داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

رفیق شهیدم

نویسنده: فاطمه سادات راه چمنی

علی گفت:« حالا همین یه باره دیگه به جان تو قول میدُم لوت ندُم.»

تکان ریزی سر جایم خوردم و دستم را بردم جلوی دهانم و لب گزیدم:« اولاً آروم تر چه خبرته هنوز هیچی نشده می خوای خرابکاری کنی دوماً جان منو قسم نخور سوماً اگه تو منو لو ندی مو که لوت میدم.»

و بعد دست هایم را گذاشتم روی نیمکت و صدایم را صاف کردم.

– وُلک دستم!

نامرد انقدر محکم زد به دستم که فکر کنم کبود شد.

– چه خبرته نمردی که! سی مو کن.

سر ام را گذاشتم روی نیمکت و نگاه ریزی به صورتش کردم.

– اشکال نداره کوکا فوقش با هم کتک می خوریم ولی به کیفش می ارزه.

سری تکان دادم و بی سر و صدا دستم را بردم داخل کیفم. بیچاره موش قهوه ای دلم برایش سوخت، مشتاقانه سرش را بالا آورده بود تا از کیف در آورمش. سر ام را برگرداندم و با چشمکی یواشکی علی را متوجه کردم. سپس آرام موش را روی کف زمین رها کردم.

پس از اینکه موش از دستانم رها شد به یکباره کل مدرسه رفت روی هوا.

آقای نعیمی بنده خدا که همان اول رفت بالای صندلی زنگ زده اش و داد زد:« یا سید عباس، یا سید عباس کمکم کو….» بچه هایی هم که فهمیده بودند طبق معمول کار من و علی است جیغ زدن و همدیگر را بغل می کردند تا مجازات ما سخت تر بشود.

یک لحظه به خودم آمدم و دیدم من و علی هستیم که تنها نترسیدیم و خیلی مشخص بود که کار ما بوده.

آقای عبیدی هم برای اینکه تنبیه مان کند دمپایی هایمان را در آورد و فرستاد مان داخل حیاط مدرسه.

 

علی دیگر طاقت نداشت. معلوم بود که می خواهد اشک از چشمانش جاری شود. من هم دست کمی از او نداشتم اما من خیره تر بودم.

علی همان طور که دانه های عرق را از ابرو های پرپشتش پاک می کرد می گفت:« وُلک به خدا غلط کردم پاهام آتیشی شده.»

پوزخندی زدم و گفتم:« حقته عامو حقته، تو باشی دیگه کری بخونی.»

و بعد صدایم را نازک کردم و گفتم:« فوقش با هم کتک می خوریم….»

علی دستش را گذشت روی مو هایش و گفت:« خالد کله ام داغ کرده بریم عز و التماس؟»

– آخه به تونم میگن مرد! یه آفتاب دیگه.

پیش خودم می گفتم:« پرو تر از و منوم که ئی طوری چاخان می کنم.»

– مو نمی دونم خالد می خوام برم تونم خواستی بیا.

این جمله را گفت و پا برهنه رفت طرف دفتر پیش آقای عبیدی. وقتی داشت می رفت در این فکر بودم که:« منوم کاش میرفتم.»

که صدایی داخل گوشم پیچید و ناخواسته افتادم کف زمین. صدایی مثل سوت و بعد «گرومب،گرومب»

سر ام را از روی آسفالت حیاط بلند کردم. هر کس یک طرف می دوید از آقای عبیدی و معلم ها تا علی.

خودم را جمع و جور کردم و نشستم ولی هنوز منگ بودم.

آقای عبیدی گویی همه چیز را فراموش کرده بود. آمد بالای سر ام و گفت:« یا خدا بلند شو، بلند شو، عامو چرا نشستی؟! بلند شو تونم برو دیگه!»

با پت پت گفتم:« چ……چی…..شده…..آ…..آ…..آقا؟!»

آقای عبیدی محکم زد روی دو پایش و گفت:« بد بخت شدم نمی بینی! دارن خمپاره میزنن عامو!»

کمکم کرد و بلند شدم. رفتم تا دم در مدرسه که همیشه چهار طاق باز بود. جز زنگ های ورزش چون

همیشه توپ که بیرون می رفت آقای عبیدی دعوایمان می کرد. به این خاطر هم در را فقط زنگ های ورزش می بستیم.

یاد مُمان سلیمه و دَده آتیه افتادم. پا برهنه راه افتادم و فقط می خواستم هر چه سریع تر برسم خانه.

در راه آقا مهدی که تازه ازدواج کرده بود و همسایه جدیدمان شده بود داشت خانمش را از زیر آوار بیرون می کشید و آن طرف تر خاله احلام هم که خیلی وقت بود سر کوچه تنگ و تارمان مغازه داشت و بیشتر اوقات آنجا بود تا کرکره را پایین کشید ناگهان افتاد و پخش زمین شد. حتی موتور آقا کمال که با پولی که از مسجد و کمک همسایه ها خریده بود آتش گرفته بود و همراه آنخل کنارش می سوخت و آقا کمال با چشمان پر از اشک و صورت خاکی کنارش نشسته بود.

چشمانم با دیدن نخل دم در که کمرش شکسته بود و افتاده بود و آجر هایی که روزی با بابا چیده بودیم و حالا ریخته بود و دری که لا به لای خاک ها گم شده بود دیگر داشت سیاه می رفت. خودم را کنترل کردم.

آرام روی آجر ها قدم برداشتم و داخل شدم. شیر آب حیاط ترکیده بود و آب فواره می زد. پنجره ها شکسته بود و دوچرخه آبی آتیه چرخ عقبش در رفته بود و کنار پله ها لنگر انداخته بود و همه سبزی خشک ها در هوا می رقصیدند.

صدا زدم:« آتیه دده، نه نه سلیمه، کجانید؟!»

هیچ صدایی به گوشم نرسید مگر صدای خمپاره و نارنجک. به سرعت از روی بشکه نفت پریدم و بیرون رفتم. آقا جابر داشت سوار ماشین می شد که با خانم و بچه اش که دوست آتیه بود بروند ماهشهر. آدم پولداری بود و تنها در کوچه او بود که ماشین داشت. سراسیمه طرفش رفتم و گفتم:« سلام عامو خوبی؟ ممان سلیمه منو ئی طرفا سی نکردی؟»

سرش را پایین انداخت و گفت:« شرمنده مو ندیدمش.»

سری تکان دادم و دوباره رفتم کنار آجر های ریخته شده نشستم.

