داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

پسرک گیتاریست

نویسنده: ناصر اسدی

من در دنیایی مرده و خشک، یگانه زنده‌ای هستم که تنها همدمم گیتاری است که از مغازه بورکینز به یغما برده‌ام. مغازه‌ای که دیگر وجود ندارد. آه، بله، در این روزهای نهایی بیشتر به‌جای آنکه بر روی زمین سوخته و خشک شده راه بروم سربه‌هوا شده‌ام. تیرک‌های برق مدام من را به‌سوی آسمان می‌خوانند، تیرک‌هایی که دست‌های باریک و دراز و بریده‌شان زمانی خورشید را به خانه‌هایمان می‌آوردند، زمانی شادی‌های دور را به ما تقسیم می‌کردند، زمانی باعث می‌شدند بدانیم چه می‌شود؛ اما حالا اکنون بعد از نبردی ویرانگر همه سرد و بی‌روح شده‌اند و تنها من را به پرنده‌های مهاجر، به ابرهای بی‌حاصل گرفته و به خورشید رنگ‌ورورفته برای لحظاتی نزدیک می‌کنند.

هر زمان من مهمان تیرک‌ها می‌شوم گیتارم را هم با خود می‌برم. در آنجا نسیم با من هم‌نوا می‌شود و ما با دستانی باز و چشمانی خالی از امید برای هر آنچه باقی‌مانده آهنگی بی‌کلام می‌نوازیم. در زیر پاهایمان بزرگ‌ترین هوادارهایمان سیاه و خسته در سکوت، در غمی‌ غبارگرفته که با سیلی‌های بادی که سال‌هاست همه‌ی ما را می‌رنجاند و لب‌های بسته‌ی زوزه‌کشش حتی برای یکبار عذرخواهی نجنبیده است به تک‌نوازی‌های گاه‌وبیگاه من و نسیم گوش می‌دهند.

خانه‌ها همیشه پای ثابت کنسرت‌های من و نسیم هستند. نمی‌خواهم مغرور باشم و همه چیز را به نام خودم و نسیم تمام کنم، شجاعانه اعتراف می‌کنم که واقعاً اگر مرغک‌های دریایی به کنسرت‌هایمان سرک نکشند شوروشوق هوادارها برای همیشه می‌خوابد. شور و شوقی که دل‌هایمان را پر از اشک و چشمانمان را خشک می‌کند.

مرغک‌های دریایی چنان ماهرانه از کوک بند دل‌هایمان باخبرند که تا قلب‌های زنگارگرفته‌مان را جلا ندهند آوای پرشورشان را پایان نمی‌دهند. آن‌ها با بال‌های سپید و گشوده‌شان همیشه به ما در این پایین می‌گویند که هنوز امیدی وجود دارد؛ هرروزی که ما می‌آیم، هرروزی که خورشید می‌تابد و هرروزی که شما حال و حوصله‌ی نواختن دارید؛ یعنی امید، یعنی قدمی که می‌توان برای فردای بهتر برداشت و فرصتی برای از نو ساختن زندگی…

امروز مرغک‌ها با شادی جیغ می‌کشند و با خود خبرهای خوب را به هرکجا می‌برند. گوش‌های من پر از خبرهای خوبشان است. نسیم از راه دور می‌رسد و با دستان پرطراوتش گونه‌هایم را نوازش می‌کند. دستی به موهای حنایی بلندم می‌کشد و با خنده‌های خُنک و بی‌ریایش که همیشه قلبم را پر از حس‌هایی می‌کند که تمام زبان‌های دنیا از بیان یک حرفش هم عاجز می‌مانند در گوشم آهسته نجوا می‌کند، “باران”.

بعد از خشک‌سالی بزرگ این اولین‌بار است که من رنگ و بوی باران را از کیلومترها دورتر می‌شنوم، بارانی که با ابرهای سیاه و خشمگین پیش می‌آمد و ابرها با شیپورها و کمندهای درخشان دلهره‌آورشان به همه می‌فهمانند که زمان تغییر فرارسیده است.

بله اینجا زمین است. اینجا جایی است که زمانی مردمانش برای قطره‌ای آب میلیاردها قطره‌ی خون را به باد دادند. بله، اینجا زمین است، زمینی که دیگر خالی از مردمان خشم و نفرت و طمع است. اینجا، حالا و امروز باران بی‌تردید و بی‌محاسبه برای خود زمین می‌بارد. زمینی که تنها؛ من، گیتارم، نسیم، مرغک‌های دریایی، تیرک‌های بی‌جان دست‌بریده و خانه‌های ساکت و سوخته را در خود دارد.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.