داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

اژدها

نویسنده: رسول اکتسابی

امروز اولین روز ماه مبارک رمضان است. به همت بچه های پایگاه مقاومت و بزرگان مسجد جامع کبیر افطار مختصری از جمله ساندویچ نان و پنیر بین نماز مغرب و عشاء توزیع می شود.

چند روز قبل از ماه رمضان یک حلب ۱۷ کیلویی پنیر تهیه و در یخچال گذاشته شد. برحسب نیاز روزانه نان لواش تهیه، برش زده می شود و توسط بچه ها پایگاه ساندویچ پنیر و سبزی پیچیده می شود.‌ شور و حال وصف ناپذیری بین بچه ها است، از کوچکی در کارهای خیر شرکت می کنند. اکثر بچه ها به سن تکلیف نرسیده اند و روزه گرفتن برایشان واجب نیست. با این اوصاف بچه ها نمی نوشند و چیزی هم نمی خورند.

بعد از پیچیدن ساندویچ ها، آب گرم و آبلیمو تهیه می کنند.

کتری های بزرگ روی اجاق گاز گذاشته می شود، مقداری آب لیمو و شکر به آن اضافه می کنیم. این نوشیدنی برای رفع تشنگی روزه داران بسیار اثر بخش است.

مسجد جامع کبیر دارای شبستان های متعددی است، وسط حیاط یک حوض بزرگ و چند درخت نارنج و بوته های گل اطراف آن است. یک کاج بسیار بزرگ و تنومند هم داخل حیاط است.

پشت مسجد رودخانه فصلی و خشک است و آنطرف رودخانه قبرستان متروکه و قدیم است.

از قدیم از زبان مردم محله می گویند داخل مسجد اژدها وجود دارد. به همین علت همواره ترس خاصی برای حضور در مکانهای تاریک مسجد داریم.

 

با محمد و محسن تصمیم گرفتیم راهرو منتهی به در قدیم را بازدید کنیم.

شمعی روشن کردیم و محمد جلو شد، من و محسن هم پشت سر او به راه افتادیم. هرچی جلوتر می رفتیم هوا تاریک تر می شد و ترس بیشتری در وجودم حس می کردم. با خود می گفتم اگر لانه  اژدها آخر راهرو باشد و نور شمع و صدای پای ما او را بیدار کند، حتما ناراحت می شود و ما را یک لقمه چرم می کند. داخل ذهنم اژدهای حضرت موسی که تمام وسایل ساحران را بلعیده بود را مرور می کردم و ترسم بیشتر می شد. به محمد اشاره کردم بیا برگردیم،  محسن هم که پشت سر من بود دست کمی از من نداشت و از فشاری که به کف دستم می آورد متوجه ترس او می شدم.

یک لحظه صدای وحشتناکی آمد، هر سه پا به فرار گذاشتیم و از مسیر آمده برگشتیم. بین راه پایم به چیزی برخورد و محکم به زمین خوردم، وحشتم چند برابر شد، چون محمد و محسن رفته بودند و همه جا تاریک شده بود. تنها شدم، هر لحظه منتظر رسیدن اژدها و بلعیده شدن توسط او‌ را می کشیدم، نوری کم سو بطرفم می آمد، گفتم حتما چشمان اژدها است، وحشتم بیشتر و بیشتر می شد. محمد من را صدا می زد، کمی خیالم راحت شد، محمد برگشت و دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد.

پایم درد می کرد و از کف دستم خون می آمد.

وارد حیاط که شدیم بچه ها دیگر اونجا بودند.

بچه ها دورم جمع شدند و هرکسی چیزی می گفت، داود گفت: مگه شما دل شیر دارید که با پای خودتان داخل لانه اژدها می روید. من که عمرا از این کارها انجام دهم.

حاتم که سنی ازش گذشته بود و از بچه های جمع بزرگتر بود،

 

گفت: این چه کار احمقانه ای است که کردید، می خواهید خانوادهایتان عزادار شوند. قول دهید دیگه از این کارها نکنید.

از زیر شیر کنار حوض وسط حیاط مسجد، دست و صورتم را شستم. زخم کف دستم زیاد عمیق نبود و خراش جزئی بود.

چند روز بعد مجدد محمد، من و محسن را کنار کشید و گفت می خواهد مجدد داخل راهرو تاریک شود، آیا شما همراهم می آیید. من که شب ها کابوس اژدها می دیدم، گفتم من نمی آیم. خطرناک است. محسن مکثی کرد و گفت اینبار با چراغ قوه یا چراغ دستی نفتی برویم. با صحبت محسن متوجه شدم هر دو تصمیم به رفتن دارند، از کوچکی ما هرسه با هم بازی می کردیم. بخودم اجازه ندادم اینبار هم اونا را تنها بزارم.

گفتم حق با محسن است، باید چراغ، درست حسابی همراه داشته باشیم. محمد گفت، کدام تان چراغ قوه دارید، اولویت با چراغ قوه است. اگر نشد دنبال چراغ دستی نفتی(فانوس) می رویم.

محسن گفت بابام یک چراغ قوه دارد که برای آبیاری باغ در شب از آن استفاده می کند. باید سر فرصت اونو بیاورم. چون اگر بخواهم اجازه بگیرم و پدرم بفهمد می خواهم بروم داخل راهرو تاریک مسجد نمی گذارد.

محمد گفت پس خبر از شما هر وقت توانستی چراغ قوه را بیاور.

عصر روز پنجشنبه محسن چراغ قوه را که داخل لباسش جاسازی کرده بود آورد و از قبل هم با ما هماهنگ کرده بود که امروز می توانم چراغ قوه را بیاورم. چون پدر و مادر عصر پنج شنبه ها می روند زیارت اهل قبور.

این دفعه محمد جلو، محسن وسط و من نفر آخر قرار گرفتم.

محسن چراغ قوه را جلوی پای محمد می انداخت و دست همدیگر

 

را گرفته بودند، من هم لباس محسن را گرفته بودم.

وارد راهرو شدیم هر چه جلو تر می رفتیم هوا تاریک تر می شد. محمد به محسن گفت، به محل قبلی که رسیدیم، چند لحظه می ایستیم و شما نور چراغ قوه را روی دیوارهای اطراف و کف راهرو بنداز تا وضعیت راهرو را خوب شناسایی نماییم.