 

اوضاع آرام تر شده بود. هر کس که ماشین یا موتور داشت همراه خودش چند نفر از همسایه های دیگر را هم با خودش به جایی امن می برد.

ظهر شده بود و هوا هم گرم تر شده بود. سنگ های داغ کف کوچه را نمی توانستم تحمل کنم. رفتم طرف مغازه خاله احلام، بنده خدا را چند دقیقه پیش همسایه ها کمک کردند و بردندش داخل آمبولانسی که رنگش دیگر از سفید به سیاه تغییر کرده بود.

کرکره را بالا دادم و از کنار توپ های پلاستیکی که داخل سبدی قرمز چیده شده بود یک جفت دمپایی سبز جلو بسته که عکس خانم کوچولو داشت برداشتم. هر چند دخترانه بود و دوستش نداشتم ولی مجبور بودم و پایم کردم.

پولش را روی میز آهنی گذاشتم و بیرون رفتم.

صدای آقا مهدی آمد که فریاد می زد:« فدا سِرت عزیزُم.»

خاله زهرا که این روز ها به کمک برادرش سعید به نیرو های آمبولانس اضافه شده بود داشت فشار خانم آقا مهدی را می گرفت.

نزدیک عمو سعید شدم که داشت سعی می کرد دهان جاوید را که تشنج کرده بود را باز کند.

بلند صدا زدم:« عامو سعید! عامو سعید! ممان منو سی نکدی؟!»

بلند تر از من پاسخ داد:« چرا یه خانمی داشت سمت مدرسه راهنمایی پیت می گشت….»

منتظر نماندم و پیش از اینکه جمله اش تمام شود گفتم:« ممنون! خیلی ممنون!»

 

دم در مدرسه خانمی چمباتمه زده بود و چادرش را روی سرش کشیده بود. جلوتر رفتم و آرام چادرش را کنار زدم. نا گهان فریاد زدم:« ممان سلیمه خودتی؟! الهی دور سرت بگردُم.»

– یا سید عباس خالد آمدی؟! کجا بودی؟!

– مفسله میگم برات آتیه کجان؟

– نمیدونم همه جا رفتم، نیست که نیست.

– نیست! مدرسه اش رفتی؟

– میگمت همه جان گشتم نیست!

– بیا بریم خونه دوستی، معلمی، مدیری.

– مدیرش اهوازه بریم خونه خانم صمدی.

دستش را دراز کرد کمکش کردم با هم رفتیم طرف خانه خانم صمدی و در راه همه چیز را برایش تعریف کردم.

از دور شبیه آتیه بود. به ممان گفتم:« ممان ئو آتیه نی؟ سی کن ئو! کیف قرمز!»

ممان چشم خانه اش را تنگ و گشاد کرد و گفت:« ئو؟ آره! آتیه مونه دورش بگردم.»

نزدیک شدیم. لبخند ریزیی زدم و رفتم طرف خانم صمدی. بنده خدا با یک دسته بچه ایستاده بود سر کوچه. آتیه هم که تا مان را دید پرید بغلش.

– سلام خانم صمدی خوبید؟ ببخشید اذیت شدید.

– سلام نه اینطور نی آتیه خیلی بچه خوبیه.

با خودم گفتم:« ها!!! راست میگی! ئی بچه خوبیه، ها! پس هنو اینه نشناختی!»

ممان سلیمه خنده ای از ته دل کرد و رفت بغل خانم صمدی.

من هم دست آتیه را گرفتم و آمدیم کنار.

– خوبی؟ خوشی؟ طوریت نشده؟

– تو خیلی نگران مونی چرا پس تا رسیدی رفتی پیش ئو صمدی؟ ها؟ بگو دیگه!

– چه ربطی داره نباید تشکر می کردم!

– نه کوکام موضوع چیز دیگن، می خواستی بگه چه پسر خوبی بعد بره به آقا نعیمی سفارشته کنه! کور خوندی!

– عااااااااا وُلک چه توپ پری داری تو! نخواستم بُبا، بیا بریم ممانم امد.

– کجا بریم؟

– کجان داریم بریم خونه دایی حسن، خونه خودمون خراب شد.

در راه فقط با خودم می گفتم:« تونه خدا خونه اونایم خراب نشده باشه که بد بخت می شُم.»

حالا وضع ما از دایی حسن بهتر بود. ما حداقل بابا خدا بیامرزم یک سر پناهی برایمان گذاشت بود اما دایی حسن که خانه اش هم مال خودش نبود. خانه اش خیلی بزرگ نیست چون بچه ندارند و خانه شان تنها چهل و هشت متر می شود. ممان هم همیشه غرولند می کند که بچه بیاورند تا خانه شان دیگر دلگیر نباشد و دایی هم خانه کوچک و ی کار بودنش را بهانه می کند. راست هم می گوید اگر بچه بیاورند با پول چه کسی می خواهند خرجش را بدهند.

یک لحظه فکر کردم:« اینا به مو چه ربطی داره.»

 

“شب ها همیشه خونه دایی حسن آتیشی ترین خونه داخل آبودانه”

این جمله را هر وقت که ما شب ها موقع خواب مهمان دایی حسن هستیم ممان سلیمه می گوید.

به از این رو همه من را مجبور می کند که داخل بالکن پشه بند بزنم و داخل بالکن بخوایم. پس به ترتیب اول ممان سلیمه، زن دایی گندم، آتیه و بعد هم من. کنار هم مثل همیشه خیاری خوابیده بودیم.

اما من و آتیه برخلاف هرشب هنوز بیدار بودیم.

آتیه تکان ریزی خورد و گفت:« کوکا برام قصه میگی خوابم ببره؟»

برگشتم طرفش و گفتم:« خو ئی ستاره های بشمار خوابت می بره.»

و بعد دوباره برگشتم.

دستش را گذاشت زیر سرش و گفت:« مو بهت میگم قصه بگو تو میگی ستاره بشمار!»

و بعد صورتش را طرف زن دایی گندم کرد و ادامه داد:« اصلاً خودت بشمار وا الله.»

پنج دقیقه نکشید که صدای خروپفش با صدای «تق تق» آرام در، در هم پیچید. خنده ریزی کردم و از لحاف بیرون آمدم. نردبان از بالا پله دومش شکسته بود و وقتی از بالا پایین را نگاه می کردم ترسم بیشتر می شد؛ ولی هر طور بود پایین آمدم.

در را باز کردم. باورم نمی شد. چشمانم داشت از کاسه در می آمد.

