داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

صداهایی در کوچه‌ها

نویسنده: پویان پژهان (طحان)

وقتی در خیابان‌های همیشه شلوغ شهر راه می‌روم، انگار جانوری افتاده روی پشتم و پشت و گردنم زیر آن خم شده. از کنار هرکس که رد می‌شوم دانۀ عرق که از روی پشتم می‌لغزد روی کمر و پهلو، تنم را می‌لرزاند. بیشتر تو خودم مچاله می‌شوم. سر خم می‌کنم و چشم به زمین جلوی پایم می‌دوزم. اما باز هم چشم‌هایی را می‌بینم که از هر طرف، در چند قدمی‌ام، زل زده‌اند به من. اصلا در میان موجوداتی هستم که از سیارۀ دیگری آمده‌اند یا شاید من از سیارۀ دیگری آمده‌ام…

سرم پر می‌شود از صدای بوق ماشین‌ها که پشت‌به‌پشت یکدیگر، بی‌فاصله، صف کشیده‌اند و هر ازگاهی تکانی می‌خورند. صداها در سرم پخش می‌شود و فکرم را به‌هم می‌ریزد. چشم‌هایم را می‌بندم اما می‌ترسم موجودی دراز با دست‌های چنگالی بزرگ، به طرفم حمله کند. نمی‌دانم چیست؛ دیو یا… پا تند می‌کنم که ناگهان صدایی درجا نگه‌ام می‌دارد. از بقیۀ صداها جلو می‌زند و هرلحظه در گوشم بیشتر می‌شود. آنچنان تحکم‌آمیز که انگار می‌خواهد توبیخم کند و همین الان است که با ابروهای آویزان و دست‌های متحرک، سر برسد. بدون تکان دادن سرم، زیرچشمی، نگاهی می‌اندازم به اطراف. درِ آپارتمانی را می‌بینم که رنگ دودی و میله‌های زندان‌مانندش هرصدا و تصویری را مانع می‌شود. نور خورشید که هنگام غروب هم قدرت تابستانی‌اش را دارد، می‌خورد به آیفون آپارتمان و می‌زند تو چشم‌هایم. صدا از آنجاست که راه باز می‌کند میان صداهای درهم‌لولیدۀ موتورها و آدم‌ها. با تردید می‌ایستم و گوش می‌کنم. صدای دختری است که دارد از پسری شکایت می‌کند؛ می‌گوید چرا نیامده تا با هم از آن طرف پل، رودخانه را دور بزنند و فرار کنند و صدای فریادها را هم نشنوند. از خودم تعجب می‌کنم که گفتم «تهران و رودخانه؟». دختر می‌گوید و می‌گوید از کافه‌های تخم‌مرغ‌شکل بزرگ سرخ، با فواره‌های چندمتری و رنگین‌کمان‌ها و پرتوهای نور که از سقف شیشه‌ای کافه‌ها راه باز می‌کند به داخلشان…

کسی جلوی آیفون نایستاده و مردمی که رد می‌شوند گاه سر می‌گردانند طرفش. از مخاطب دختر خبری نیست. ولی من، همچنان روبه‌روی آیفون ایستاده‌ام و به حرف‌هایش گوش می‌دهم. دلم می‌خواهم با دختر وارد گفتگو شوم. ببینم اصلا یک دختر چطور صحبت کند و کدام پسر مقصودش است. اما زبان در دهانم نمی‌چرخد. نور خورشید، آیفون را در چشمم روشن‌تر و براق‌تر می‌کند: دختر برای خودش حرف می‌زند ولی منهم می‌شنوم، بقیه هم. آب دهانم را مزه‌مزه می‌کنم. وسوسه‌ای در سرم می‌چرخد. از سر تا پایم را در لحظه‌ای طی می‌کند. راه نفسم را می‌بندد و غوغایی در پاهایم به راه می‌اندازد. پا تند می‌کنم طرف آپارتمان‌مان. پله‌های جلویی را دوتایکی می‌کنم. کلید از دستم در می‌رود و در دسته‌کلید گم می‌شود.