محسن نور را روی دیوار و کف راهرو انداخت و متوجه شدیم راهرو طولانی است . اطراف راهرو هم وسایل چوبی، سنگی و فلزی قرار داشت. روی زمین هم چند تکه چوب قرار داشت که احتمالا دفعه قبل به پای محمد گیر می کند و با یک جسم فلزی برخورد می نماید و اون صدای وحشتناک را تولید می کند.

محسن داشت نور چراغ قوه را به اطراف می چرخاند و من و محمد هم همراه نور سرمان را می چرخاندیم.

محمد گفت حالا که این محوطه را شناسایی کردیم چند قدم جلوتر می رویم، نزدیک پیچ که رسیدیم نور لامپ چراغ قوه، کم نور شد، محسن بلند گفت، احتمالا باطری چراغ قوه دارد تمام می شود، برگردیم. هنوز حرف محسن تمام نشده بود که چراغ قوه خاموش شد. ترس تمام وجودم را گرفت، اطرافمان کاملا تاریک شد. تا چند لحظه پیش که نور بود هیچ ترسی در خود حس نمی کردم. محمد گفت با این وضعیت باید برگردیم. آهسته راه بروید که پایتان به تکه چوب ها گیر نکند.

من که در برگشت اول بودم، ترس بر من غلبه کرد و پا به فرار گذاشتم، شاید همون حس بلعیده شدن توسط اژدها بود.

از راهرو که بیرون آمدم، حاج علی متولی مسجد که مردی خوش سیما و نورانی است ما را دید.

ما را خطاب قرار داد و گفت اونجا چکار داشتید.

 

چیزی برای گفتن نداشتیم،

حاج علی با لحن آرام گفت،  پسران عزیزم، مواظب خودتان باشید.

ما که ناکام مانده بودیم روی لبه ایوان کوچک که حوض روبرویمان بود نشستیم. محمد گفت، باطری چراغ قوه چی شد؟ چرا یهو تمام شد. محسن گفت چند شب قبل پدرم، آبیاری باغ را انجام داد، شاید باطری ها تمام شده بودند. من گفتم حالا تکلیف چیست؟

محمد گفت باید باطری تهیه کنیم.

محسن گفت باید سه تا باطری بزرگ بخریم.

گفتم چند می شود. محسن گفت نمی دانم و بهتر است از بقالی محله بپرسیم.

هر سه راه افتادیم و محسن داخل بقالی شد. محسن برگشت و گفت باطری دانه ای دو تومان، باید شش تومان داشته باشیم.

هیچکدام پول در بساط نداشتیم.

محسن چراغ قوه را قبل از حضور پدر سر جایش گذاشتند.

چند روزی گذشت، هر وقت دور هم جمع می شدیم دنبال راه حل برای تامین روشنایی می گشتیم. داخل آشپزخانه مسجد چراغ دستی نفتی عرض اندام می کرد. محمد به هر دو ما اشاره ای کرد.

بعد از انجام کارهای افطاری، وارد حیاط شدیم. محمد رو کرد به ما و گفت: چراغ نفتی برای روشنایی خوب است.

گفتم، چگونه چراغ را برداریم؟

محمد گفت در فرصت مناسب بر می داریم و داخل راهرو می گذاریم و ساعت خلوت مسجد از آن استفاده می کنیم.

با این کار چراغ هم از مسجد خارج نمی شود.

خارج کردن چراغ از آشپزخانه با محمد شد. بعد از نماز مغرب و عشاء و توزیع افطاری که همه رفتند، محمد چراغ را برداشتند و

 

طبق نقشه قبلی، ابتدای راهرو تاریک گذاشتند.

صبح روز بعد که جمعه بود و نماز جماعت ظهر و عصر در مسجد برگزار نمی شد، فرصت مناسب برای ماجراجویی تعیین شد.

طبق توافق ساعت حدود ده صبح هر سه داخل ایوان کوچک جمع شدیم، محمد بطرف چراغ دستی نفتی رفت و با کبریت داخل جیبش چراغ را روشن نمود.

نور چراغ دستی نفتی مثل چراغ قوه زیاد نبود و نمی شد به اطراف تاباند. اما بهتر از شمع بود.

محمد چراغ بدست وارد راهرو شد و من و محسن هم پشت سر او حرکت کردیم. اینبار ترسمان کمتر شده بود، این برای بار سوم است که وارد راهرو خوفناک می شدیم.

سکوت همه جا را فرا گرفته بود، صدای پای ما که به اقلام کف راهرو برخورد می کرد سکوت را می شکست.

سه جوان جویای نام مسیر ماجراجویی و دیدن اژدها را بطور آهسته و شمرده طی می کردیم.

از بخش اول راهرو عبور نمودیم و نزدیک پیچ که قبلا باطری چراغ قوه تمام شده بود شدیم. ترس درونم مجدد شعله گرفت، اگر لانه اژدها پشت این پیچ باشد چی؟! اگر پا روی دم اژدها بگذاریم چی می شود، و هزاران چرای دیگر که هر کدام به ترسم اضافه می نمود. پیچ را که رد کردیم تاریکی بیشتر شد، کنار راهرو تابوت چوبی نمایان شد که بطور عمودی راه عبور را بسته بود. محمد اشاره ای به ما کرد و گفت یکی این چراغ را بگیرد و دوتایی این تابوت را از سر راه بر داریم.

من چراغ را گرفتم و محمد و محسن تابوت را برداشتند.

تابوت سنگین بود. اونا بسختی تابوت را برداشتند و چرخاندن و

 

کنار دیوار راهرو گذاشتند. محمد که سر بالای تابوت را گرفته بود بعد از گذاشتن تابوت روی زمین، پشتش به دیوار خورد و با صورت داخل تابوت افتاد، وحشت همه را فرا گرفت، محسن به او کمک کرد تا بلند شود.

محمد اشاره کرد بر گردیم. راه رفته را برگشتیم، تمام هیکلش پر از خاک اونم از نوع خاک مرده شده بود. قیافه محمد خنده دار شده بود و فقط دوتا چشم او پیدا بود.

محمد ابتدا لباسش را تکاند و سپس دست و صورت خود را زیر شیر کنار حوض شست.

بعد از شستن دست و صورت کنار ایوان نشستیم و با صدای بلند خندیدیم.