با صدای خفه ای گفتم:« اینجان از کجا پیدا کردی؟»

لبخند کجی زد و گفت:« آخه تو که رفیقمی نمیدونی وای به حال بقیه!»

سفت بغلش کردم و گفتم:« وُلک فکر کردم قطع نخاع شدی! خوشحال بودم!»

دستش را دراز کرد و آرام زد به نوک دماغم و گفت:« ها عامو به همین خیال باش مو تا تونه چشاتو در نیارُم قطع نخاع نمی شم!»

و بعد اشاره ای به دمپایی های داخل پاهایم کرد. پوزخندی زد و گفت:« به به! بُبا دِمپایی دخترونه چی میگه!!»

نگاهی به مو های فر چسبیده به هم و شلوار پاره اش کردم و گفتم:« همیشه عادته منو اذیت کنی؟ خو کرم داری؟! ها؟!»

لبخند مسخره ای زد و گفت:« کوکا خودته کنترل کو.»

نفسم را در سینه حبس کردم و بعد خیلی جدی گفتم:« میای بریم فردا خرمشهر لب مرز؟»

دستش را گذاشت روی شانه هایم و لرزه ای به تنم افتاد.

گفت:« کوکا حالت خوبه؟!»

– ها! مو خوبم، منو سی کن، ما الان تقریباً یک هفتنه وضعمون همینه خیر سرمون مردیم ما نریم کی بره؟ آتیه هفت ساله بره ها؟!

– مفهمم چه میگی وی کوکام…..

– ولی و مَلی نداره کوکام! اگه میای به سید عباس قسم بخورکه تا تهش هستی اگر نه تونم مثل مو چشاتو

رو امشب می بندی، خوش؟

– یا سید عباس مو قسم می خورم تا خالدم با مو هست پا به پاش مونم باشم.

محکم با پشت دست به سینه اش زدم و گفتم:« پس بیا که کارت دارم.»

و آجری لای در گذاشتم و راه افتادیم.

 

– خالد مو می ترسُم.

– ترس نداره که وُلک می ریم داخل برش می داریم و خلاص!

– اگه عامو ماجد فهمید چی؟!

– آخ، باز یه چی گفتی مو به ئو عقل ناقصت شک کنم، مرد حسابی خو الان پشه پر نمیزنه ئی نصفه شبی بعد…خو عقل نداری دیگه.

 

آرام و پاورچین از کنار حوض بزرگ اما خشک مسجد رد شدیم.

خیلی آهسته دمپایی هایم را در آوردم و با علی وارد مسجد شدیم. از همان اول علی یک بند زمزمه می کرد:« یا سید عباس به خدا غلط کردم منو ببخش ئی اخرین غلطی بود که کردم.»

دیگر خسته شده بودم. یکی زدم پس کله گنده اش و گفتم:« نمی تونی دهنته ببندی؟ ساکت!»

و آرام در در گوشش گفتم:« اونجان سی کن! میری جلو دو تا اسلحنه برمی داری میای، خوش؟ سریع!»

شانه هایش را بالا انداخت و با مظلومیت خاصی که در صدایش موج می زد گفت:« تونه خدا حواست به مو باشه خالد.»

یاد روزی افتادم که آقای عبیدی می خواست دم در دفتر به قول خودش «شلالش» کند. خیلی ترسیده بود؛ مثل امشب.

دقیق یادم که امتحان علوم بود یا ریاضی. عزرائیل وارد کلاس شد. البته « عزرائیل» اسمی بود که بچه ها روی خانم احمدی گذاشت بودند من آن روز ها هنوز دل و جرعت نداشتم؛ به همین خاطر اصلاً با علی هم دست نمی شدم. و همیشه علی به من می گفت:« خالد مخلوق.» چون من نقشه می کشیدم و او عملی می کرد. روزی عزرائیل مثل همیشه با روی در هم کشیده ای وارد کلاس شد. هنوز کیفش چرمش را روی میز نگذاشته بود که گفت:« دفتر هاتونه بزارید روی میز.» بعد از گفتن این جمله قیافه علی خیلی خنده دار شده بود. چون همه خبر داشتند که امتحان داریم جز علی. چون روز قبلش انقدر سمبوسه خورده بود که دل درد شده بود و مدرسه نیامد. عزرائیل همان موقع بعد از امتحان برگه ها را صحیح کرد. من از پانزده مه شدم یک نمره از امتحان های قبلی بشتر و تنها کسی که صفر هم نگرفت و بلکه برگه اش به خاطر تقلب پاره شد علی بود.

فردای همان روز علی آمد داخل کلاس و با دندان های سقیدش که با رنگ پوستش کارد و پنیر بود پوزخندی زد و گفت:« می خوام از عزرائیل انتقام بگیرُم. هستی؟!»

آن روز من هم کمکش کردم و یک نقشه عالی چیدم تا بتواند انتقامش را بگیرد. زنگ کلاس خورد. قلبم «تالاپ، تلوپ» محکم داخل سینه می زد. خیلی ترسیده بودم که نکند یک وقت بچه ها یا علی بگویند که نقشه اش کار من بوده. از اول که زنگ خورده بود چشمانم به در بود و جمله هایم را آماده کرده بودم که اگر لو رفتم چه بگویم. که آرام صدای در روغن نخورده در بلند شد و….

«تالاپ»«تالاپ»«تالاپ» سه تا تخم مرغ محلی روی صورت عزرائیل فرود آمد. زرده و سفیده تخم مرغ ها قاطی شده بودند و در صورتش کش می آمدند و چکه چکه روی زمین می ریختند. اما عزرائیل خیلی زرنگ بود و به ده دقیقه نکشید که فهمید کار علی بوده.

بناگاه صدای علی به گوشم خورد که فریاد می زد:« یا سید عباس کمکم کو….»

سرم را چرخاندم. عمو ماجد محکم گردن علی را در دو دستش گرفته بود و فریاد می زد:« یا ابالفضل! بو صدام دی گلیبدی!»

چاره ای جز این نداشتم. زیر لب مانند علی زمزمه کردم:« یا سید عباس، غلط کردم.»

برای لحظه ای خواستم فرار کنم اما دلم نیامد علی را تنها بگزارم چون من از علی خواسته بودم اسلحه ها را بر دارد.

