داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

راز عجیب اتاق تنبی

نویسنده: شهرام مهدی زادگان

مرد روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و از پنجره خانه آپارتمانی اش به دوردست ها خیره شده بود . این کاری بود که همه روزه ، عصر ها انجام می داد و با یادآوری خاطرات گذشته ، وقایع تلخ و شیرین زندگیش را در ذهنش تجسم و مرور می کرد . البته او این روزها  ، فرصت خیلی زیادی برای این کار داشت . آخر او چند سالی می شد که بازنشسته شده بود و تنها دلخوشی ش تقریبا همین مرور خاطرات گذشته اش بود . همسرش هم ، یکی دو سال بعد از او بازنشسته شده بود ، ولی دوباره ، کاری دیگر را آغاز کرده بود . به همین دلیل او بیشتر صبح و عصرهایش را به تنهایی می گذراند . بعضی روزها ، همسایه واحد روبرویی اش ،  صدای هق هق های کم صدا و خفه گریه کردن هایش را می شنید و با تاسف و اندوه سری تکان می داد و رد می شد . یکی دو ماه اول بازنشستگی ، برایش جالب و جذاب بود . همه دلخوشی ها و برنامه هایی که برای دوران بازنشستگی اش داشت ، در همین یکی دو ماه خلاصه شد و تمام شد و بعد از آن باز هم همان روزهای عادی وکسالت بارو ملال آور آغاز شدند ، ولی اینبار با شدتی بیشتراز قبل  .  از دوستان قدیمی اش هیچ اطلاعی نداشت و تنها به نگاه کردن عکس های شان اکتفا میکرد . بچه هایش هم ازدواج کرده بودند و اوایل هر سه ماه یکبار به پدر و مادرشان ، سری می زدند ، ولی رفته رفته این فاصله زیادتر شد و حالا به سالی یکبار رسیده بود . روزگار همینطور برایش ساده و یکنواخت می گذشت . هر روز صبح ، چند ساعتی را در پارکی زیبا که نزدیک خانه اش  بود سپری می کرد . جایش مشخص بود . درست زیر درختی بزرگ  ، نیمکت چوبی قرار داشت ، که او همه روزه از ساعت 9 تا 12 همانجا می نشست و به مردمی که در داخل پارک قدم می زدند ، نگاه می کرد . کسی چه می دانست ، شاید او بدنبال قیافه های آشنا ، شبیه به آدمهای گمشده زندگیش می گشت . در جستجوی همه کسانی که به طریقی رفته و او را تنها گذاشته بودند  . صبح های جمعه ، برخلاف روزهای دیگر ، که حوصله درست کردن و خوردن صبحانه را نداشت ، همسرش زودتر از او بیدار می شد و صبحانه را آماده می کرد . در یکی از صبح های روز جمعه ، پشت میز صبحانه ، ناگهان خاطره ایی به یادش افتاد ،  که او را به فکر فرو برد . همسرش که به این حالات او عادت داشت ، از مرد پرسید : خب بمن هم بگو ، در مورد چی داشتی فکر میکردی ؟ مرد مردد بود ، آنچه که از ذهنش می گذشت را برای او  ، تعریف بکند یا نه ؟ او این را می دانست که بعضی از اتفاقات ، ابهت خود را با گفتن و حتی نوشتن از دست می دهند ، چون هیچ نوع تعریفی ، نمی تواند شکوه و عظمت آن رویداد را بیان بکند .  ولی وقتی اصرارهای پی در پی و علاقه همسرش را دید ، در حالی که لیوان آبی را در دست گرفته و آن را به سینه اش می فشرد ، صدایش را با تک سرفه ایی صاف کرد وحرفش را اینطور شروع کرد :  ماه محرم پنجاه سال پیش بود . آن زمان من یک نوجوان 14 یا 15 ساله بودم . مادرم سالی یکبار و آن هم فقط ده روز اول ماه محرم را از پدرم اجازه می گرفت و من و او ، دو نفره ، راهی خونه پدر بزرگم که توی یک استان دیگر بود ، می شدیم . مادرم بعد از اینکه اجازه رفتن را از پدرم ، می گرفت ،  نیمه های شب با ذوق و شوق فراوان شروع به بستن چمدان ش می کرد و تا خود صبح هم نمی خوابید . همه خانواده مادری ، مثل خاله ها و دایی ها به همراه بچه هایشان از دور و نزدیک در این ده روز خودشان را به خانه پدربزرگ می رساندند .   