدن یهویی سرش هینی می‌کشم.
صدای دوربین گوشی رو میشنوم و متعجب نگاهی بهش میندازم که با خنده گوشی رو پایین میاره و عکسی که ازم گرفته رو نشونم می‌ده.
لبخندی روی لبم میشینه.
همونطور که وارد اینستاگرام میشه با لبخند میگه
+بزار استوریش کنم
گوشیم رو از جیبم در میارم و بعد چند دقیقه اکانتش روی صفحه میاد
عکسی که دهنم نیمه باز بود و چشمام برق میزد.
ذوق زده به شعر گوشه تصویر نگاه کردم.

«‌‌من آلوده تو را سخت بغل خواهم کرد
مثل تهران که بغل کرده دماوندش را:)»

با خنده سرم رو بالا میارم که اروم ضربه‌ای به نوک دماغم می‌زنه. اشاره‌ای به کافه رستورانی که چند متر اونورتر هست می‌کنه و می‌گه:
+خانم شکمو بریم که اون صبحونه دبش رو بدم بخوری.
_ولی من چای و کیک می‌خوام.
+باشه کوچولو.
چشم غره‌ای نثارش می‌کنم و اروم از روی نیمکت بلند می‌شم.
سپنتا هم با خنده از جاش بلند می‌شه و دستمو می‌گیره.
با وارد شدن به کافه و پیدا کردن یه میز دنج دو نفره تندی به سمتش می‌رم و روی صندلی جا می‌گیرم.
سپنتا هم روی میز روبه‌روییم می‌شینه و میگه
+خب پس خانم کوچولو سفارش کیک و چای دارن.
هوفی از دستش می‌کشم که با اشاره‌ای به گارسون سفارش دو تا چای و کیک شکلاتی می‌ده.
با شنیدن آهنگ “تو” عرفان طهماسبی لبخندی زدم و نگاهمو به نگاه سپنتا دوختم…

«دل از من، دلبری از تو؛
سر از من، سروری از تو؛
دلِ خون و خراب از من؛
رخ حور و پَری از تو؛
شب از من، روز خوش از تو؛
دو چشم زنده‌کُش از تو؛
غم از من، خنده مالِ تو؛
همیشه خوش به حال تو»

به اینجای آهنگ که رسید شروع به همخوانی کردم…

«آرامش جانم، هرشب نگرانم؛
فردا تو نباشی، دیوانه بمانم؛
عاشق‌تر از آنم، غیر از تو نخوانم؛
تو جان و جهانی، ای روح و روانم»

با اومدن گارسون و گذاشتن سفارش‌ها قفل نگاهمون باز شد.
با آرامشی که به وجودم تزریق شده بود به بخار برخاسته از فنجون نگاه کردم.
+چی باعث شده که اینطور غرق فنجون چای بشی؟
نگاهمو به سپنتا دادم و گفتم
_به قول حسین پناهی: با فنجان چای هم میتوان مست شد اگر اویی که باید باشد، باشد.
لبخندش تا بناگوش باز می‌شه و می‌گه
+قربونت برم چشم آهویی.
آروم دستم رو که کنار فنجون چای گذاشته می‌گیره و ادامه می‌ده
+این دلبریات داره هوش از سرم می‌بره ملودیم.
خنده‌ای می‌کنم و با زل زدن به چشماش می‌گم
_این چشمای عسلی تو هم داره همین بلا رو سرم میاره.
با خنده سری تکون می‌ده و از دست تویی زمزمه می‌کنه.
بعد از صرف کیک و چای به سمت خونه راه میوفتیم.