محسن می گفت عجب داستانی شده است، انگار نمی شود آخر این راهرو رسید.

محمد گفت بچه ها اگر راضی باشید مجدد وارد راهرو شویم.

فتیله چراغ را بالا کشیدم و به بدست محمد دادم. محمد جلو، من و محسن پشت سر او به راه افتادیم.

از کنار تابوت عبور کردیم، متوجه شدیم زیر پایمان نرم شده است، وحشت تمام وجودم را گرفت، به محمد گفتم چراغ را بنداز پایین ببینیم زیر پایمان چیست؟ بدن اژدها نباشد! متوجه شدیم لباس های کهنه و پارچه زیر پایمان است.

با احتیاط به راهمان ادامه دادیم. از انتهای راهرو نور کمی مشاهده شد، ابتدا ترس وجودمان را فرا گرفت با خود گفتم شاید چشمان اژدها باشد که نور چراغ را منعکس می کند، بعد که دقت نمودیم متوجه روزنه در و نور خورشید شدیم.

محمد چراغ را به اطراف چرخاند و از اژدها خبری نبود.

 

از یک سو خوشحال بودیم که با اژدها روبرو نشدیم و از طرف دیگر ناراحت که به کشف بزرگ نائل نشدیم. در ذهن خود می پنداشتیم اگر اژدها را پیدا کنیم مدال پهلوانی را بر گردنمان می اندازند.

در همین فکرها سیر می کردم، که صدای محمد افکارم را پاره نمود و داد می زد، مار مار

دوتا پا داشتیم چندتا پا قرض کردیم و فرار کردیم.

نفس نفس زنان وارد حیاط شدیم و چهره مان مثل زردچوبه زرد شده بود. روی زمین دراز کشیدیم و پس از آرام شدن ، آب به صورتمان زدیم.

محمد گفت چیزی مثل مار بزرگ روی زمین حرکت می کرد، شاید همان اژدهای که مردم می گویند همین مار است.

محسن گفت مطمئن هستی مار دیدی؟!!  من که درست حسابی وحشت کرده بودم.

من گفتم: همین مار اژدها است، برای همین این راهرو تاریک هولناک مانده است و کسی جرئت نمی کند وارد آن شود.

تصمیم گرفتیم عصر هرچی دیده بودیم برای حاج علی، متولی مسجد بگوییم. حاج علی انسان خوش برخوردی است.

روی پیشخوان ایوان منتظر حاج علی  نشستیم، با ورود ایشان سلام و احوال پرسی نمودیم. مثل همیشه با آرامش خاصی جواب سلام ما را داد. حاج علی می خواهیم موضوعی را برایت تعریف کنیم، اجازه می دهی؟

ایشان گفت بفرمائید.

داستان حضور مار داخل راهرو را برایش تعریف کردیم.

ایشان تعجب کرد و از اینکه سالم هستیم خدا را شکر کرد.

 

قرار شد با بزرگان مسجد صحبت کند و چاره ای برای دفع این مار بیندیشند.

روز بعد بزرگان را در شبستان مسجد جمع کرد و از ما خواست هرچی را دیده ایم تعریف کنیم.

بزرگان هر کدام چیزی می گفتند، در پایان تصمیم گرفتند یک مار گیر حرفه ای را دعوت و از ایشان بخواهند مار را از اینجا خارج کنند.

چند روز بعد مارگیر با وسایل خود به مسجد آمد و شرح وقایع را برایش تعریف نمودیم.

بزرگان هم حضور داشتند و هر کدام چراغ توری پرنور در دست داشتند.

با احتیاط مارگیر وارد راهرو شد که با چراغ های توری کاملا روشن شده بود. او جلو حرکت می کرد و ما و بزرگان پشت سر او می رفتیم. به انتهای راهرو رسیدیم و خبری از مار نبود.

همه به ما خیره شدند و گفتند: پس ماری که می گفتید کجاست؟ حتما خیالاتی شده اید!!!

من و محسن که ماری ندیده بودیم و با هشدار محمد پا به فرار گذاشته بودیم به محمد نگاه کردیم. حالا محمد مانده بود و اینهم نگاه که باید جواب بدهد.

منمن کنان گفت: بخدا با دوتای چشم خودم مار بزرگی دیدم که داشت اینجا راه می رفت.

مار گیر مکانی که محمد نشان میداد را بخوبی وارسی نمود. ردی و نشانی از مار نبود. واقعا محمد خیالاتی شده بود؟

در وارسی فقط یک سوراخ در دیوار مشاهده کرد. احتمال داد لانه مار باشد. با ترفندهای حرفه ای مار را تحریک می کرد که اگر مار

 

داخل سوراخ دیوار است، بیرون بیاید.

مدتی گذشت و چیزی مشاهده نشد.

همه به خیالاتی شدن محمد اطمینان حاصل کردیم.

ناگهان درون تابوت چیزی به حرکت درآمد.

همه ترسیده بودیم و رفتیم پشت سر مارگیر قرار گرفتیم.

مار گیر با احتیاط بسمت تابوت قدم بر می داشت و چراغ در دست داشت و دست دیگرش یک چوب بلندی بود.

وسایل داخل تابوت را با چوب دستی بهم می زد.

ناگهان چند توله مار را مشاهده نمود.

اونا را داخل کیسه ای ریخت و همه داخل حیاط آمدیم.

از اینکه مار بزرگ را شکار نکرده بودیم همه در حیرت هستند.

محمد درست دیده بود؟

مادر این توله مارها کجاست؟

اون دفعه که محمد با صورت داخل تابوت افتاد آیا این توله مارها اونجا بودند؟!

با این اوصاف خدا به محمد رحم کرده بود.

 

بزرگان مسجد تصمیم گرفتند داخل راهرو را برقکشی نمایند.

چند روز بعد برقکار که داستان حضور ماربزرگ را شنیده بود وارد مسجد شد. با اما و اگرهای که به زبان می آورد، معلوم بود می ترسد وارد راهرو شود.

مجدد دست به دامان مارگیر شدند، قرار شد ایشان با برقکار باشد که اگر سر کله ماری پیدا شد، مارگیر حضور داشته باشد.

ما هم که کنجکاو بودیم تمام مراحل را زیر نظر داشتیم.