مادرم ، بخاطر اینکه همین یک روز را هم از دست ندهد ، از اول صبح بیدارم می کرد و دو نفره ، پیاده تا سر خیابان می رفتیم و بعد از ساعتی منتظر ماندن ، بالاخره اتوبوس هایی که آن قدیم ها بهشون تی بی تی هم می گفتند ،  ما را سوار میکردند و بعد از گذشت هشت نه ساعت بالاخره به مقصد میرساندند . خانه پدر بزرگ از آن خانه های قدیمی و خیلی بزرگ بود . خودش هم چون وضع مالی خوبی داشت و از طرفی هم آدم معتقدی بود،  انواع مراسم ها را از ولادت یا شهادت ، در خانه خودش با شکوه خاصی برگزار می کرد . البته هر میلاد یا عزای مذهبی ، مراسم های خاص خودش را داشت ، که مهم ترین شان ، مراسم های دهه اول محرم بود ، که توی اون خونه و حیاط بزرگ برگزار می شد . مردم هم از سالها قبل به این وضعیت عادت کرده بودند و توی همه مراسم هایی که برگزار می شد ، شرکت می کردند . حتی عده زیادی نذری های خودشان را هم به آنجا می آوردند و در کنار دیگرغذاهایی که آماده می شد ، نذر خودشان را پخش می کردند . مرد نفسی تازه کرد و نگاهی به همسرش که مشتاقانه به حرفهایش گوش می داد ، انداخت و ادامه داد : نقطه اوج این مراسم ها مربوط به روزهای تاسوعا و عاشورا می شد . توی این دو روز ،  مردم ، دسته دسته ، می آمدند داخل خانه و پس از پایان مراسم عزاداری ، غذای نذری را که پخته شده بود ، با ظروفی که به همراه داشتند ، می گرفتند و می رفتند . توی آن خانه بزرگ ، اتاق های متعددی بود ، ولی در بین این همه اتاق ، یک اتاقی بود که فقط مخصوص دعا کردن و نماز خواندن و عبادت بود و فقط برای این امور ، در این اتاق باز می شد و در سایر مواقع ، کسی  داخلش نمی رفت . در طاقچه این اتاق ، تشت مسی بزرگ پر از آبی وجود داشت که در مراسم تشت گذاری اول محرم با دعا ها و گریه ها و راز و نیاز مردم با خدا ، و به یاد تشنه بودن امام حسین و فداکاری حضرت عباس  ، طی یک مراسم پرابهت در این اتاق قرار داده می شد . همه دیوارهای این اتاق ، پر از عکس های بسیار قدیمی مربوط به صحنه های روز عاشورا به همراه قرآن های خطی قدیمی و پرده های مشکی بزرگ بود و اغلب عودی بسیار خوش بو به همراه چندین شمع ، در گوشه ایی از آن ، در حال سوختن بود .  وارد این اتاق که می شدی ، احساس خاصی بهت دست می داد . آنجا فقط مخصوص دعا خواندن و عبادت بود و خودبخود وقتی راز و نیاز وعبادتت تمام می شد ، انگار کسی تو را به خارج اتاق هدایت می کرد .  در آن اتاق وقتی چشم هایت را می بستی ، حرکت هوای سرد غریبی که در کنارت جابجا می شد را میتوانستی کاملا احساس بکنی و حالتی مثل حس رد شدن افرادی از نزدیکترین فاصله ،  بهت دست می داد . روز نهم ماه محرم بود و همه خانواده خسته از عزاداری و رساندن غذای نذری به مردم بودند . وقتی همه مردم رفتند پدربزرگ  ، دخترها و پسرهایش را دور خودش جمع کرد و از همه خانواده برای زحمتی که کشیده بودند ، نشکر کرد . بعد حرف هایی در مورد رفاقت و وفاداری و صداقت عباس ( ع ) گفت که بغض امانش نداد و با دست اشاره ایی کرد که می خواهم بروم ، استراحت کنم . بعد از رفتن او ، پسرها همه رفتند و دخترها ، کنار مادر ، هنوز بیدار بودند و در حال تمیز کردن اتاقها و آماده کردن وسایل لازم ، جهت حضور مردم و دادن نذری در روز عاشورا . کارها که تمام شد ، همه