داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

برای ماه

نویسنده: حسین علیپور وحید

در سایه­ی دیوار مخفی می­شوم که ناگهان شانه­ام تیر می­کشد. دستانم به شدت می­لرزند. دندان­هایم را می­فشارم.  بااحتیاط می­روم سرکوچه و به همان­جایی نگاه می­کنم که زمین خوردم. هنوز چشمانم همان­جاست که ماشینی با سرعت از انتهای خیابان به این سمت می­آید. فاصله­یمان کمتر از سی متر می­شود. چشمانم درشت می­شوند. قلبم ازکار می­ایستد.

_(لعنتیا)

باعجله به­سمت انتهای کوچه می­دوم. خداخدا می­کنم مرا ندیده باشند. هنوز به وسط­های کوچه نرسیده­ام که صدای ترمز شدیدی می­آید. همانطور که با سرعت می­دوم، سرم را می­چرخانم. پشت سرم بودند. صدای غرّش ماشین یکدفعه دلم را می­لرزاند. درد را فراموش می­کنم. فقط می­دوم. به سه راهی می­رسم. کوچه­ی سمت چپی باریک­تر است. باچشم به هم زدنی خودم را می­اندازم داخل آن. ماشین نگه می­دارد. پشت­سرم دونفر هیکلی می­دوند. دوباره کوچه عوض می­کنم. این­یکی کاملا تاریک است. بوی باران سرشب را حس می­کنم. زمین گل­آلود است، سعی می­کنم جلوی پایم را ببینم. در همین حال صدای کلفت یکیشان بلند می­شود.

_ (مجرم! ایست! ایست!)

به کوچه­ی تنگ و باریک که می­رسم  با شلّیک پایم می­لرزد و زمین می­خورم. اعلامیه­ها روی زمین پخش می­شوند. فوری آنهاکاغذهای را از روی زمین برمی­دارم. دستم را دراز می­کنم تا برگه­ی آخر را بردارم. صدایشان را می­شنوم.

– (این سمت اومد)

صدای پایشان می­آید. به سختی بلند می­شوم ولی درد زانوها اجازه نمی­دهند. دوباره با صورت به زمین می­خورم. اعلامیه­ها در دستم مچاله می­شوند. نفس نفس می­زنم. خیس عرق شده­ام. به آسمان نگاه می­کنم. لکّه­های ابر آسمان را پوشانده­اند. حتّی یک ستاره هم معلوم نیست. دراین­میان فقط ماه است که گه­گاه رخ نشان می­دهد، اگر ابرها اجازه­ دهند. صورت خندان آقا را در میانه­ی ماه به نظاره می­نشینم که تکه ابر سیاهی سعی می­کند مانعم شود. باصدای نفس نفس زدن مأمورین به خودم می­آیم. انگار پشت دیوارند، یک قدمی­ام. از دستگیره­ی درِ خانه­­ای کمک می­گیرم تا بلند شوم، که دَر باز می­شود. مرد هیکلیی که صورتش را با چفیه پوشانده بیرون می­آید. فوری دست پهنش را روی دهانم می­گذارد. دستم را می­گیرد و محکم به داخل خانه می­کشد. تعادلم را از دست می­دهم و پخش زمین می­شوم. اعلامیه­ها اینبار درحیاط خانه از دستم رها می­شوند و در هوا می­چرخند. سرم گیج می­رود. یک چشمم به اعلامیه­ها و یک چشمم به مرد است. نمی­توانم بلندشوم. مثل مارگزیده­ها به خودم می­پیچم. به سختی می­توانم آب دهانم را قورت دهم. لبخند کم­رنگی روی صورت بی­رمقم نقش می­بندد.

به آسمان که حالا نور ماه در آن پخش شده بود خیره می­شوم. پلک­هایم سنگینی می­کنند و نظاره­ی ماه را تاب نمی­آورند. چشمانم را می­بندم

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.