با تلاش برقکار که ما هم کمکش می کردیم، چند لامپ داخل راهرو

 

کشیده شد.

راهرو مثل روز روشن شد.

خبری از مار بزرگ نبود که نبود؟!

هرکسی چیزی می گفت، صحبت مارگیر فصل الخطاب صحبت ها شد، ایشان گفتند: احتمالا این سوراخ به جاهای دیگر راه دارد و بهتر است سوراخ با کاهگل بسته شود. وسایل اضافه از راهرو خارج و کف تمیز گردد.

همین کار انجام شد ولی معمای وجود اژدها یا مار بزرگ حل نشد.

ما که تمام مراحل را بدقت دنبال می کردیم، حرف مارگیر را که این سوراخ به جاهای دیگر راه دارد، برایمان معما شد!!!

مردم هم هنوز از وجود مار بزرگ در مسجد وحشت داشتند.

من و محسن رو به محمد کردیم و حالا که داخل راهرو برقکشی شده است بیا با حوصله بیشتر داخل آن را دید بزنیم.

محمد قبول کرد و سه نفری وارد راهرو شدیم که حالا مثل روز روشن بود و وسایل اضافه از داخل آن خارج شده بود.

انتهای راهرو در چوبی بزرگی قرار داشت که بسمت قبرستان باز می شود، قدیم ها که مردگان در این قبرستان خاک می شدند احتمالا از این در تردد می شده است.

داخل راهرو راه پله ای است که با ترس از اون بالا رفتیم. انتها راه پله به پشت بام مسجد ختم شد. بسیار جالب بود. روی سقف قوسی شکل ایوان شمالی(کوچک) براحتی میشد گشت و گذار کرد.

کشفیات جالب مان راه پله بود.

ماه رمضان تمام شد و تردد به مسجد کمتر شد.

گروه سه نفره ما هنوز بدنبال اژدها بود.

حرف مارگیر که گفت این سوراخ به جاهای دیگر نیز راه دارد، ذهن

 

ما را مشغول نموده بود.

مکانهای ناشناخته زیادی داخل مسجد است که هنوز حداقل ما درون آنرا ندیده ایم.

مکان بعدی که برای کاوش اژدها در نظر گرفتیم شبستان متصل به راهرو بود که در کوچک چوبی داشت.

در شبستان کوتاه و محمد که قد بلندی نسبت به ما داشت می بایست خم شود. قفل کوچکی روی کلون در زده اند. اولین مرحله باید کلید این قفل را پیدا کنیم.

تصمیم گرفتیم با حاج علی صحبت کنیم.

قبل از نماز مغرب و عشاء داخل حیاط حاج علی را ملاقات کردیم. حاج علی ما سه نفر را با اسم می شناخت، وقتی ما را دید با روی گشاده سلام ما را پاسخ داد و گفت گروه کاوشگر اژدها، دست از کاوش کشیدید؟ نتیجه گرفتید اژدهای داخل مسجد نیست. معلوم هم نیست این توله مارها از کجا آمده اند شاید از در پشتی که بسمت قبرستان است آمده باشند.

حرف حاج علی که تمام شد، محمد با احترام گفت: شما خیلی مهربون هستید و جای پدربزرگ ما هستید. یکی از دلایل حضور ما در مسجد و شرکت در برنامه ها، حضور شخص شماست که به بچه ها احترام می گذارید. حاج علی گفت، ممنون پسران گلم، من هم تمام بچه ها را بعنوان نوه های خودم می بینم و احترام می گذارم.

محمد ادامه داد، امکان دارد کلید این شبستون با در کوچک چوبی را به ما بدهید؟ حاج علی در جواب گفت، برای چی می خواهید؟

از روی کنجکاوی می خواهیم داخل اونو ببینیم.

باشه پسرم بیا تا کلید اونو بهتون بدم.

پشت سر حاج علی راه افتادیم.

 

ایشان از صندوق زیر منبر، کلید را بهمون داد و گفت شما بچه های مودبی هستید، مواظب خودتان باشید.

ما هم تشکر کردیم.

خوشحال بودیم که حاج علی بدون توضیح اضافی کلید را بهمون داد. محمد در را باز کرد و هر سه وارد شبستان شدیم.

شبستون روشنایی برق داشت و بر خلاف راهرو وسایل آشپزخانه بطور منظم چیده شده بودند.

گشتی داخل شبستان زدیم و وسایل را برنداز کردیم.

چندتا دیگ ، صافی، اجاق گاز و… بطور منظم کنار دیوار چیده شده بود و وسایل کوچک مانند قاشق چنگال و کفگیر داخل یک صافی قرار داشت.

ما که این نظم را دیدیم یقین پیدا کردیم که اژدها اینجا که محل تردد است، لانه نمی کند.

محمد در را قفل نمود و کلید را تحویل حاج علی داد.

کاوش مکان های بکر را در ذهنمان مرور می کردیم که محسن گفت، از در اصلی که وارد می شویم دو اتاق دو طبقه است، موافقید اونجا را ببینیم؟

من  گفتم اونجا در ندارند و می توانیم براحتی داخل اونا را ببینیم.

برایمان جالب بود این دو اتاق با ارتفاع کم برای چی ساخته شده است.

از حاج علی هدف از ساخت این دو مکان را سوال کردیم.

ایشان گفتند: قدیم وسیله ایاب و ذهاب مردم چهارپا بود، معمار مسجد مکان پایین را برای بستن چهارپا پیش بینی کرده است بعبارتی پارکینگ وسیله حمل و نقل نماز گذار را پیش بینی کرده بود و قسمت بالا علوفه چهارپا را نگهداری می کردند که از محل

 

موقوفات مسجد تهیه می شده است.

دلیل ساخت این دو مکان برایمان جالب آمد.

پس از تشکر از حاج علی جدا شدیم و بطرف این دو مکان آمدیم.

محسن گفت اول برویم بالا را ببینیم.

محمد جلو شد و از پله ها بالا رفتیم.

داخل اون تاریک بود و بدون روشنایی امکان بازدید برایمان فراهم نشد. آمدیم پایین، قسمت پایین هم تاریک بود.

با این اوصاف باید دنبال روشنایی باشیم.