دخترها از شدت خستگی در وسط هال و در کنار یکدیگر و در حالی که مادر برایشان صحبت می کرد ، به خواب رفتند . ساعت تقریبا یک شب را نشان می داد . من در کنار مادرم در گوشه ایی از هال دراز کشیده بودم و کم کم آماده خواب می شدم . مرد لبخندی زد و گفت : من تنها پسری بودم که لحظه ایی تحمل نبود مادرم رو نداشتم و اغلب به بهانه های مختلف در کنارش بودم و تنهاش نمی گذاشتم  . کم کم می خواستم بخوابم ، که مادر بزرگ را بالای سرم دیدم . وقتی فهمید هنوز بیدارم با نوعی خجالت گفت : میشه این وسایل رو ببری بزاری توی اتاق تنبی ؟ اتاق تنبی همون اتاقی بودکه فقط مخصوص عبادت بود . این اتاق وسط های حیاط قرار داشت و از هال تقریبا صد متری فاصله داشت . وسایل را برداشتم و به راه افتادم ، ولی بجای اینکه از وسط حیاط که خیلی تاریک هم بود رد بشوم ، ترجیح دادم ازیک اتاق به اتاق دیگر را طی کنم تا بالاخره به اتاق تنبی برسم . همه جا خلوت و کاملا تاریک بود . از یک اتاق تاریک به اتاق تاریک دیگر می رسیدم و به این شکل ، چندین اتاق را طی کردم . هیچ کجا کوچکترین صدایی نمی آمد . سکوت مطلق در آن محدوده حکمفرما بود . دقایقی بعد که به در اتاق تنبی رسیدم ، آرام دستم را روی دستگیره گذاشتم و خواستم در را باز کنم که ، سر و صدای غریبی را از داخل اتاق شنیدم . صدای عزاداری نفرات زیادی که آرام آرام عباس عباس می گفتند و گریه می کردند . بدنم در حال لرزیدن بود . چه کسانی داخل اتاق آن هم در ساعت یک نیمه شب در حال راز و نیاز و عبادت و عزاداری بودند . دستم کاملا بی حس شده بود . حتی قدرت برگشتن هم نداشتم . به هر زحمتی که بود ، دو سه اتاق اول را افتان و خیزان و بقیه اتاق ها را به حالت دو برگشتم تا به پیش مادر بزرگ رسیدم .  مادر بزرگ حالم رو که دید ، همه چی رو فهمید و خودش رو نفرین کرد و بعد گفت : پسرم چیزی که ندیدی ؟ ولی او زمانی که دید قدرت حرف زدن ندارم ، من را محکم در بغل گرفت و با تمام وجود به قلبش فشار داد  و گفت  : الان همه ترس هایت تمام می شود  . به چیزی فکر نکن ، تو چیزی ندیدی چیزی هم نشنیدی . الان همه چیز فراموشت می شود و می خوابی . بعد ادامه داد : بخواب پسرم بخواب و من اصلا متوجه نشدم که کی و چه وقت خوابیدم  . حرف مرد تمام شده بود ، ولی همسرش همچنان طوری او را نگاه می کرد ، که انگار منتظر یک پایان دیگری است . این حالت تا به آنجا ادامه یافت که مرد با لبخندی گفت : تمام شد . همه اش همین بود . زن خودش را بر روی صندلی اش جابجا کرد و کمی جلو آمد و خیلی آرام ، مانند اشخاصی که مواظبند تا کسی صدایشان را نشنود ، در گوش مرد نجوا کرد : اصلا برایت سوالی پیش نیامد که آنها چه کسانی بودند ؟  مرد مرموزانه نگاهش کرد ، طوری که زن از جوابی که احتمال می داد بشنود ، وحشت زده شد و کمی عقب تر رفت . مرد مانند کسانی که در خواب حرف می زنند ، به نقطه ایی خیره شد و گفت : سالهاست که هر شب ، قبل از خوابیدن ، به این موضوع فکر می کنم ، که ای کاش در آن موقع از شب ، هرگز از جلوی در تنبی کنار نمی رفتم  .  آن روز جمعه هم مثل همه روزهای دیگرگذشت . صبح فردا ، مرد خیلی قبراق و سرحال از خواب بیدار شد . کمی به دنبال همسرش گشت ، ولی انگار او زودتر از همیشه از خانه خارج شده و به سرکارش رفته بود .   