همان طور که به عمو ماجد چشم دوخته بودم و به این فکر می کردم که پا به فرار بگذارم یا نه؛ چشمانم به صندلی  سفید آن طرف پرده افتاد. بدو پرده را کنار زدم. صندلی را برداشتم. آرام و آهسته قدم برداشتم و از پشت بهش نزدیک شدم. نزدیک بود علی کار را خراب کند و عمو ماجد را خبردار کند که من آنجا هستم که به سرعت کوبیدم داخل مو های سفید کم پشتش و علی هم، هم زمان از ترس قش کرد.

 

هر لحظه ممکن بود از دستم رها شود. با یک دست علی را روی شانه هایم گرفته بودم و با دست دیگر اسلحه ها را سفت گرفته بودم. دستم دیگر خسته بود.

چند متر که از مسجد دور شدیم پشت دیوار انداختمش پایین. کنارش زانو زدم و محکم دو تا زدم به صورتش و گفتم:« علی! علی! الهی بگمت چی نشی، بلند شو ببینم!»

چند مرتبه آرام پلک زد و گفت:« خالد تونی؟ مو تو بهشتم؟!»

آرام زدم پس کله اش و گفتم:« ها! مو لیلیم تونم مجنونی اینجانم بهشته! خو خالدم دیگه.»

کمی سر جایش جا به جا شد. و بعد همراه با هق هق و ناله گفت:« تو عامو ماجد زدی؟ها؟»

نشستم روی خاک ها و با دو دست زدم توی سرم و جواب دادم:« خو چه خاکی می ریختُم تو سرم کوکا!»

دماغش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت:« اگه منو بگیرن چی؟»

با دست به سر تا پای خاکیش اشاره کردم و گفتم:« نترس همچین خواستنیُم نیستی بگیرنت، بجا ئی اراجیف پاشو دو قدم مونده.»

سرش را پایین انداخت و گفت:« کوکا تا خونه شما دو قدمه تا خونه ما می دونی چند قدمه!»

– چیه خوشت امد کولت کردم؟ تازه یادم نرفته قش….

– خوش، خوش، پا می شم.

دست اش را دراز کرد. کمکش کردم و از روی خاک ها بلند شد.

به اسلحه های درون دستم اشاره کردم و گفتم:« اینای مو می برم، تونم فردا صبح میای خونه دایی حسن مو بعد می ریم مسجد.»

سری تکان داد و گفت:« خوش.»

و بعد همان جا خداحافظی کردیم و راهمان از هم جدا شد.

 

درد عجیبی را در ران پای راستم حس کردم، بلند شدم و نشستم. دستی به پایم کشیدم و نگاهی گذرا به اطرافم انداختم.

دایی حسن کنار سفره نشسته بود و خودش را با بادبزن رنگارنگ حصیری اش باد می زد. زن دایی گندم هم که تا من را دید بلند بلند زد زیر خنده. از یک طرف درد پایم و از طرفی دیگر نگاه ها و رفتار های عجیب. دیگر عصبانی شده بودم. نگاهی به خودم و لحافم انداختم و گفتم:« چیزی شده مو خبر ندارم؟!»

دایی حسن چپ چپ نگاهم کرد و گفت:« ساعت خواب!»

به ساعت چوبی روی دیوار رو کردم و گفتم:« هنو ساعت هفت.»

ممان سلیمه از حیاط دوان دوان وارد خانه شد. تا من را همچنان در لحاف دید گفت:« مو مگه تونه نگفتم بیدار شو! اصلاً خودته تو آیینه دیدی؟!»

دستی به موهایم کشیدم و تازه متوجه شدم که زن دایی گندم چرا انقدر بلند می خندید و بعد به زن دایی نگاه کردم و چشمکی زدم.

البته از نظر دایی صدای خنده هایش بلد بود چون ماه به ماه به زور می خندید.

کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. رفتم سمت در تا بیرون بروم و صورتم را بشورم که حرف دایی حسن سر جایم میخ کوبم کرد.

– آبودانم دیگه امن نی باید بریم.

ممان بی حرکت وسط خانه ایستاد و بعد از کمی مکث گفت:« چیزی شده؟»

دایی حسن سری تکان داد و ادامه داد:« امروز هم بیست نفر شهید شدن.»

از قیافه ممان معلوم بود می خواهد بهانه تراشی کند پس در جواب دایی گفت:« آخه اینجا…..»

دایی حرفش را قطع کرد و گفت:« آخه نداره، تازه مو با هزار بد بختی ماشین کرایه کردم. پس زود تر آماده بشید.»

ممان دیگر جواب نداشت. و حالا سکوت بود که برای چند ثانیه در خانه حکم فرما شد.

از حرفی که در سرم چرخ می زد مطمئن نبودم اما باید متوجه اشان می کردم که من نمی توانم با آنها از آبادان بروم.

پس سینه ام را جلو دادم و گفتم:« شُمانه نمی دونم ولی مو نمی یُم.»

و بعد پرده زرد دم در را کنار و رفتم طرف شیر آب زنگ زده کنار باغچه که اطرافش پر از گل های عباسی صورتی و زردی بود که زن دایی گندم کاشته بود و همیشه بوی نعنای تازه می داد. دلم می خواست خودم را درونش بیاندازم اما در این چند وقت همه گل ها و نعنا ها خشک شده بود و حتی آب برای خوردن هم پیدا نمی شد.

کنار باغچه خشک شده نشستم. آب هنوز از روی صورتم خشک نشده بود و هر از چند گاهی قطره آبی از ابرو هایم پایین می آمد و صورتم را قلقلک می داد.

به حرفی که در خانه زده بودم فکر می کردم و اینکه حتماً حرفم را جدی نمی گیرند چون اگر جدی می گرفتند تا به الان دایی حسن صد باره دلیل این حرفم را می پرسید.

و با خودم تکرار می کردم:« مو نمی یم….. مو نمی یم.»

صدای دایی حسن بلند شد:« مو می رُم دنبال ماشین بیارمش یک ساعت دیگه بر می گردم معطل نکنید!»

تا صدایش را شنیدم هول هولی رفتم کنار دیواری که نردبان به آن تکه داده شده بود. محکم دست هایم را به نردبان گره کردم و از پله اول بالا رفتم، پله دوم لق بود و تا پایم را گذاشتم شکست. زبانم را گاز گرفتم و نردبان به رویم افتاد.

بعد بلند فریاد زدم:« ممان سلیمه خالدت مرد!»

ممان تا صدایم را شنید پا برهنه آمد تا حیاط و وقتی دید دارم شلوغش می کنم گفت:« تو تا مونه سکته ندی آروم نمی گیری! ها!»