سوار آسانسور شده‌ام. خودم را در آینه‌ می‌بینم. پیراهن تو تنم مچاله نشده. پوستم برق می‌زند. در واحدمان را باز کرده، پا می‌کشم تو خانه. انگار فاصله‌ای میان جلوی در و آیفون نیست. می‌خواهم بدوم طرفش. اما در امتداد آن، دورتر، در اتاق، مادر را می‌بینم که هنوز نرفته و با انگشتانش مثل به مثلث‌های متساوی‌الساقین دراز و باریکی هستند، مانتویش را صاف صاف کند. آرام می‌خزم طرف اتاقم. خودم را از کتاب‌های تست خلاص می‌کنم. مادر می‌رود طرف در و عین همیشه با چشم‌های شمشیری‌اش به من خیره می‌شود و می‌گوید تا ساعت 9:30 دقیقۀ شب بر می‌گردد. مواظب «ایما» باشم به چیزی دست نزند و خداحافظ.

حالا اختیار خانه عین تمام شب‌های این ماه، دست من است و پدر و مادر می‌توانند ماشینی، بروند و مادر، آسوده، با استادش درس بخواند و پدر کار بکند.

می‌دوم طرف آیفون. به آن خیره می‌مانم و سپس، دستم، آرام، می‌رود طرف گوشی‌اش. بَرَش می‌دارم. دکمۀ آیفون را می‌زنم؛ آدم‌ها را نگاه می‌بینم. تصویرِ در سرم، تا حالا پسربچه‌ای بود میان دیوارهای سفید تک‌رنگ خانه‌ای خالی، از صبح تا وقتی که خورشید تمام هال را بگیرد، و سپس گوشه‌ای از اتاقی، کتاب در دست، جمع‌شده توی خود، صدای بم درهم مرد و زنی را می‌شنود که با آنکه هم‌قد آنها بود اما انگار آنها خیلی بالا بودند و خیلی دور و سرآخر تصویرهای تکراری نیمکت‌هایی که فشار می‌آورد به سینۀ پسر و پسرانی که در نیمکت‌های دیگر باهم شوخی می‌کردند. اما حالا دختران و پسران، مردان و زنان را می‌بینم که صحبت‌کنان یا لبخندزنان می‌آیند و می‌روند. لب‌هایم کم‌کمک باز می‌شوند از هم:« سلام… صدای… منو… دارید؟»

«راستش…راستش… من یه…یه جوونکم که…که عاشق داستانه؛ یا کلا ادبیات. آره! سالهاس تو جهان ادبیات و داستان‌ها گم شده و هرچه بیشتر گم می‌شه، بیشتر کِیف می‌کنه».

-وای عجب جمله‌ای گفتم!

ادامه می‌دهم:« اصلا تنها چیزی که من یادمه سفیدی صفحه‌های کتاب‌هاست و سیاهی‌های سحرآمیز ریز روشون… بالاخره، از این راه، یعنی با آیفون، می‌خوام براتون از داستان بگم. براتون… براتون… حرف بزنم. آره… همین».

اشعاری می‌خوانم که شاید بتوان جوری، به حرفم مربوطشان کرد. چند سر و چند چشم را می‌بینم که می‌چرخند طرف آیفون. لب‌هایم را محکم به‌هم می‌فشارم و لبخندی به حالت غنچه، می‌نشیند روی صورتم. ایما در اتاق پدر و مادر نقاشی می‌کشد و لابد فکر می‌کند برادرش در اتاق، باز هم برای خودش، حرف می‌زند. ولی الان صدای مرا خیلی‌ها شنیده‌ان‌اند دیگر.

 

حالا هرشب می‌روم پای آیفون و راس ساعت هشت، برنامه‌ای را اجرا می‌کنم. حرف‌هایم در کوچه می‌پیچد و صدایم نفوذ می‌کند به گوش هرشنونده‌ای و درجا متوقفش می‌کند. ایما به همراه من، اشعار مهدکودکش را می‌خواند و آیفون را موقع صحبتم، روشن نگاه می‌دارد تا صدایم بیرون برود.