براساس تجربه قبلی اگر می شد ، چراغ قوه تهیه نمود، خیلی خوب می شد. رو کردیم به محسن و گفتیم بابات باطری چراغ قوه را تعویض نکرد؟ ایشان گفت باید ببینم، اگر روشن شد، نتیجه می گیریم ، باطری ها عوض شده اند.

تا فردا صبر کنید.

محسن فردا عصر با دست خالی آمد.

ما که متوجه شدیم ، چیزی نگفتیم.

محمد پیشنهاد داد مشعل درست کنیم.

مشعل را چگونه درست کنیم؟

محمد گفت چند تکه پارچه را دور یک چوب می پیچیم و روی آن نفت می ریزیم. من گفتم این کار خطرناک است، احتمال افتادن تکه های آتش از مشعل است و ما هم که نمی دانیم داخل این دو مکان چیست! شاید براساس توضیحات حاج علی،  کاه باشد و همین باعث آتش سوزی خواهد شد.

با این توضیحات محمد قانع شد و از پیشنهاد خود منصرف شد.

محسن گفت موافقید از حاج علی کمک بگیریم،

با توجه به برخورد قبلی ایشان و همکاری جهت دادن کلید، همه

 

موافقت نمودیم.

منتظر ماندیم تا حاج علی وارد مسجد شد.

سلام و احوال پرسی نمودیم.

حاج علی مثل همیشه خوب با ما برخورد نمود.

محمد گفت حاج علی رفتیم داخل پارکینگ الاغ و محل نگهداری علوفه را ببینیم، نشد. چون خیلی داخلش تاریک است.

حاج علی گفت هر دو مکان پنجره چوبی دارند که اگر اونا را باز کنید روشنایی لازم تامین می شود ولی اگر بخواهید بخوبی همه جا را ببینید باید چراغ همراه ببرید.

محمد گفت، چراغ قوه نداریم، شما می توانید کمک کنید.

حاج علی گفت فردا برایتان از منزل می آورم.

از حاج علی خداحافظی کردیم و براساس توضیحات ایشان با ترس و دلهره محمد پنجره های هر دو مکان را باز نمود.

طبق صحبت حاج علی،  روشنایی لازم تامین شد، اما برای ما کاوشگران اژدها کافی نبود.

فردا زود آمدیم مسجد و منتظر حاج علی ماندیم.

مثل همیشه روی پیشخوان ایوان کوچک نشستیم.

حاج علی با چراغ قوه بدست وارد مسجد شد، از اینکه به خواسته ما احترام گذاشته بود، از درون خوشحال شدیم و او را از نظر اخلاقی تحسین کردیم.

حاج علی چراغ قوه را به ما داد و گفت دوست دارید با شما همراه شوم.

ما که از خدا می خواستیم، بطور ناخودآگاه با هم گفتیم،

چه خوب

حاج علی جلو و ما سه نفر پشت سر ایشان وارد مکان پایین یا

 

همان تویله یا اصطبل شدیم.

دو طرف تویله دو ردیف طولی آخور بود و روی دیوارها چندین میخ تویله برای بستن چهارپا پیش بینی شده بود.

جالب اینکه کنار آخور علوفه حوضچه های برای ریختن آب تعبیه شده بود.

داخل تویله را که بازدید نمودیم، به اتفاق حاج علی از مکان نگهداری علوفه هم بازدید نمودیم. چند چهاردیواری با ارتفاع کم برای نگهداری کاه درست کرده بودند.

هر دو مکان را بازدید نمودیم و اثری از اژدها نبود.

از اینکه با مکان های جدید مسجد آشنا شدیم خوشحال بودیم،  اما از اینکه اژدهای نبود در دلمان می گفتیم ، پس لانه اژدها کجاست.

از حاج علی خداحافظی کردیم و از اینکه امروز ما را همراهی نمود، تشکر نمودیم.

طبق روال قبل روی پیشخوان ایوان نشستیم و هر کدام در افکار خودمان مشغول بودیم.

من به آب داخل حوض خیره شدم و شیر بالای آن که از آب شهر تامین و حوض را پر می کند. با خود گفتم قدیم که آب لوله کشی نبود،  چگونه حوض را پر می کردند. محمد و محسن افکارم را قطع کردند و گفتند به چی نگاه می کنی چرا به حوض خیره شده ای؟ گفتم دارم به نحوه پر کردن حوض قبل از لوله کشی آب فکر می کنم.

محمد گفت چه جالب ، این سوال خودش یک معما است، بهتر است از بزرگترها سوال کنیم.

شاید اونا بدانند.

مجدد بسمت حاج علی رفتیم.

 

حاج علی داشت سجاده امام جماعت را مرتب می کرد و سیستم صوتی را برای نماز آماده می نمود.

با هم گفتیم حاجی کمک نمی خواهی؟

حاج علی گفت مهرهای اطراف را داخل جا مهری قرار دهید و کتابهای قرآن و ادعیه را در جای خود بگذارد.

خواسته حاج علی را با جون و دل انجام دادیم، چون ایشان انسان بسیار محترمی است و بما هم احترام می گذارد.

کارها که تمام شد، رو کردیم به حاج علی و گفتیم.

قدیم ها حوض وسط حیاط را چگونه آب می کردند؟

نگاهی به ساعت روی دستش کرد و گفت تا اذان وقت داریم، بیا اینجا بنشینید تا برایتان تعریف کنم.

اطراف ایشان نشستیم.

قدیم ها آب قنات های نی ریز تا شهر می آمد و افراد خیر نیز آب وقف مسجد کرده بودند. داخل شبستان سمت راست ایوان بزرگ روی دیوار آن کوت پاله(سوراخ محل عبور آب زیر دیوار) هنوز وجود دارد. همچنین یه حوض سنگی داخل آن است که آب داخل آن جمع میشده است. جوی های سنگی که آب را به حوض وسط هدایت می کرده است، بقایای آن مشاهده شده است.

احتمال داده اند که این حوض سنگی برای غسل پیش بینی شده بوده که جای یک نفر براحتی داخل آن می شده است.

حرف های حاج علی برایمان تازه گی و خیلی جالب بود.

ایشان ادامه داد بیرون از مسجد هم یک آب انبار بزرگ بوده است که متاسفانه هنگام خیابان کشی تخریب می شود. همچنین حمام هم بوده است.

جلو در اصلی مسجد قبرستان قدیمی تر بوده که پس از پر شدن به

 

پشت مسجد منتقل می شود.