و بعد آرام کنارم نشست و ادمه داد:« طوریت نشده؟ جاییت نشکسته؟ می خوای بریم اسپیتال؟»

زبانم را بیرون آوردم و گفتم:« نه مو هوبم.»

یکی زد پس کله ام و گفت:« لال که نشدی! حالانم پاشو برو لباست عوض کو می خوایم بریم.»

و بعد لباس بلند و قرمزش را که پر از گل های زرد بود را تکان داد و بر چشم به هم زدنی پرده را کنار زد و رفت داخل خانه.

من هم همان طور که زانو هایم را بغل کرده بودم و روی زبانم دنبال خون می گشتم یاد قرارم با علی افتادم. نیم خیز شدم و سلانه سلانه به طرف باغچه قدم برداشتم. خیلی آرام بیل را که دیشب به دیوار درست سر جای اولش تکیه داده بودم برداشتم. خیلی ترسیده بودم و هر آن احساس می کردم که  قرار است دایی بیاید و همه چیز را بفهمد. بیل را در خاک فرو کردم و بیرون کشیدم. صدایی گوش خراش بیل که داشت به اسلحه های زیر خاک می خورد مو را به تنم سیخ می کرد. خاک را گوشه ای از باغچه ریختم و با احتیاط خاک ها را با دست کنار زدم و تا اینکه خواستم دستم را محکم به اسلحه قلاب کنم. گرمای دستی را بر روی شانه سمت چپم حس کردم.

چشمانش هر کدام اندازه یک باقالی شده بود و دورش قی کرده بود. لا به لای مو های خرمایی رنش هم چند گره کور دیده می شد. کمی سرش را خاراند و گفت:« چیزی شده؟! اول صبحی هوس گِل بازی کردی؟!»

با پت پت جواب دادم:« ها……یعنی نه، گفتم داریم می ریم یکم خاک بازی کنم.»

خودم از جواب خودم خنده ام گرفته بود که رفنمان اصلاً چه ربطی به خاک بازی من دارد.

دستش را زد به کمرش و گفت:« مو تونه می شناسُم تو همو نیستی که هر وقت مو خاک بازی می کنم مونه دعوا می کنی؟! ها!»

کمی فکر کردم. دستم را گذاشتم روی سرش و گفتم:« دلت می خواد مو قایم بشم تو مونه پیدا کنی؟»

قایم باشک تنها راهی بود که می توانستم با آن سرش  را گرم کنم تا خودم به کارم ادامه دهم.

خودش را به نزدیک ترین دیوار تکیه داد و گفت:« اینجا خوبه؟»

لبخند کجی زدم و گفتم:« فک کردی زرنگی! میری داخل خونه تا پنجانم…..»

حرفم را برید و گفت:« کوکا مو تا بیستُم بلد نیستم خو.»

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« مو نمی دونم شاید لازم شد بیشتر بشمری.»

سرش را پایین انداخت و بی حوصله راه افتاد.

می دانستم برای قایم باشک هر کاری می کند و این بار را هم از زن دایی گندم خواسته بود تا برایش بشمارد.

تا صدای شمارش زن دایی به گوشم رسید، شروع کردم و سریع اسلحه ها را از زیر خاک چنگ زدم و بیرون کشیدم. فکر می کنم به ده که رسید در را آهسته بسته بودم بیرون آمده بودم.

علی با لباس آبی پر رنگ و شلوار سبزش از دور دیده می شد. دم در دکه ایستاده بود اما هر په دست تکان دادم من را ندید. باید زود تر از خانه دور می شدم. دوان دوان خودم را به دکه رساندم و وقتی علی من را دید بلن بلند شروع کرد به خندیدن. درست شبیه زن دایی گندم.

وقتی از خندیدن دست کشید. دستی به لب هایم کشیدم و گفتم:« چی لِبام قرمزه ئی طوری می خندی؟!»

– کوکام خو کاش لبات قرمز بود، ئی چیه می پوشی!

و دوباره شکم گرد و قلمبه اش را سفت چسبید و بلند بلند خندید.

دیگر تحمل خنده هایش را نداشتم:

– نِدارُم می فهمی! همو یه جفت بود که ئو عبیدی گرفت و خلاص!

– خو حالا چرا ناراحت می شی قربونت! می خوای بریم یه فلافل بزنیم؟ ها؟!

– تو چی نمی خوای لال شی؟!

– به مو که نمی خوای صبحانه بدی، حداقل راه بیفت دیر نِرِسیم.

در تمام عمرش تنها یک بار حرف درست زده بود. آن هم حالا بود اما حرفی نزدم که خیال نکند از من باهوش تر است و تا آخر سفر بخواهد به من زور بگوید.

و بعد از خوردن یک کیک و نوشابه، از دم در دکّه خلیل بامرام تا مسجد مسابقه گذاشتیم. هر کس که زود تر از دیگری می رسید باید یک قطابی آب دار حواله سر بازنده می کرد.

 

اطرافمان سرتاسر سفید بود و گویی کسی سینه ابر ها را چاک داده بود، نمک ها روی خاک ها برق می زدند؛ باد، شن و خاک را از روی زمین بلند می کرد و در دل خود جای می داد. سمت راست جاده پیر زنی بقچه کوچکش را که انگار فقط نان و آبی در آن داشت به پشت زده بود و به سمت آبادان قدم بر می داشت. مردی دختر بچه اش را که گریه بر گونه های سیاه اش رد پای انداخته بود را بغل کرده بود و از خستگی راه ایستاده بود تا نفسی چاق کند.

اما، سمت دیگر جاده کسانی بودند که ساک های سبزشان را به شانه زده بودند و سربند به سر به طرف «شهر خون» استوار قدم بر می داشتند. دایی حسن برایم گفته بود که:« آنها نیرو های جهادی هستند.» البته من یکی از آن ها را شناختم. از فامیل های دور خاله احلام بود که پارسال تابستان برای دیدن او از تهران به آبادان آمده بود و حالا همراه دوستانش به سمت خرمشهر می رفت. همان سمت از جاده، اتوبوس های زیادی بودند که آتش گرفته بودند و آتش شان تا آسمان زبانه می کشید و دعا های مردم برای آزادی خرمشهر را به گوش خدا می رساند.

صدای بریده بریده علی من را به خود آورد.

– خا…..خا…..خا…..خالد…..کُج….کُج……کُجانی؟!

– ها علی چی میگی؟ مو اینجانم.

– به جان تو نفسُم دیگه بالا نمی یاد دارم له می شم.