مطابق هرشب، با شور و اشتیاقی که انگار معده‌ام توی بدنم بالا و پایین می‌رود و مجبورم می‌کند بدوم طرف آیفون. نگاهش می‌کنم: مستطیل سفید سه‌دکمه‌ای است با مربعی سیاه؛ با سه کلید سیاه و سه دکمۀ سفید که اختیار دیدن افراد و حتی اجازۀ ورودشان را به من می‌دهند. یک‌جور صدا و سیمای برعکس است. برای من، شاید اسباب‌بازی‌ای باشد رنگارنگ که محکم می‌چسبمش و از آن سیر نمی‌شوم. یا حتی دوست یا پسر نداشته‌ام؛ دوستی که تمام وجودش متعلق به من است و از گوش تا لبِ من، امتداد دارد.

ایما که شعر کلاس اولش را خواند، نوبت من می‌شود. دفترم را بر می‌دارم و برنامه را کاملا آسوده و آرام، ادامه می‌دهم با لحن صمیمی و دوستانه نه لحن قلمبه‌سلمبۀ برنامه‌های اول؛ دیگر زبانم راحت در دهان می‌چرخد و کلمات آسان پیدا و بیان می‌شوند:« می‌خوام امشب دربارۀ این برنامه، این صحبت، این گفتگو یا هرچی که می‌خواید اسمش رو بذارید بگم. والله اینکار من، شاید کار عجیبی باشه یا نامتعارف، مسخره‌بازی یا دیوونه‌بازی یا هر اسم دیگه‌ای. ولی خیلی از کارای عجیب و غریب جذابن. نمونۀ جالبش تو ادبیات هاکلبری فینه. هاک یه نوجوون داستانیه. یه آدم کاملا غیرعادی تو جامعه. اگه شما هم بخواید مثل من و هاک بشید باید قواعدی رو رعایت کنید. بله هاکلبری فین بودن الکی نیس. قواعدی داره. شاید اولین قاعده‌اش این باشه که مادرتون مرده باشه، پدری تندخویی داشته باشید و حسابی ازش بترسید…»

لحظه‌ای لب می‌گزم. آب دهانم را می‌مکم: «راستش منم… منم پدرم همینطوریه. و فکر می‌کنم اگه مادر هاک هم زنده بود عین مادر من بود. نه اینکه پدر من مثل پدر هاک بددهن و مست باشه. ولی خب… خب… ولش کنید».

قلبم ضربه می‌زند به استخوان‌های سینه و می‌خواهد بشکندشان:« اما دربارۀ قواعد هاکلبری فین بودن داشتم می‌گفتم که اینطور نیست. یعنی هیچکدوم از این شرطا لازم نیست… من برای شما ساده‌ترش کردم. قاعدۀ اول اینه برای خودتون باشید. یعنی… یعنی خودتون با خودتون حال کنید. هاک با فحش‌های آبدارش، با سیگار کشیدن و توتون جویدنش، با کارهای دیگه‌اش حال می‌کنه. اهل تظاهر نیست. بااینکه باعث می‌شه از طرف همه هم طرد بشه. ولی همینا آخرش می‌رسه به رفاقتی زیبا با یه سیاهپوست که همۀ مردم اینکارو گناه می‌دونن. در ادامۀ همین قاعده، می‌رسیم به قاعدۀ دوم: اهل تجربه باشید. از تجربه…»

چشمم به آیفون خاموش می‌افتد. دلم می‌لرزد و سرم در جعبه‌ای می‌شود که از هرشش طرف بهش فشار می‌آید. چشم‌غره می‌روم به ایما. با چشمان گردشده خیره می‌ماند بهم و سپس آیفون را روشن کرده، چشم می‌دوزد به آن.

نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم:« داشتم می‌گفتم از تجربه نترسید. شاید غیرمعقول به نظر بیاد که کسی جای گرم و نرم، غذای خوب، لباس مرتب و درس و تحصیل رو ول کنه و بره توی قایق با تموم خطراتش. خطر همراهی با قاتل‌های جانی، خطر رفاقت با یه سیاهپوست. یا یه تجربۀ عجیب‌وغریب دیگه‌ش موقع فراری دادنِ همین دوسته؛ با یه بلند کردن تخت، همه‌چی به خوبی و خوشی تموم می‌شه، می‌ره. اما هاک لقمه رو دور سرش می‌چرخونه. کار رو به حفر تونل  و آوردن سنگ آسیا می‌کشونه که زندانی، یک کاره روش خاطره‌ای چیزی بنویسه. یا کره و غذا می‌دزده که توش چاقو و سوهان قایم کنه برای بریدن زنجیرها، همون زنجیرهایی که به راحتی باز می‌شن. و کلی کار جالب دیگه. و همۀ اینکارا، فقط برای اینه که می‌خواد یه ماجراجویی کامل و بی‌عیب و نقص رو تجربه کنه. و نمی‌ترسه از اینکه دیر بشه، کار به پلیس بکشه و همۀ راه‌های فرار بسته بشه. این تجربه‌ها پر از لذت کشف کردنه. این برنامه هم یه تجربه است که منو از دیوارهای سوت و کور بیرون کشونده مثل قایق هاک. شما هم دنبال قایقتون بگردید».

فقط چند دانۀ غریب عرق نشسته روی پیشانی‌ام؛ فقط چند دانه. دو دفعۀ دیگر هم، در طول صحبت به ایما چشم‌غره رفتم. وقتی داشت با موهای نرم کمندی‌اش بازی می‌کرد و با دست، نرم، تابشان می‌داد به عقب و با حرکت ریز گردن برِشان می‌گرداند سر جای قبلی. جمع‌شده توی خودش، کمی‌ رفت عقب و دستش را دراز کرد، برای روشن کردن اسباب‌بازی من.

می‌خواهم قاعدۀ سوم را بگویم که صدای دختر به گوشم می‌رسد. ساکت می‌شوم تا اینکه دوبار مرا صدا می‌زنم. بالاخره جواب می‌دهم. می‌گوید برنامه‌ام خیلی خلاقانه است. خیلی جدید و جذاب است. ایده‌اش از خودم است یا نه. جواب می‌دهم و تشکر‌های جویده‌جویدۀ پشت‌سرهمی می‌کنم؛ آب دهانم را فرو می‌دهم و نفس داغی بیرون. دختر ادامه می‌دهد و باز هم می‌گوید از اینکه باهم از خانه بیرون بیاییم و برویم توی هوای آزاد؛ پهلوبه‌پهلوی یکدیگر. دیگر پنجره‌ها را ول کنیم و راه خودمان را ادامه بدهیم. من فقط گوش می‌کنم و بااینکه ظاهرم آرام است اعضای بدنم پیچیده‌اند توی هم. موهای بلوند بلندی را می‌بینم ریخته روی شانه‌های لاغر برهنه. و همچنان صدای نازک ویولنیِ او را می‌شنوم که از پشت آیفون، می‌نوازد و با من حرف می‌زند…

 

مادر که می‌رود سرکار و پدر همچنان در خواب است، از خانه می‌زنم بیرون. جلوی در، به آیفون خیره می‌مانم؛ بخش دیگری از دوستم را می‌بینم که چشمی دارد سیاه‌رنگ و قدی کشیده با گردی‌های زیاد دست‌وپا‌مانند ریزی.

قدمی می‌روم جلو، چق‌چقی می‌شنوم؛ دور و برم پر است از پوست‌ تخمۀ آفتابگردان و چند پاکت خالی تنقلات و سیگار و جاروی رفتگری که نزدیک آپارتمان ما جا گذاشته ‌شده. می‌روم سمت پارکی که چهارپنج ‌قدمی بیشتر، با آپارتمان‌مان فاصله‌ ندارد. دولا می‌شوم و خیره می‌مانم به چمن‌ها که چطور لگد شده‌اند و پا خورده‌اند. جای هزاران کفش بر آنها است. دوباره نگاهم می‌چرخد طرف دوستم. لبم را غنچه می‌کنم.

آگهی‌ای پرینت می‌گیرم و دوسه‌تا می‌چسبانم در آپارتمان خودمان. آپارتمان‌های کوچۀ خودمان و دوسه کوچۀ اطراف را پر می‌کنم از آگهی برنامۀ آیفونی‌ای که «گفتگویی است به شکلی نوین که اضطراب و تنش روزها را مبدل می‌کند به آرامشی دل‌انگیز» و فقط لازم است بیایند جلوی آپارتمان ما یا اینکه گوشی آیفونشان را بردارند.