حاج علی رو کرد به ما و گفت این برای امروز کافی است، داریم به اذان نزدیک می شویم. برای نماز آماده شوید.

ما که ذهنمان درست حسابی مشغول شده بود، تشکر کردیم و بسمت سرویس بهداشتی رفتیم.

فردا عصر روی پیشخوان ایوان کوچک جمع شدیم.

محمد گفت، صحبت های حاج علی چقدر جالب بود.

اطلاعات خوبی نصیبمان شد.

من گفتم، بله درست می فرمایی، ضمنا منزل پدربزرگ من هم روبرو مسجد بوده است که با خیابان کشی، فضای سبز فعلی می شود و از منزل پدربزرگم فقط همین نانوایی باقیمانده است که در تقسیم ارث، زمین آن به پدرم می رسد و توسط داداشم حمید که سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵، در منطقه شلمچه شهید شد،  ساخته می شود.

محسن و محمد، چه جالب، نمی دانستیم.

محسن حرف را عوض کرد و گفت: اژدها چی شد؟

کجا باید دنبال اون بگردیم.

جای نادیده هنوز زیاد است.

محمد گفت، یکی میگه داخل این کاج بزرگ اژدها است!!

همه به بالای سرمان نگاه کردیم هرچی چشم کار می کرد ارتفاع درخت بزرگ کاج بود، تنه آن هم که قطور است و امکان بالا رفتن از اون نیست.

در همین فکرها بودیم که محسن گفت، بچه ها بالای درخت یک پرچم نصب شده است، این یعنی کسی از این درخت رفته بالا

اگر بتوانیم شخصی که از درخت بالا رفته پیدا کنیم شاید جواب

 

سوال مان را  بگیرییم.

قرار شد از رضا که کارهای تبلیغاتی پایگاه را انجام می دهد، سوال کنیم. رضا دوست محمد بود.

سه تایی خدمت رضا رسیدیم و از او پرسیدیم!!!

این پرچم بالای درخت حیاط مسجد را چه کسی نصب کرده است.

ایشان با شوخی گفت، می خواهید تنبیهش کنید؟

گفتیم، نه اتفاقا می خواهیم تحسینش کنیم که با چه شجاعتی رفته بالا و پرچم را نصب کرده است.

ما شنیده ایم بالای این درخت اژدها است، می خواهیم از او سوال کنیم آیا چیزی دیده است.

رضا گفت من هم شنیده ام ولی این حرف واقعیت ندارد.

گفتیم چگونه اون را تکذیب می کنید.

گفت خودم از این درخت بالا رفتم و پرچم را نصب کردم.

راستش را بخواهید اول هم می ترسیدم، هم احتمال می دادم اژدها یا مار بزرگ داخل شاخ و برگ های اون باشد و هم از ارتفاع زیاد آن وحشت داشتم.

با حضور بچه های پایگاه قوت قلب گرفتم و بر ترسم غلبه نمودم.

بسختی از درخت بالا رفتم. پرچم را به پشتم بستم و خیلی طول کشید تا به نوک درخت برسم.

وقتی بالای درخت رسیدم با کمترین وزش باد نوک اون تکان می خورد و مثل گهواره این طرف و آن طرف می رفت، کار سختی بود.

نصب پرچم همانند فتح قله دماوند و نصب پرچم بالای آن برایم جالب بود و شاید اولین نفری که بالای این درخت رفته باشد من باشم. باید اسم من را بعنوان فاتح درخت مسجد جامع کبیر در کتاب گینس ثبت نمایند.

 

ما که مجذوب حرف های رضا شده بودیم، وقتی حرفش تمام شد، پرسیدیم پس اژدها بالای درخت نبود؟!!!

ایشان گفت عرض کردم این حرف درست نیست، من خود از درخت بالا رفتم و چیزی ندیدم.

محمد گفت، شما ندیدید، این بمعنی نبودن نیست،

رضا خنده ای کرد و گفت اژدها بالای درخت چکار می کند.

محمد گفت برای شکار پرنده ها داخل درخت استتار می کند.

رضا گفت اینهم یک حرفی، ما که مستقیم رفتیم بالا و برگشتیم و چیزی ندیدیم. شما می توانید کاوش خودتان را ادامه دهید.

از رضا خدا حافظی کردیم.

داخل حیاط جمع شدیم و روی وجود مار داخل شاخ و‌برگ درخت صحبت می کردیم. یهو محسن گفت، بچه ها بیایید برویم پشت بام اونجا می شود داخل درخت را بهتر دید زد.

بدون هیچ مقاومتی هر سه از طریق راه پله پشت بام رفتیم.

روی طاق ایوان نشستیم. بالاترین محل طاق ایوان حدود یک سوم ارتفاع درخت بود. محل دنجی است و تمام شهر پیداست. هر سه داخل شاخ و برگ درخت نگاه می کردیم.

جیک جیک گنجشکان را می شنیدیم. دسته های گنجشک که روی شاخه ها می نشستند و بر می خواستند.

چیز مشکوکی که نشان دهد مار داخل شاخ و برگ درخت باشد و پرندگان را شکار می کند مشاهده نکردیم.

داستان کاوش ما هنوز به پایان نرسیده بود. چون مکان های ناشناخته زیادی هنوز مانده بود.

به اطراف پشت بام نگاه می کردم که نظرم روی گلدسته ثابت شد. رو کردم به بچه ها و گفتم موافقید بالای گلدسته برویم؟

 

اونا از من کنجکاو تر بودند.

درگاهی از پشت بام وارد گلدسته می شد.

محمد جلو شد و ما دو نفر پشت سرش وارد شدیم.

پله ها بسمت بالا و پایین می رفت،

بسمت بالا رفتیم، پله کوچک و خیز آن برای ما بلند بود. با دست و بسختی پله را شروع با بالا رفتن کردیم.

سوراخ های داخل دیوار گلدسته نور را به داخل می تاباند. همین باعث می شد پله ها را ببینیم.

پرندگان داخل سوراخ ها لونه کرده بودند و با حضور ما اونا پرواز می کردند، یکی از پرندها بجای بیرون بسمت داخل پرید و با صورت محمد برخورد نمود. تفلکی پرنده ترسیده بود. صورت محمد هم زخم شد. من و محسن هم با فریاد محمد ترسیدیم.