آهی از به یادآوری اون روز می‌کشم.
واقعا چقدر زمان زود می‌گذره.
اونقدر زود که به یک چشم بر هم زدن تمام لحظات خوب تبدیل به خاطره‌ها می‌شن.
این خاطره‌هایی که با هم ساخته بودیم اونقدر برام جذاب بود که هروقت توی تعطیلات می‌خواستیم جایی بریم می‌گفتم بیایم همین کلبه.
کلبه‌ای که کم توش خاطره نداشتیم.
یه جورایی کلبه عشق ما و شاهد تمام روزهای عاشقانمون بود.
دستی به دو تا گیتاری که تو اتاق گذاشته بودیم می‌کشم و بعد از یک نگاه کلی اتاق رو به مقصد آشپزخونه ترک می‌کنم.
سری به خورشتم می‌زنم و شروع به آماده کردن سالاد می‌کنم.
نمی‌دونم چرا خرید کردن سپنتا اینقدر طول کشیده.
می‌دونم الان که بیاد می‌خواد کلی غر بزنه.
یادآوری غرغر کردناش خنده رو روی لبام میاره.
سالاد رو داخل یخچال می‌زارم.
به اتاق می‌رم و بعد از گرفتن دوشی کوتاه مشغول شانه زدن موهام می‌شم.
با شنیدن صدای ماشین که خبر از اومدن سپنتا می‌داد تندی لباس‌هام رو میپوشم.
وقتی از اتاق بیرون میام قامت سپنتا که کیسه‌های خرید دستشه مقابلم ظاهر می‌شه.
کیسه‌هارو روی اپن می‌زاره و آروم بغلم می‌کنه
+سلام ملودیم.
_سلام پس چرا اینقدر دیر کردی تو.
+والا سفارشات خانم اینقدر زیاد بود که دیگه اصلا جون هیچ کاری رو ندارم. انگار نه انگار دو روز اومدیم استراحت.
پشت چشمی نازک می‌کنم و کیسه‌ها رو به سمت آشپزخونه می‌برم.
بعد از چیدن وسایلا و برداشتن ظرف میوه به پذیرایی می‌رم و کنار سپنتا روی مبل جاگیر می‌شم.
همونطور که غرق تلویزیون شده تکه سیبی به سمتش می‌گیرم و میگم
_کی برمی‌گردیم خونه؟
متعجب نگاهی بهم میندازه و میگه
+می‌خوای برگردی مگه؟ اینجارو دیگه دوست نداری؟
_دیوونه! مگه می‌شه آخه. من جونم به اینجا بستس همینجوری پرسیدم
+احتمالا دو سه روز دیگه.
سری تکون می‌دم و مشغول خورد کردن میوه‌های دیگه می‌شم‌.

بعد از شام با جمع و جور کردن آشپزخونه سپنتا رو صدا می‌زنم
+سپنتا کجا رفتی
_اینجام
با شنیدن صدایی از اتاق زیرشیروونی به همون سمت پا تند می‌کنم.
سپنتا روی تخت جاگیر شده و همراه با لبخندی دفتر رو توی دستاش گرفته
آروم می‌گه
+باز دوباره اومدی سراغ این دفتر؟
به سمتش می‌رم و کنارش می‌شینم
_اینا همه خاطره‌هایی هست که با هم ساختیم. هیچ‌وقت از خوندن دوبارشون خسته نمی‌شم.
دفتر رو ورق می‌زنه و با رسیدن به صفحه مورد نظر انگشتاش رو روی نوشته‌ها می‌کشه.
آروم نوشته انتهای صفحه رو زمزمه می‌کنه
 
«مثل یک معجزه‌ای، علت ایمان منی
همه هان و بله هستند، شما جان منی»