شب، خیلی جلو نرفته‌ام که از قاب آیفون، کوچه را پر آدم می‌بینم که نفس‌به‌نفس ایستاده‌اند تا صدای دورگه و نیمه‌مردانۀ مرا بشنوند و شعرهایی را که می‌خوانم و حرف‌هایی که می‌زنم. منی که حرف‌هایم در مدرسه ناله‌هایی از ته چاه بود که بقیه به زور، آنها را می‌شنیدند و شعرخوانی‌هایم، فقط تپق‌ زدن‌ و جویدن کلمات و به‌هم ریختن بیت‌ها. برنامه که تمام می‌شود، نگاه می‌کنم. افراد کم‌کم از جلوی چشمم می‌روند. به کوچه خیره می‌مانم. یاد خانۀ قبلی می‌افتم و پسربچه‌ای بودم که حرفی زدم به یکی از فامیل‌ها و اخم پدر و پرخاشش روی سرم آوار شد و گردنم را خم کرد. و ترسان از حمله‌های دیگری از بالا، از موجوات ایستاده، با بدن به‌هم پیچیده، میان چشم‌های زل‌ زده، در اصطلاحا مهمانی‌ای! و عرق کردن و رطوبت تن و تلخی دهان که دلم می‌خواست آبش را تف کنم بیرون. یا نورهای تندی که در چشم‌هایم شکسته، کشدار می‌شدند، فرو می‌رفتند و در میانشان، مادر دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و جیغ می‌کشید بخاطر سکوت در برابر پرسشی از درسی. بعد، حتی نورها هم سوت زنگ‌داری می‌کشیدند.

اما حالا پای آیفون قرار نیست کسی بفهمد که من حرف می‌زنم و اگر اشتباه هم بگویم، خفه‌ام نمی‌کنند. شاید حتی نفهمند هم؛ چون هنوز نمی‌دانند که سن و سالی ندارم!

 

وقتی اجرایم ادامه پیدا کرد، برخی همسایگان اطلاعیه دادند و تذکر. ولی من در پناهگاهی که هیچکس نه مرا می‌دید و نه در تیررسش قرار داشتم، کار خود را ادامه دادم. حتی دیدم در میان زمین و هوا، دار و دسته‌ای تشکیل شده از برخی آدم‌ها که دنبال سر من بودند که دیگر پی حرف زدنم نروم تا نظم آپارتمان به‌هم نخورد، به وسایل عمومی صدمه‌ی وارد نشود و بهداشت جلوی در به‌هم نریزد. عینکی‌ای، خودکار به‌دست را جلوی در آپارتمان مامور گذاشته بودند و سردسته‌هاشان شروع کردند درِ تک‌تک خانه‌ها را زدن و سروصدا کردن. اما منهم بیکار ننشستم؛ بالاخره آیفون دوستم بود و باید برایش کاری می‌کردم. بخصوص اینکه بعد از شانزده سال، دوستی، همدمی، پیدا کرده بودم. کل آپارتمان را بستم به ترقه. بوی باروتش را حس می‌کنم؛ تا ته بینی راه باز می‌کرد. و صدای تق‌تق‌های رگباری، که شکم آدم را می‌لرزاند و شانه‌ها را به بالا می‌پراند _انگار نمی‌دانمی بخواهند بگویند_ و پاها را وادار می‌کرد چند قدم بپرند این طرف و آن طرف.