لحظه ایی پیش خودش فکر کرد ، سالهاست که حالم به این خوبی نبوده . بعد خنده کوتاهی کرد و گفت : هیچ جای بدنم هم درد نمی کند و بعد ادامه داد : چه صبح زیبایی ، خدایا شکرت و بعد جرقه ایی در ذهنش درخشید و با خود فکر کرد : امروز بهترین فرصت ،  برای رفتن به زادگاهم و زنده کردن خاطرات گدشته ام است . بعد عینک و ساعت و سوییچ ماشین و جعبه داروهایش را برداشت و ساعتی بعد ، خودش را در جاده دید . وقتی در جاده رانندگی می کرد ،  پیش خودش می گفت : که هیچ وقت جاده را به این شکل ، با لذت نگاه نکرده و اغلب فکر رسیدن به مقصد ، دیدن زیبایی های راه را از او گرفته است . چند ساعتی بدون دردسر در حال رانندگی بود ، که ناگاه فهمید ، چرخ ماشینش پنچر شده ،  ناچار در گوشه ایی توقف کرد و از ماشینش پیاده شد . باد خنک جاده را بر روی صورتش احساس کرد و بعد از آن به یاد همسرش افتاد ، که سی سال پیش با هم این راه را طی کرده بودند . یک آن دلش خواست که راه رفته را بازگردد . یادآوری سالهایی که دور و اطرافش شلوغ بود ، قلبش را می فشرد  . البته او اغلب ساکت بود ، ولی حضور در جمع همیشه آرام ش می کرد . کنار لاستیک پنچر شده ، نشست و به بدنه ماشین تکیه کرد . از زمان های خیلی دور ، حتی زمانی که تازه ازدواج کرده بود ، گاها وقتی به فکر روزهای سالمندی و پیری و یا تنهایی می افتاد ، تاب و تحمل ش را از دست می داد ، ولی حالا پس از گذشت سالیان طولانی ، این اتفاق افتاده بود و وقتی اتفاقی می افتد ، طبیتا تحمل آن هم به طریقی پیدا می شود . در افکار خودش غوطه ور بود ، که صدایی شنید : چیه پیرمرد ؟ چرا نشستی  ؟ میخوای کمکت بکنم ؟ سرش را بلند کرد و مرد جوانی را بالای سرش دید . یادش آمد که این مرد جوان را صد متر بالاتر در جاده دیده است . او بیشتر از بیست سال بنظر نمی آمد . مرد از شنیدن کلمه پیرمرد ناراحت شد و با تحکم رو به پسرجوان کرد و گفت : من فقط 65 سالمه ، اونم اول جوانیه پسر ! بعد با خودش گفت :  65 سال چه زود گذشت ، اصلا تصورش را هم نمی کرد که روزی کسی او را پیرمرد صدا بزند . بعد به یاد یکی از عموهایش افتاد که هنوز زنده و سرحال بود . مرد هنوز خودش را در مقابل عمویش  ، نوجوانی بیش نمی دید . عمویش با آنکه با او هیچ ارتباطی نداشت ، ولی با زنده بودنش ، هنوز هم احساس دوران نوجوانی را برایش تداعی می کرد و این احساس برایش بسیار باارزش تر از زنده بودن عمویش بود  . وقتی کار پنچرگیری ماشینش تمام شد ، مبلغی پول را به عنوان دستمزد به مرد جوان پیشنهاد کرد ، ولی او پول را قبول نکرد و با همان لبخند مسخره در طول جاده به راهش ادامه داد و رفت . پیرمرد لحظاتی دیگر هم آنجا ماند و به مرد جوان خیره شد . تقریبا آن خنده مسخره به جزئی از صورت مرد جوان تبدیل شده بود و طوری بر صورتش نشسته بود که گویی امکان پاک شدن آن وجود نداشت . نیم ساعت دیگرهم گذشته بود و پیرمرد دوباره تصمیم گرفته بود ،  این چند ساعت راه آمده را بازگردد . احساس می کرد تحمل تنها رفتن به یک محیط دیگر را آن هم بعد از گذشت این همه سال ندارد . زیر لب چند بار تکرار کرد : نه ، تنهایی نمی تونم و بعد بسمت ماشینش رفت و استارت زد و خواست دور بزند که انگار صدایی مهربان در گوشش زمزمه کرد و گفت : پیرمرد در زندگیت تا به حال هیچ مسافرتی را به تنهایی تجربه نکرده ایی ،  این سفر مال توست ، برو و از آن لذت ببر . حالا هم فقط به خاطرات خوب ، فکر کن . لحظاتی گذشت ، مرد آرامتر از قبل شده و حالش هم بهتر شده بود . بنابراین دوباره بسمت مقصد دور و درازش به راه افتاد .  