سرش رو بالا میاره و نگاهی به گیتارهامون می‌کنه.
با آرامش به سمتم برمی‌گرده.
+یادته رفته بودیم بام و با هم گیتار زدیم؟
خنده‌ای می‌کنم و می‌گم
_مگه می‌شه یادم بره. یکی از بهترین شبای زندگیم بود.
شیطون ابرویی بالا می‌اندازه و می‌گه
+نظرت چیه همین الان بریم دریا و بازم با هم بخونیم؟
بهت زده نگاهش می‌کنم.
_سپنتا! شوخی می‌کنی؟ این وقت شب بریم دریا؟
+خیلی می‌چسبه. زود باش برو آماده شو منم گیتارارو جمع کنم که بریم.
سری تکون می‌دم.
_از دست تو سرمو به کجا بکوبم
ضربه‌ای به سینش می‌زنه و با غرور الکی می‌گه
+به شانه‌های همچون کوه همسرت.
قهقه‌ای می‌زنم و به آغوشش پناه می‌برم.
همونطور که موهامو نوازش می‌کنه منو از خودش فاصله می‌ده و با خنده می‌گه
+بخوای همینطوری دست دست کنی نمی‌تونیم بریما از من گفتن بود.
سری تکون می‌دم و با بوسه‌ای روی گونش از اتاق بیرون میام.
پله‌ها رو پایین می‌رم و وارد اتاق مشترکمون می‌شم.
لباس‌هام رو می‌پوشم و یه دست لباس هم برای سپنتا روی تخت می‌زارم.
همونطور که در حال کشیدن خط چشم هستم در اروم باز می‌شه و سپنتا وارد اتاق می‌شه.
از توی آیینه لبخندی بهش می‌زنم و برمی‌گردم.
_لباساتو آماده کردم بپوش که زودتر بریم.
سری تکون می‌ده و مشغول عوض کردن لباساش می‌شه.
منم از اتاق بیرون میام و بعد از چک کردن دوباره آشپزخونه و مطما شدن از خاموشی گاز و چای‌ساز برق رو خاموش می‌کنم و روی مبل می‌شینم.
دقایقی بعد سپنتا به همراه گیتارهامون پایین می‌یاد.
کیفم رو روی دوشم می‌اندازم و از کلبه خارج می‌شیم.
در ماشین رو باز می‌کنه و گیتار‌ها رو روی صندلی‌های پشت می‌زاره.
با یه تیک‌آف از حیاط خارج می‌شیم و به سمت دریا راه میوفتیم.
ساعت نزدیک یازده بود که به دریا رسیدیم.
درسته یکسری چراغ اون محل رو به نسبت روشن کرده بود اما صدای موج‌های خروشان و سکوتی که حکم فرما بود باعث می‌شه که بدنم لرزی کنه.
این لرز از چشم سپنتا دور نمی‌مونه و قهقه‌ای می‌زنه.
کوفتی زمزمه می‌کنم که شدت خندش بیشتر می‌شه.
بعد از پیدا کردن چوب و روشن کردن آتش گیتارهارو از کیف‌هاشون بیرون می‌یاریم و کنار آتش می‌شینیم.
+خب ملودیم با چی شروع کنیم؟
_همون آهنگه که تو کافه شنیدیم…
سری تکون می‌ده و بعد از مطما شدن از کوک گیتار بهم اشاره می‌کنه که منم گیتارمو بردارم.
نچ نچی می‌کنم و می‌گم
_میخوام این اهنگ و خودت برام بزنی و بخونی.
متعجب می‌گه
+یعنی نمی‌خوای گیتار بزنی؟
_نچ! امشب فقط شما می‌زنی و من لذت می‌برم.
سری تکون می‌ده و شروع به خوندن می‌‌کنه.
صدای زیباش که توی گوشم طنین می‌اندازه لبخند رو مهمون لبام می‌کنه.
نگاهم به دست‌ها و انگشتان کشیدش میوفته که به زیبایی روی سیم‌های گیتار می‌لغزن و رگ‌های برجسته روی دستش قند رو توی دلم آب می‌کنه.
با نشنیدن صداش سرم رو بالا میارم و می‌بینم که آهنگ تموم شده و اونم غرق نگاه کردن به منه.
گیتار رو کناری می‌زاره و من رو مهمون آغوش امنش می‌کنه.
دستای قشنگش دور کمرم حلقه می‌شه و موهام رو نوازش می‌کنه.
یاد یه متن افتادم که می‌گفت:

«دست ها خیلی زیبان!
موقع نواختن ساز، موقع دم کردن قهوه
موقع نقاشی کشیدن، موقع نوازش کردن
موقع بغل کردن… »

و چقدر این متن با حال و هوای این لحظه صدق می‌کنه.
کنار گوشم نجوا می‌کنه
+دلبرکم. قول بده هیچ‌وقت این چشمای آهوییتو ازم نگیری. قول بده که هیچ‌وقت با این صورت مثل قرص ماهت ازم رو برنگردونی. قول بده که هیچ‌وقت خودتو ازم دریغ نکنی که اونوقت من می‌مونم و آوارگی و این جهان بی تو…!

با لبخندی که حتی یک لحظه هم از لبم پاک نمی‌شه واو به واو اون شب رو توی دفترم ثبت می‌کنم.
سرم رو بالا میارم و از پشتِ شیشه اتاق زیرشیروونی به بارونی که نم نم می‌باره نگاه می‌کنم.
کمی از هات چاکلتم رو می‌نوشم.
سپنتا درگیر نصب قاب عکس روی دیوار چوبی کلبه بود.
همون عکسی که قبل برگشتن از دریا کنار آتش گرفته بودیم.
ایندفعه صفحه دیگه‌ای رو باز می‌کنم و خودم دست به قلم می‌شم.

«به قول چارلی چاپلین شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشته‌ای اما حالا که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص
برقص و بنواز و زندگی کن و به همه نشان بده که اگر این زندگی انتخاب خودت نبود اما باز هم قدرتش را داشتی که آن را زیبا بسازی.
تا می‌توانی برای خودت کادو بخر…
بی‌توجه به حرف‌های دیگران زندگی را به کام خودت شیرین کن و فرزندانی بزرگ کن که آن‌ها نیز قدرت نواختن ساز زندگی را به زیبایی هرچه‌ تمام‌تر داشته باشند.
بدان که تو قدرتمندی و تا موقعی که نخواهی نمی‌توان شکستت داد.»

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.