همۀ همسایه‌ها از خانه‌هاشان ریخته بودند بیرون و طبقات لبریز آدم بود. صداهایشان ممتدشده، درهم می‌رفت و معلوم نبود چه می‌گویند؛ گاه شبیه گروه کُری بودند و گاه در میان حرف‌هاشان چه‌خبرشده‌هایی به گوشم می‌رسید. نور سرخ کدری، ظاهرا از پنجره، بالای سرشان را گرفته بود. من در میان جمعیت گم شدم. جمعیتی که انگار برای مبارزه با دار و دستۀ جستجوگران لشکرکشی کرده بودند؛ آنهم چه لشکری! یکی با لباس‌های صورتی که گرزمانندی بدست داشت، یکی شلوارک گل‌گلی پوشیده، یکی با سر و گردن و موهای آشفتۀ بیرون و تکمه‌های نبسته، یکی کت‌ را با پیژامه ست کرده همراه کلاه شاپو که کمان از دوشش و چند تیر از کمربندش آویزان بود. جوان‌هایی هم بودند که به پشتیبانی از من، تابی به موهاشان که انگار هرکدام با دیگری سر دشمنی داشتند، دادند و جهدیدند طرف جستجوگران. جستجوگران که سردسته‌شان مدیر بود و پدر و مادر همراهش بودند، فرار کردند طرف در اصلی آپارتمان. آنجا هم با شنوندگان من مواجه شدند، دیگر فقط دست‌ و پاهاشان دیده‌ می‌شد که اژدهاهای عضلانی دست‌های جوانان، آنها را می‌خوردند. صدای کف و سوتی در سرم پیچید و دست‌هایم را آرام به‌هم مالیدم. دست ‌به ‌چانه‌زده، به این تابلوی نقاشی دیدنی، خیره ماندم. سپس فقط صدای خودم را می‌شنیدم. دیگر همه ساکت شده بودند و صدای من می‌پیچید که ایستاده بودم و بقیه گرداگرد و نزدیکم نشسته و با دهان‌های باز خیره شده بودند به من…

 

بالاخره هردوستی مشکلی دارد؛ آیفون، یار بی‌وفای منهم، مدام خاموش می‌شود. بااینکه دیگر جایگاه برنامه و صحبت شبانه‌ام تثبیت شده، تنها مشکل این است.

شب دیگری از برنامه را شروع کرده‌ام:« اما قاعدۀ سوم هاکلبری فین بودن اینه که در لحظه زندگی کنین. فکر نکنید ده سال دیگه چی کار باید کنین یا فردا یا حتی اینکه شام امشب باید چی بخورین و ظهر کجا باید برین. از لحظه‌تون لذت ببرین. همونطور که هاک در موقعیت‌های مختلف قرار می‌گیره و سعی می‌کنه خوش بگذرونه. اصلا بخاطر همینه که فرار می‌کنه از ماشین بودن…»

اما هنوز چند خط از مطلبم جلو نرفته‌ام که چشمم می‌افتد به آیفون خاموش. نفسم توی سینه می‌ماند فشار می‌آورد اما نمی‌تواند بیرون بیاید. ناگهان انگار زمین و آسمان به‌هم می‌ریزد. خودم را در اتاق تاریکی می‌بینم که هیچکس اطرافم نیست و هرچه فریاد می‌زنم صدایم به هیچ‌جا نمی‌رسد. به خس‌خس می‌افتم. با صورت وارفته و صدای توگلویی، به ایما می‌گویم چرا روشنش نکرده. روشن می‌کند اما می‌گوید من بخش شعر او را بخاطر خوبی برنامه و مخاطبین و این حرف‌ها کم کرده‌ام و دیگر حوصله‌اش سررفته که روی مبل بایستد و فقط دکمه‌ را برای من بزند. نگاهم را ازش می‌گیرم. جواب می‌دهم اگر بخواهم خودم می‌توانم روشنش ‌کنم. همانطور که می‌توانم خودم حرف می‌زنم. هیچ نیازی هم به او نیست. چون صحبت، صحبت من است. اما اگر می‌خواهد در برنامه‌ام باشد باید آیفون را روشن کند.