– علی کوکا میشه پنج دقیقه دیگه زبون به ئو کامت بگیری؟ ها!

– خو وُلک مو الان دو ساعت لای ئی کنسرو ها غرق شدم!

– پس مو چی بگم که تا الان داشتم زیر ئی پتو ها خفه می شدم!

– خو چرا تو بیای بیرون مو نیام؟ ها!

– آخه کوکا مو تونه می شناسم بخوای بیای بیرون ئی ماشین که باربند نداره، پات می خوره به ئی وسایل بعد خرابکاری می کنی.

– نه به جون خالد حواسم هست خرابکاری نکنم.

و تا زبان باز کردم که بگویم:« نه! علی رو به رومون دست اندازه……»

علی کار خود را کرد. با تکانی ریز کنسرو ها آرام غلت خوردند و یک به یک از ماشین بیرون افتادند و صدا های وحشتناکی تولید کردند. ناگهان راننده ترمز کرد. علی ترسید و زود خودش را زیر پتو های قهوه ای و پرز دار قایم کرد. من هم که محو لوبیا ها و ذرت های پخش شده کف خیابان شده بودم، خودم را برای یک کتک آب دار آماده کرده بودم.

با صدای در ماشین که به هم خورد زانو هایم را جمع کردم و کشان کشان خودم را به گوشه سمت راست ماشین رساندم و همان جا نشستم. آقایی با قد بلند از ماشین بیرون آمد. لباس شبزی به تن داشت و مو های جو گندمی اش را از پشت سرش به جلو آورده بود.

تا من را دید، چروک های صورتش پر رنگ تر شد و فریاد زد:« تو فسقله بچه تو ماشین مو چی کار می کردی؟! ها!»

کف دست هایم عرق کرده بود و در حد مرگ ترسیده بودم.

آب دهانم را قورت دادم. خواستم حرف بزنم که دنباله حرفش را گرفت:« با تونم نمی خوای حرف بزنی؟!»

گلویم را به سختی تر کردم و جواب دادم:« مو…..مو و کوکام…..یعنی ممانم منو و کوکامِ فرستاده دنبال بُبامون خرمشهر.»

آقای راننده دستی به سر تاسش کشید و گفت:« یعنی مو باور کنم که نه نه ات تونه با کوکاتِ فرستاده پی بُبات؟!»

چاره ای جز این نداشتم، می دانستم که اگر راستش را بگویم حتماً من و علی را به آبادان بر می گرداند و آنجا هم دایی حسن حسابی از خجالت من و علی در می آید.

به پتو اشاره کردم و با ترس و لرز گفتم:« ها به جان کو…کو…کوکام راست میگم!»

نزدیک تر آمد. روی سربند قرمزش نوشته شده بود «یا حسین شهید».

پتو را کنار زد. علی چشمانش را بسته بود تا خواب به نظر برسد اما، کمی از سفیدی کره چشمانش دیده می شد. آقای راننده به شدت به جلو و عقب تکانش داد.

– هو عامو، بلند شو ببینمت! هو با تونم!

علی سرش را به چپ و راست تکان داد و به اندازه ای که فقط سیاهی چشمانش پیدا شود به آقای راننده نگاهی انداخت و بعد بلند شد و نشست.

آقای راننده تا علی را دید، رنگ از چهره اش پرید. و با ملایمت خاصی که به گمانم نمی خواست نمایانش کند گفت:« بشنید می خوام راه بیفتُم.»

آقای راننده از وقتی که علی را دید اخلاقش عوض شد و با ما مهربان تر ربخورد کرد. درست مثل سکه ای که از این رو به آن رو شده باشد. تمام راه برایمان با صدای بلند نوحه می خواند تا صدایش به ما هم برسد و محکم سینه می زد. گهی هم فریاد می زد و حال و احوالمان را می پرسید و وقتی به دسست انداز می رسیدیم فریاد می زد:« محکم بچسبید!» و آهسته دست انداز ها را رد می کرد.

 

صدای مسلسل و خمپاره دیگر رنگ به رخسار آسمان نگذاشت بود، دود سیاه سر تا سرش را فرا گرفته بود و حالا تنها دلش گریه می خواست. زمین هم پر از لکه های بزرگ و کوچک خون و جعبه های چوبی خالی از مهمات شده بود.

تعدادی از رزمندگان به همراه فرمانده هان پشت خاکریز، مسلسل و اسلحه به دست مشغول مانع از پیشروی تانک های عراقی ها شده بودند.

آقای راننده هم از آن طرف به آن طرف می دوید و کنسرو ها و تجهیزات پزشکی را به طرف سنگر می برد و بر می گشت.

من و علی هم کنار ماشین ایستاده بودیم و مثل افراد غریب به اطرافمان نگاه می کردیم.

علی آرام سقلمه ای زد:

– کوکا می خوای برگردیم؟!

– علی کوکا حالت خوبه؟!

– ها مو خوبم میگمت می خوای برگردیم؟!

– لا! ولی خو اصلاً خواستیم برگردیم، با چی برگردیم؟ ها؟!

شکمش را خاراند و با بی حوصلگی جواب داد:

– راست میگی.

آقای راننده نفس نفس زنان خودش را به ماشین رساند و رو به من و علی گفت:« شما، شما نمی خواید به مو کمک کنید؟ ها؟!»

من و علی به یکدیگر نگاهی معنی دار انداختیم. آخر اصلاً من و علی برای اینکه کنسرو و پتو جا به جا کنیم جنگ نیامده بودیم. انتظار داشتیم بیشتر از اینها رویمان حساب باز کنند.

به همین خاطر رو به آقای راننده گفتیم:« یعنی چی؟! یعنی ما کنسرو جا به جا کنیم؟!»

دستش را به کمرش زد و گفت:« نظرت چیه؟ می خوای بری جای فرمانده دستور بدی؟!»

بد جور خنده ام گرفت، اما قضیه مهم تر از این حرف ها بود.

خنده ام را خوردم و گفتم:« آقا راننده مو و کوکام امدیم اینجا کار درست و حسابی بکنیم نه…..»

هنوز جمله ام تمام نشده بود که زد زیر خنده و گفت:« مو عبدالله ام، ولی همه بهم میگن عمو عبد.»

و دوباره به اتفاق علی شروع کردند به خندیدن.

خواستم جمله ام را تصحیح کنم که همراه با صدای خمپاره که خیلی دور هم نبود، عمو عبد ما را به زمین انداخت و بغلمان کرد.