نهایتا موفق شدیم به بالای گلدسته برسیم.

از اونجا شهر تا دوردست کاملا پیدا بود.

پایین آمدن از پله ها سخت تر از بالا رفت شد، برای بالا رفتن چهار دسته پا می رفتیم برای پایین آمدن نمی شد و خاک روی پله ها باعث لیز خوردن مان می شد. بهر سختی بود، پایین آمدیم.

وقتی پشت بام رسیدیم، نفس راحتی کشیدیم.

کنجکاویمان آرام و قرار را از ما گرفته بود و هر سختی را با جان و دل می پذیرفتیم.

خستگی مان که بیرون رفت، محمد گفت کاش می شد از پله های گلدسته پایین برویم.

براساس حس کنجکاوی من و محسن هم قبول کردیم.

محمد جلو و ما هم پشت سر پله های گلدسته را پایین رفتیم.

سوراخ های روشنایی داخل دیوار قطع شد و همین موضوع باعث

 

تاریک شدن راه پله می شد. هر چه پایین تر می رفتیم تاریک تر می شد بطوریکه جلو پای خود را نمی دیدیم و از حس لامسه استفاده می نمودیم.

دستمان را به دیوار می کشیدیم و با کف پا پله را لمس می کردیم. به پایین گلدسته رسیدم. با در چوبی مواجه شدیم که از طرف بیرون قفل بود. راه خروجی نداشتیم و محمد گفت باید برگردیم.

اینبار محسن جلو و چهار دسته پا پله ها را بالا رفتیم.

هوا رقیق شده بود و ما نیاز به اکسیژن بیشتری بعلت فعالیت داشتیم. خدا خدا می کردیم زودتر به پشت بام محل تلاقی گلدسته برسیم. به هر سختی که بود به در خروجی پشت بام رسیدیم. لباس و دست و صورتمان پر از خاک شده بود. تشنه شده شدیم. مقداری در سایه درخت کاج که روی سقف ایوان کوچک افتاده بود استراحت نمودیم. از پله راهرو پایین آمدیم و یکسره سر حوض آب رفتیم.

دست و صورتمان را شستیم و خاک لباسمان را تکاندیم.

پایین گلدسته که در راهرو ورودی قرار دارد سری زدیم. حدسمان درست بود، در از بیرون قفل بود. کاوش امروز مان گلدسته است.

اگر در چوبی پایین باز بود، کاوشمان کامل می شد.

در همین اثنا حاج علی وارد مسجد شد و ما را روبروی در چوبی گلدسته دید. سلام و احوال پرسی نمودیم. ایشان هم با مهربانی پاسخ داد و چیزی نگفت و وارد حیاط مسجد شدند.

محمد گفت موافقید برویم کلید را از حاج علی بگیریم.

ما همانند محمد فکر می کردیم.

به ما گروه کاوشگر می گفتند.

بسمت صحن ایوان بزرگ محل نماز حرکت کردیم. حاج علی داشت

 

مقدمات نماز را فراهم می کرد. مجدد سلام نمودیم.

ایشان گفت کلید گلدسته را می خواهید؟

گفتیم از کجا فهمیدید!

گفتند، علم غیب دارم!!!

پسران خوب لحظه ورود، شما را پشت در دیدم. این که حدس سختی نیست.

هر سه خندیدیم و حاج علی گفت یک شرطی دارد.

گفتیم هر شرطی شما بفرمائید قبول است.

گفت سرویس های بهداشتی را تمیز کنید!!!

ابتدا مکثی کردیم، ولی محمد گفت من انجام می دهم، اینکه عیبی ندارد، ثواب هم دارد.

سه نه نفری سرویس های بهداشتی آقایان و خانم ها را تمیز نمودیم. حس رضایت داشتیم. امروز کار مثبتی انجام دادیم.

نظافت نشانه ایمان مومن است.

خدمت حاج علی رسیدیم، ایشان داشت کتابها را مرتب می کرد.

به محض دیدن ما بسمت صندوق زیر منبر رفت و کلید درچوبی گلدسته را بما داد. محمد گفت حاجی نمی خواهی سرویس ها را ببینی؟

ایشان گفت از شما مطمئن هستم.

ما که به خواسته مان رسیدیم بسمت در گلدسته رفتیم.

محمد قفل را باز و آنرا در جیبش گذاشت تا کسی پشت سر، در را قفل نکند.

کلید لامپ را زدیم اما لامپ روشن نشد، از روشنایی راهرو داخل محوطه اول راه پله می افتاد، مقدار خرت و پرت و چند پرچم آنجا بود که به دیوار تکیه داده بودند. اشیا واضح نبودند ولی با

 

نور کم آنها را تشخیص دادیم.

محمد در را قفل نمود و بسمت حاج علی رفتیم.

حاج علی گفت، چه زود برگشتید مگه از گلدسته بالا نرفتید؟

محمد از ماجرای قبلی ما چیزی لو نداد، گفتند لامپ محوطه پایین روشن نشد.

حاج علی گفت اینکه مشکل نیست، احتمالا لامپ آن سوخته یا شکسته است. بچه های پایگاه هر وقت بخواهند پرچم را داخل بگذارند اگر اول لامپ را روشن نکنند، آن را می شکنند.

حاج علی یک لامپ و یک شمع بما داد و گفت اول شمع را روشن کنید تا چشمتان لامپ را ببیند، سپس لامپ را عوض کنید.

حدس حاج علی درست بود، لامپ شکسته بود.

تعویض لامپ شکسته باید با احتیاط انجام شود. شاید پشت لامپ برق باشد. محمد با احتیاط باقیمانده لامپ قبلی را با یک دستمال خشک باز نمود. لامپ نو را داخل هولدر بست، پشت لامپ برق نبود و با زدن کلید لامپ روشن شد.

محوطه پایین گلدسته علاوه بر پرچم ها، خرت و پرت نامنظم روی هم ریخته شده بود.

محمد گفت ما که بالای گلدسته را دیده ایم، موافقید این خرت و پرت را مرتب کنیم تا وقت بگذرد و لو نرویم؟

موافقت کردیم و اشیا را دست به دست کردیم و داخل راهرو آوردیم. چند پیرمرد و پیرزن که همیشه نیم ساعت زودتر برای نماز به مسجد می آیند، وارد مسجد شدند. بعضی از اونا سرکی داخل محوطه گلدسته می کشیدند. ما هم مشغول بودیم تا قبل از نماز کار تمام شود. یکی از پیرمردها با حسرت گفت: آرزو داشتم بالای گلدسته بروم، نشد، حالا که زانوهایم همراهی نمی کنند.