او ساکت، با لب‌های افتاده، نگاهم می‌کند. خودم حرفم را ادامه می‌دهم؛ اما مدام نگاهم باید بچرخد از سیاهی‌های مورچه‌ای کتاب به طرف یار بی‌وفا که ببینم می‌گذارد صدایم بیرون برود یا نه. مورچه‌ها راه می‌افتند و همه‌چیز به‌هم می‌ریزد. نمی‌دانم اصلا چه را باید بخوانم و چگونه. جلوی چشمم را پرده‌ای می‌گیرد از سیاهی‌های ریزۀ بریده‌بریده. انگار دیگر حرف‌هایم را نمی‌گویم و فقط صداهای ناله‌مانند تکه‌تکه‌ای از دهانم خارج می‌شود. پیشانی‌، داغ‌کرده، روی چشم‌ها سنگینی می‌کند و می‌خواهم بکوبمش به آیفون. ناگهان صدای دادم می‌پیچد در خانه و حتی در کوچه:« تو باید آیفون رو روشن کنی. دخترۀ لوس! خودت از اول قبول کردی که این لامصّبو روشن کنی. قرارمون این بود. من تازه دارم دوست پیدا می‌کنم… باشه اصلا روشن نکن. ولی دیگه راهت نمی‌دم به برنامه‌. یعنی حق نداری تو برنامه‌ام باشی». ایما پرید، یک قدم عقب‌تر. خیره شده به من با لب‌های جدا از هم و چشم‌های گردشده که اولین‌بار است با چنین چهرۀ غول بی‌شاخ و دمی، روبه‌رو می‌شوند. صورتش جمع می‌شود و به گریه می‌افتد. سرم را می‌گذارم روی دست‌ها، یاد خنده‌های چنگی‌مان می‌افتم با او که بعد از ده سال تنهایی _در گوشه‌ای از چهار دیوار اتاق_، آمد. از من فاصله گرفته. صدای گریه‌اش که نفس‌نفس شده و نمی‌تواند هق بزند، در گوشم طنین می‌اندازم. یاد جیغ و ابروها و چشم‌های برندۀ مادر می‌افتم و دست‌هایی که در هوا تکان داده می‌شدند و من می‌ترسیدم بر سرم آوار شوند. گل لوبیایی خانه‌مان را می‌بینم که آن موقع تازه جوانه زده بود و می‌خواست نفس بکشد…

صدای ایما را می‌شنوم که به بابا و مامان دربارۀ برنامه می‌گوید. می‌خواهم داد دیگری بکشم که هیچ‌چیز نمی‌تواند مرا از آیفون جدا کند. اما پسربچه‌ای را می‌بینم که ایما عین او می‌لرزد. و باز جیغ مادر را می‌شنوم و او را در نورهای بریده‌بریده می‌بینم و چقدر شبیه چند ثانیه پیش من بود. یا من شبیه او بودم.

دلم به خودش می‌پیچد و به سینه‌ام فشار می‌آورد. صدای دختر را می‌شنوم که می‌توانم باز هم برنامه را ادامه بدهم. من دیگر بزرگ شده‌ام و نباید از پدر و مادر بترسم و هرچه آنها می‌گویند بگویم چشم. هرچند که دور و بلند باشند. خودم برای خودم آدمی هستم با علایق و سلایقم.

می‌دانم که حرف‌هایش شدنی‌ نیست؛ من همین که ببینم‌شان دست‌ها و پاهایم را جمع می‌کنم و می‌شوم عین یک جعبۀ کوچکِ تحت فشارِ بسته‌بندی شده. می‌دانم دیگر باید آیفون را ببوسم و بگذارم کنار. برایش لباس سیاه بپوشم و زار بزنم…

آب تلخ دهانم را فرو می‌دهم. باز هم به آیفون خیره می‌شوم. گوشی همچنان در دستم است. . نفس عمیقی می‌کشم. بوی سبز و سفید نرگس یا گلاب، آرام به تک‌تک نقاط بینی‌ام می‌رود و دیواره‌هایش را نوازش می‌کند. لب‌هایم، غنچه‌ای، لبخند می‌زنند. و جریان خونی در مغزم می‌چرخد دهانم را شیرینی گسی، گرفته:

شهر را می‌بینم که خلوت خلوت است؛ تمام کوچه‌ها خالی خالی. هیچ ماشین و آدمی پیدا نمی‌شود. ولی از جلوی هرخانه که رد می‌شوی صداهایی می‌آید که باهم صمیمانه حرف می‌زنند و همۀ کوچه‌ها پر است از صداها…

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.