آرام از زیر دستم به اطراف نگاه کردم. پسری بود تقریباً بیست سال که چپیه سفید خاکی به گردنش بسته بود و کلاهش چند متر آن طرف تر افتاده بود. خون از پای راستش روی خاک روان بود و بلند فریاد می زد:« یا امام حسین، یا فاطمۀ زهرا.»

هنوز صدای خمپاره و نانجک می آمد اما، سرم را از زیر دست عمو عبد به زور بیرون کشیدم. عمو عبد و علی همچنان روی خاک ها دراز کشیده بودند و گوش هایشان را محکم گرفته بودند.

بدو، بدو خودم را به او رساندم. تکه ای از پاچه شلوارش را که پاره بود با دست تکه کردم. دور پایش بستم و محکم گره کردم، طوری که تا به حال این طور گره نزده بودم. سپس سرش را روی پاهایم گذاشتم.

خیلی ترسیده بودم. تا به حال این کار را نکرده بودم و تمام ترسم از این بود که نکند اشتباه انجامش داده ام.

صدا ها که فروکش کرد، رزمندگان از روی خاکریز بلند شدند و دوباره ادامه دادند.

عمو عبد سریع آمد طرفم و نشست کنارم. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:« خودته ثابت کردی، با سر لشکر صحبت می کنم، شاید از ئی به بعد تو و کوکات بشی دکتر گروه.»

خیلی خوش حال شدم اما، به روی خودم نیاوردم چون اصلاً معلوم نبود که سرلشکر قبول بکند یا نه.

علی سراسیمه و گریان خودش را به من و عمو عبد رساند.

– خالد، کوکام مجروح شدی؟!

کمی از خون های پسر جوان لباسم را سرخ کرده بود.

صدایم را آرام کردم.

– ها نمی بینی، گوله تو مُخُمه!

و بعد شروع کرد بلند بلند گریه و قهقه زدن. طوری که همۀ رزمندگان لحظه ای توجه شان به او جمع شد.

 

سرش را آرام روی شانه ام گذاشت و چشمانش را بست.

با صدایی که بد خواب نشود گفتم:« کوکام خسته شدی؟»

همان طور که چشمانش را بسته بود جواب داد:

– تو خسته نشدی؟

– صد بار بهت گفتم این بار برا صد و یکمین بار بهت میگم! سوال منو با سوال جواب نده!

انقدر خسته بود که دیگر حوصلۀ بحث کردن با من را هم نداشت. بی حرف پس و پیش جواب داد:

– خو راستش خیلی خسته شدم.

– قبول دارم، امروز روز سختی بود، سخت تر از دو روز قبل.

سرش را بلند کرد و گفت:« می دونی دلُم برا چی تنگ شده؟»

دستم را جلوی دهانم گرفتم و خنده ریزی کردم.

طوری که برادران دیگر از خواب بیدار نشوند.

آرام تر از قبل گفتم:« چمیدونم حتماً برا سمبوسه، ها؟!»

و با هم خفه خندیدیم.

نگاهش را در چشمانم گره کرد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:« چهار روزه نه نه ام ندیدم، دلم خیلی براش تنگ شده.»

دستم را دراز کردم و بر شانه سمت راستش نهادم.

گفتم:« خرمشهر که آزاد شد می ریم با نه نه ات لب شط یه سمبوسه می زنیم مهمون مو، خوش؟!»

خنده ملیحی کرد و گفت:« میشه مال مو فلفلش از مال تو بیشتر باشه؟»

گفتم:« مثل ئو موقع که گفتی می تونی تا آخرش بخوری نصفه ولش کردی؟ ها؟!»

و این بار بلند تر قبل خندیدیم.

صدای عمو رحمان بلند شد:« مو نمی دونم شما خواب نِدارید؟ ها! بخوابید دیگه!»

و بعد علی که خیلی خسته بود، زود خوابش برد. اما، من تا صبح بیدار بودم و به این فکر می کردم که من هم چقدر دلم برای ممان سلیمه و دده آتیه و حتی دایی حسن و زن دایی گندم و آن باغچه رنگارنگش تنگ شده.

 

چشمانم را باز کردم. فقط تعدادی از بچه های پشت خاکریز جایشان را به عمو رحمان و دوستانش داده بودند.

کیف پارچه ای را که تمامش خاک بود را مثل همیشه از بالای سرم برداشتم، علی را بیدار کردم و همراه یکدیگر از چادر بیرون رفتیم.

امروز حتی بچه هایی که، رزمندگان آن سمت خط را به عقب می آوردند هم دیگر خسته شده بودند و زخمی. از یک طرف شروع کردیم، هر کس یک زخمی داشت. یک نفر پایش ترکش خورده بود و از زانو قطع شده بود و دیگری گلوله به بازویش خورده بود و باید گلوله را از بازویش خارج می کردم. آن طرف تر علی که دلش نمی آمد آن صحنه ها را ببیند داشت به آنهایی که از شدت کار بیهوش شده بودند سِرم می زد.

اغلب، کسانی هم بود که نارنجک در دستان اشان بود و پس از اسابت خمپاره سر تا پایشان را خون می گرفت و دیگر کاری از دستم برایشان بر نمی آمد. تعداد کمی از رزمندگان دیگر هم شیمیایی شده بودند و دست ها و پاهایشان پر از تاول های ریز بود.

علی با شتاب به سمتم آمد، داشتم یکی از برادر ها را که سرش شکسته بود را پانسمان می کردم.

از دور بلند صدا می زد:« خالد! خالد!»

صورتم را برگرداندم. پریشان حال کنارم نشست.

فکر کردم شاید خبری از ممان سلیمه و دده آتیه برایم آورده.

گفتم:« از نه نه ام……از نه نه ام خبر آوردی؟ ها؟!»

نفس نفس می زد و تکه تکه می گفت:« امشو….امشو عامو مجتبی گفت قراره بچه ها برن جلو تر!»

نفس راحتی کشیدم و گفتم:« خو به منو و تو چه سودی داره؟!»

و دوباره خواستم ادامه پانسمان را انجام بدهم که، دستم را گرفت و گفت:« کوکام خو منو و تونم می تونیم بریم!»

پورخندی زدم و گفتم:« حتماً تونم باور کردی که فرمانده اجازه می ده؟ ها؟!»

سرش را به نشانه «نه» تکان داد و گفت:« می ریم لباس یکی از مجروح های می پوشیم و با بچه ها می ریم، تازه اسلحه انم داریم.»

با این بار می شد، دومین حرف درستی که زده بود. اما، این بار به رویش آوردم چون واقع این بار قابل تحسین بود.

