داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

گمشده در افکار

نویسنده: محمد عفتی

شب بود. باران بر شیشه های پنجره خانه که چشم خانه را به درختان در هم تنیده ی خیابان گشوده بود، می ریخت. البته خانه که نه، زندانی که افکار ان مرد را محبوس کرده بود. جایی  که در هر طرفش برگه های کوچک و بزرگ کاغذ به چشم میخورد و خبری از حیات طبیعی نبود.

صبح تا شب و شب تا صبح در پی جستجوی عقیده ای نو بود و انگار تمام دنیای ان فرد به خانه ای محدود میشد که فقط جایی برای نوشتن بود، نه حیات. انقدر درافکار پیچیده و ایده های خوفناک غرق شده بود که دیگر خود را نمیدید.

ساعت یازده شب بود و به نقطه ای از خانه زل زده بود و خودکار خود را در دست داشت. درست است، او یک نویسنده است. یک نویسنده ی درونگرا!!

او، حتی خواب هم به سراغش نم امد. نه صبح و نه شب. تا صبح همانطور زل میزد و مینوشت و پاک میکرد و صبح هم به دفتر انتشاراتی میرفت تا قول کتاب دیگری را بدهد. هر روز به انجا میرفت و با مدیر انتشاراتی صحبت میکرد. روزی در هنگام برگشت به خانه، دم در اپارتمان جعبه ای را دید که از طرف پست بود. روی ان نوشته بود: از طرف فریدون جهانی برای سامان جهانی. بله!! ان نامه از طرف پدرش بو د. پدر سامان در یکی از روستا های اطراف تهران زنگی میکند که در ان هیچ تلفن و خط تلفنی نیست و او مجبور است که نامه بفرستد.

سامان ، نامه را با عجله برداشت و تبسمی همچون هاله ای  ملایم از رنگ قرمز برلبانش نشست. با عجله پله ها را بالارفت تا به واحد 9 برسد. صبح زود که سامان در حال بیرون رفتن از خانه بود شماره واحد خود را دید که برعکس شده به شکل 6 در امده. با عجله وارد خانه اش شد البته در باز بود. با خودش گفت خوب حتما وقتی میخواستم از خانه برم بیرون در را باز گذاشته ام.

محو نامه بود. انقدر که حتی وقت نداشت دورو برش را نگاه کند. کیفش را روی مبل اول گذاشت و رفت تا نامه را بخواند. نامه را خواند و بعد هم برای اولین بار بدون دقدقه ی فکری خوابید.

ساعت 5 یا 6 عصر بود که بیدار شد و دورو برش را نگاه کرد. باخودش گفت کی وقت کرده ام که این همه وسیله بخرم و خانه را تمیز کنم. صدای پله ها بود. اقای رشیدی بود که از پله ها بالا می امد. صدای کلید شد. اقای رشیدی در را باز کرد و به خانه امد. سامان با تعجب به در نگاه کرد و گفت اقای رشیدی!! شما توی خونه ی من چیکار میکنید. اقای رشیدی هم که داشت فکش می افتاد گفت: مردک تو توی خونه ی من هستی. سامان،لحظه ای دوروبر را نگاه کرد و گفت: چی میگی اقا!!. سامان  زیر بارنرفت و اقای رشیدی به پلیس زنگ زد.

پلیس خود را با سرعت رساند و سامان واقای رشیدی با انها رفتند تا ببیند قضیه از چه قرار است. اقای رشیدی و سامان به اتاق جناب سرهنگ رفتن و اول جناب  سرهنگ از سامان پرسید: اقای سامان جهانی،شما به  چه حقی وارد خانه ی اقای رشیدی شده اید؟؟ سامان گفت: خانه ی اقای رشیدی؟؟ انجا خانه ی من است!!. اقای رشیدی گفت: اقای جهانی خانه ی شما  یک طبقه بالاتر است. جناب سرهنگ گفت: اقای جهانی خانه ی شما واحد چند است؟؟ سامان گفت: واحد6. نه ببخشید واحد 9. اقای رشیدی نگاه به جهانی انداخت و گفت: توهم زدی!! پس چرا میگی واحد 6. حالا دیگر سامان فهمید و دستش را بر پیشانی اش کوبید. انقدر ساکت شد که در سکوت خود  گم شد……

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.