 

رو کردم به آقا گفتم: پدربزرگ چرا نشد؟

آهی کشید و گفت، متولی قبلی مسجد آدم ناکوکی بود وقتی به سن شما بودم از او مترسیدم. یکبار هم که در گلدسته باز بود، چون تنها بودم واقعیتش ترسیدم بالا بروم. گفتم شاید روی پله ها اژدها خوابیده باشد. اونوقت برقکشی نبود.

وسایل را قبل از نماز مرتب کردیم و در گلدسته را بستیم.

کلید را تحویل حاج علی دادیم و از ایشان تشکر کردیم.

ایشان هم چیزی از صعود گلدسته از ما نپرسید.

 

 

روزها می گذشت و در فکر مکانهای کاوش نشده مسجد بودیم.

دو مکان دیگر مانده بود که داخل آنها را ندیده بودیم.

شبستان های دو طرف ایوان بزرگ، دو مکان باقیمانده بودند.

شبستان سمت راست دارای در و پنجره چوبی است که طول ایوان بزرگ بعلاوه عرض حیاط امتداد داشت. از پشت شیشه ها فقط محوطه مشرف به حیاط قابل مشاهده بود، اما در امتداد طول ایوان قابل مشاهده نبود.

اینبار هم از حاج علی کمک خواستیم.

ایشان کاربری این دو شبستان را برایمان توضیح داد.

شبستان سمت راست بزرگ و بیشتر برای مراسم ختم اموات استفاده می شود. متاسفانه بعلت قدمت برخی از نقاط دیوارها ریزش کرده است و از اوقاف شهرستان تقاضای مرمت کرده ایم.

و انتهای شبستان حوض سنگی که قبلا برایتان تعریف کردم قرار دارد همچنین محل ورود آب قنات به داخل مسجد نیز از داخل همین شبستان می باشد.

 

شبستان سمت چپ، کوچکتر از سمت راست می باشد و پوشش دیوار آنهم کاهگل است. زمستان ها که هوا سرد میشود نماز داخل این شبستان اقامه می کنیم.

با این توضیحات کنجکاو شدیم داخل دو شبستان را ببینیم.

از حاج علی کلید دو شبستان را درخواست کردیم،

ایشان دو کلید را به ما داد و گفت مواظب خودتان باشید.

در شبستان سمت راستی را باز کردیم، نور خورشید فضای مشرف به حیاط را کاملا روشن نموده بود. با گلیم های پنبه ای فرش شده بود و در برخی جاها نیز قالی سرحد و ماشینی بود.

انتهای شبستان فرش نبود و کاشی های سفالی کف، نمایان بود.

با این اوصاف می شود نتیجه گرفت که در مراسم ختم فقط ابتدای شبستان پر می شود.

حوض سنگی انتهای شبستان بود که با یک چهار دیواری کوتاه محصور شده بود. دنبال راه آب قدیم روی دیوار گشتیم و یک طاق سنگی مشرف به چهار دیواری حوض سنگی که الان محصور شده بود مشاهده کردیم.

برخی از کاشکی های کف مقدار لق می زد.

کنجکاو شدیم شاید زیر آن گنجی باشد. با حوصله و به کمک یک تکه چوب که زیر کاشی کردیم،  کاشی را از محل خود بلند کردیم.

خبری از گنج نبود، به دو طرف که نگاه کردیم، زیر کاشی دو طرف هم خالی بود، بیاد صحبت حاج علی افتادیم که می گفت: قدیم ها حوض وسط حیاط با آب قنات پر می شده است. امتداد این کاشی به طاق سنگی روی دیوار ختم می شد. پس این همان جوی آب قدیم است.

کاوش مان در این شبستان به پایان رسید.

 

محمد در ورودی را مثل اولش قفل زد.

وارد شبستان سمت چپ ایوان شدیم. شبستان تاریک بود. دنبال کلید برق گشتیم، ولی با زدن کلید لامپ ها روشن نشد.

تعجب کردیم،

چون داخل شبستان تاریک بود مجبور شدیم به حاج علی مراجعه

کنیم.

حاج علی گفتند: فیوز شبستان قطع است.

سال قبل سیم کشی اتصالی کرد و بخشی از سیم ها سوختند، از آن روز فیوز را قطع می کنیم.

جعبه فیوز را نشان داد و تاکید کرد بعد از اینکه از شبستان بیرون آمدید، فیوز را قطع کنید.

فیوز را وصل کردیم و داخل شبستان را کاوش نمودیم.

ستون های زیاد توجه هر بیننده را جلب می کرد و هر ستون با طاق بهم وصل شده بودند. کف آن کاشی سفالی بود.

بیرون که آمدیم توصیه حاج علی را انجام و فیوز را قطع کردیم.

کلیدهای هر دو شبستان را تحویل حاج علی دادیم و از همکاری ایشان تشکر نمودیم.

با تحویل کلیدها اذان رادیو از بلندگو پخش می شد.

از شیر کنار حوض وضو گرفتیم و برای نماز مهیا شدیم.

فردا عصر طبق روال روزهای قبل مسجد آمدیم، محسن نیامد.

نگران ایشان شدیم،

سری به خانه او زدیم، مادرش گفتند با پدرشان باغ رفتند، امروز عصر و شب آبیاری باغ دارند.

من و محمد خداحافظی و برای فردا قرار گذاشتیم.

فردا عصر روی پیشخوان ایوان همدیگر را ملاقات نمودیم.

 

محمد گفت، کاوش مسجد تمام شد و جایی که ندیده باشیم نیست.

اژده های هم ندیدیم.

محسن گفت، ولی اطلاعات خوبی نصیبمان شد به سختی های آن می ارزید.

من گفتم خاطرات بسیار جالب و هیجان انگیزی برایمان رقم شد، تصمیم دارم آنها را مستند کنم.

بچه ها گفتند خیلی خوب است.

در فرصت مناسب خاطرات کاوش به شرح بالا را مستند نمودم، شاید برای دیگران جالب باشد.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.