– آفرین کوکام! آفرین!

 

دم دمای اذان صبح بود که بیکباره با صدای تانک ها و مسلسل های دشمن از خواب پریدم. حال آشفته ای داشتم که فریاد حاج علی را شنیدم که می‌گفت:« یاحسین بگویید و چشمانتان را ببندید و اسلحه را به دست بگیرید و حتی اگر هم که شده جلوی سرعت تانک های دشمن را بگیرید.»

چشمانم را باز و بسته کردم قنداق اسلحه را بر شانه گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم که ناگهان سرمای دستی را بر شانه ام حس کردم، علی بود.

همین طور که دستم را بر ماشه اسلحه گذاشته بودم و به شب فرار فکر می کردم گفتم:« چی شده وُلک رو به راه نیستی؟!»

اشک هایش همچون دریایی شور از چشمانش سرازیر شد. با دست های خاکیش اشکش را پاک کرد و گفت:« مو سنگرُمِ به کاظم سپردُم، عامو عبد چند دقیقه قبل پشت خاکریز غربی شهید شد، وقتی داشت شهیدای دیگه به وانت می رسوند.»

اسلحه داشت از دستانم رها می شد که به این فکر فرو رفتم که عمو عبد و امثال او برای آزادی این وطن رفتند، اسلحه را دوباره محکم چسبیدم و استوار گفتم:« مبارکش باشد.»

– خالد کوکام بلند شو، بلند شو، شهدای خاکریز غربی چشمشون به ماست کوکام بلند شو!»

دستم را از روی ماشه برداشتم و روبه به علی گفتم:« پس سنگرم چه کنم؟!»

کمی صبر کرد و گفت:« بده به…..بده به احد!»

 

آخرین سنگر از خاکریز غربی بود و ابر ها داشتند همدیگر را قلقلک می دادند، گویی که بازیشان گرفته بود.

دلهره خاصی داشتم تا به حال اینطور نشده بودم، انگار که می خواست اتفاقی رخ بدهد اما دل را زدم به دریا و با علی راهی آخرین سنگر شدیم.

پیکر های بی جان سنگین بودند و مجبور بودیم که با علی با هم آنها را تا پیش وانت حمل کنیم.

یکی از شهدا دست سمت راستش بر گردن من بود و دیگری هم نبود مانند قصه ها که یکی بود یکی نبود و علی هم تن تیر خورده اش را نگه داشته بود.

همین طور که او را حمل می کردیم علی گفت:«خالد تو دوست داری پیکرت پیدا بشه؟ یا شهید گمنام بشی؟»

پیشانیم را چروک کردم فشار زیادی را داشتم تحمل می کردم گفتم:« خب معلوم دوست دارم پیکرم پیدا بشه.»

صدای تیری هوایی تمام بدنمان را به لرزه انداخت. طوری که جنازه ها از دوستانمان رها شد.

نمی دانم انگار که آن گلوله به مادر ابر ها خورده بوده و بچه هایش از غم فراق او زاری می کردند.

 

تنها چیزی که حس میکردم سرمای محیط بود، چشمانم بسته بود چیزی نمیدیدم، خیلی نگران بودم از وقتی هوشیار شده بودم با خودم می گفتم:« الان کجانم؟علی هم همراه مونه؟!»

توی همین فکر ها بودم که کم کم همه جا روشن شد. چشمانم به روشنایی عادت نداشت و وقتی پلک می زدم هلال هایی مشکی جلوی دیدگانم را می گرفت.

دقایقی گذشت که متوجه شدم که من و علی بر ستون های چادر بسته شده ایم.

فرمانده عراقی ها وارد چادر شد، خودم را بر جایم مانند میخی کوباندم خیلی قوی و شجاع چشمانم را به دنبالش کشاندم.

بر روی چهارپایه ای چوبی نشست.

دستور داد تا پارچه ای که به دهانمان را بسته بودند باز کنند.

با پشت دست بر شانه سربازش زد و شروع کرد به عربی صحبت کردن. سپس سرباز به فارسی برای ما ترجمه کرد و گفت:« می گوید شما سه راه بیشتر ندارید یک اینکه بیایید و از ما شوید چون ما یار کمی داریم دوم اینکه به امامانتان توهین کنید و یا اینکه هر دو شما را با هم می کشیم.»

علی رو به فرمانده شان کرد و گفت:«هر کار دوست دارین بکنین دو راه اول دست مونه که مو هیچ کدومه قبول نمی کنم.»

به خودم آمدم و گفتم:« چی داری میگی علی؟ اگرم قراره شهید بشیم با هم، مو بدون تو توان زنده موندن ندارم می فهمی؟!»

من و علی همین طور که داشتیم بحث می کردیم.

یک دفعه صدای تیری به گوشم رسید. چشمانم را بستم و وقتی که باز کردم اون گلوله ی هفتم بالاخره تحمل نکرد بود و از خانه تنگ و تارش فرار کرد بود و زده بود به دریایی از خون، خونی که از شاهرگ علی می جوشید.

باورم نمی شد. انقدر شکه شده بودم که بلند،بلند، می خندیم، سرم را به ستون می کوبیم. به حدی که سرم را به ستون کوبیده بودم از سرم خون مانند آبی زلال سرازیر می شد.

ساعتی گذشت و دستانم را باز کردند و پیکر سرد و بی جان علی را در بغلم گذاشتند و من را میان تاریکی شب و گریه های ابر رها کردند.

 

باران شدید شده بود و سر تا پاهایم را خون گرفته بود. لباس هایم گلی شده بودند. دیگر اشک هایم خشک شده بودند و نمی توانستم دیگر گریه کنم. هر ده قدم که بر می داشتم زور پیکر بی جان علی را از آن شانه به شانه دیگر می انداختم. دیگر نمی توانستم. مکانی امن پیدا کردم. آنجا ایستادم با دست زمین را کندم. به همان اندازه که علی در آن آرام بگیرد. یک چشمم اشک بود و دیگری خون. پلاکش را از گردنش در آوردم و علی را در آن گذاشتم. چشمانم را بستم و علی را زیر گِل ها به خدا سپردم و شعری را که از فامیل های دور خاله احلام یاد گرفته بودم را بالای سرش خواندم:«

صدایت، همدم تنهایی من

صدایت، مونس بی تابی من

پناه هق هق شب گریه هایم

صدایت، نغمه ی لالایی من

رفیق لحظه های بغض و دردم

رفیق من، کوکای من.»

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.