ساعتها رانندگی در نظرش به چشم بر هم زدنی گذشت . خورشید تازه غروب کرده بود ، که به مقصد رسید .  هوا چقدر سبک بود . خاک چه بوی زیبایی داشت . دنبال هتلی می گشت . می دانست که طی این همه سال ، فامیل های اصلی و نزدیکش از دنیا رفته اند . با بازماندگان فامیل هم رفت و آمدی نداشت .  شب را به راحتی ، در تخت هتل خوابید . انگار این اولین شبی بود که پس از سالها راحت خوابیده بود . صبح زود با نور ملایم خورشید که بر روی صورتش افتاده بود از خواب بیدار شد . اول یادش نبود که کجاست . کمی که گذشت ، کم کم همه چیز به یادش افتاد . تا جایی که یادش می آمد بعد از سالها ، این اولین بار بود که با یک حس تازه و آرامبخش از خواب بیدار شده بود .  او لباس هایش را پوشید و از پله ها پایین آمد و کمی بعد  وارد خیابان شد . همه کارکنان هتل مشغول انجام دادن کاری بودند ، ولی هیچ کسی انگار او را ندید . همانطور آرام آرام در حال راه رفتن بود . کوچه ها و خیابانها را با شور و شعف خاصی نگاه می کرد  . با آن که سی سال قبل از این شهر خارج شده بود ، ولی انگار شهر هیچ تفاوتی با گذشته نکرده بود . از جلو یک مغازه سنگگ پزی گذشت . این مغازه چهار پله پایین تر از سطح خیابان قرار داشت و نانوا خمیر را بر روی سنگ های ریز داخل تنور می گذاشت و مشتریان طبق معمول ، موقع بردن نان  ، سنگ های ریزآن را جدا کرده و در گوشه مغازه می ریختند . چندین متر آن طرف تر ، یک مغازه نان لواشی توجهش را جلب کرد . یک زن و مرد نسبتا مسن ، خمیر را آماده می کردند و یک مرد جوان آن را به دیواره تنوری که در زمین حفر شده بود ، می کوبید . همینطور راه می رفت و از دیدن این مناظر خاطره انگیز لذت می برد . کمی بعد ناگاه درشکه ایی که به اسبی بزرگ بسته شده بود از کنارش گذشت . برایش حیرت آور بود که هنوز هم در خیابان اصلی شهر ، درشکه ها در حال تردد و رفت و آمد باشند . یک ساعتی گذشته بود .  احساس گرسنگی می کرد .  از طرفی هم ، کمی سردش بود . در همان حوالی ، چندین گاری چهار چرخ که آش دوغ و یا سیب زمینی و تخم مرغ های آب پز می فروختند را دید . از اینکه هنوز هم پس از گذشت این همه سال ، آنها را می دید ، بسیار خوشحال شده بود . همه چیز همانطور مانده بود که سالها قبل دیده بود . پیرمرد توی دلش تکرار کرد : همانطور بدون تغییر ، و بعد که بیشتر دقت کرد گفت : ولی چقدر زیباست .  از آفتاب بالای سرش فهمید که ظهر شده . بعد پیش خودش گفت :  شاید بقدری همه خیابانها و کوچه ها برایش خاطره انگیز بوده که گذشت زمان را حس نکرده . حالا وارد کوچه ایی که فاصله کمی با خانه مادر بزرگش داشت ، شده بود . دیدن دیوارهای آجری قدیمی ، شور و شعف خاصی را در دلش برمی انگیخت . کمی آن طرفتر بوی خاص لذت بخش دیگری او را سرمست کرده بود و آن  بوی قیری بود که کارگران برای عایق کردن پشت بام از آن استفاده می کردند . از دور خانه پدربزرگش را که دید ، غرق تعجب و شادی شد .  به در خانه که رسید ، در چوبی بزرگ را در مقابل خود دید . کلون فلزی در را بر روی قسمت فلزی پایینی آن چندین بار کوبید و منتظر ماند . پشت درچوبی ، صدای کشیده شدن کفش هایی بر روی زمین و نفس نفس زدن هایی را شنید ، تا اینکه صدایی پرسید کیه ؟ مرد ، صدای زیبای مادر بزرگش را شناخت و با لبخندی گفت : منم مامان بزرگ لطفا در رو باز کن و در باز شد و هیکل کوتاه و چاق با قیافه ایی مهربان در آستانه ی در پیدا شد . چقدر چهره اش گرم و مهربان و نورانی بود . با دیدن مرد ،  بغلش کرد و صورتش را بوسید و گفت : بیا داخل و خودش طبق معمول جلوتر به راه افتاد . در با صدای خشکی بسته شد و مرد ساک به دست ، پشت سر مادر بزرگ از چهار پله که دم در قرار داشت ،  پایین آمد و پس از اینکه از دالان کوتاهی که سقفی گنبدی شکل داشت ، گذشتند ، وارد حیاط بزرگی شدند که دور تا دور آن را خانه های متعددی احاطه کرده بود ، که تمامی آنها توسط راهروهایی به هم متصل می شد . به طوریکه در هر 20 متر با یک اتاق و دری که به حیاط گشوده می شد ، روبرو می شدی . حیاط مثل گذشته تمیز و مرتب با موزاییک های قدیمی که اغلب با سطلهای آبی که از چاه می کشیدند ، شسته می شد . در وسط حیاط هم حوض نسبتا بزرگی قرار داشت و فواره کوچکی هم در میان حوض واقع شده بود . صد متر که در طول حیاط قدم زدند ، از درهای متعددی که رو به حیاط باز می شد ،  گذشتند  ، تا به ساختمانی که در وسط این مجموعه قرار گرفته بود ،  رسیدند . سپس از پله ها بالا رفته و وارد هال شدند ، که هال دردو سمت ، ابتدا به دو اتاق راست و چپ و در امتداد آن و پس از گذشتن از یک در بزرگ به آشپزخانه ، ختم می شد . مرد آشپزخانه رو خیلی دوست داشت . آشپزخانه سقفی بلند داشت و محیطی بزرگ که پس از طی مسافتی کوتاه در انتها به حمام بزرگی ختم می شد . اتاق سمت راست ، اتاق مهمان بود و اتاق سمت چپ ، اتاق بزرگی بود که دو پنجره  مشرف به حیاط داشت و معمولا هم عصر هر روز ، یک شاخه عود در گوشه ایی از آن در حال سوختن بود . در وسط اتاق ،  بخاری بزرگ نفتی قدیمی قرار داشت ، که با شعله ایی کم در حال سوختن بود و هوایی مطبوع را برای اتاق به آن بزرگی فراهم می کرد . در امتداد این اتاق ،  راهرویی بود که به سایر اتاقها باز می شد . این راهرو به دلیل نداشتن پنجره ، معمولا روزها هم ، نیمه تاریک بود . ولی با رسیدن به اتاقهای دیگر و باز کردن درها ، نور و روشنایی را بدلیل داشتن پنجره هایی که رو به حیاط باز می شد و یا با روشن کردن لامپها می شد ، دید . همه چیز همانطوربود که سالها قبل دیده بود . مشغول دیدن اتاقها بود که هوا تاریک شد . لحظاتی بعد خودش را به اتاق مادر بزرگش رساند . مادر بزرگ طبق معمول در حال نماز خواندن بود . در کنارش نشست ، همانطور که قدیم ها در کنارش می نشست . چادر نماز مادر بزرگش چه بوی ملکوتی و بهشتی داشت . نماز مادر بزرگ که تمام شد ، مرد به لباسهای او نگاهی کرد و با تعجب پرسید : مادربزرگ چرا لباس سیاه پوشیده ایی ؟ مادر بزرگ لبخندی زد و گفت : فردا مراسم داریم . یادت هست که ما همه ساله چقدر در روز عاشورا مهمان داشتیم ؟ مرد با تعجب پرسید : فردا عاشورا ست ؟ مادر بزرگ لبخندی زد و گفت بله و خیلی هم مهمان داریم . مرد ناگهان به یاد مادرش و خاله هایش و پدر بزرگش افتاد و با خود گفت : اگر مادر بزرگم اینجاست ، پس آنها هم باید باشند و بعد ، از شدت ذوق گریه کرد . مادر بزرگ دستی به صورتش کشید . مرد مدتی همانند زمان کودکیش گریه کرد . درست پاک و زلال بدون کوچکترین خجالت یا غروری . کمی بعد خودش را در بغل مادر بزرگش احساس کرد و در میان هق هق کردن هایش گفت : مادرم را میخواهم من تنها مادرم را میخواهم . انگار اشک هایش قالب کاذب بدنش را شسته و اندازه پاک و واقعی بدن او را به جا گذاشته بودند . چون همانند کودکی هایش در درون آغوش مادر بزرگ ش جای گرفته بود . حال دقایقی گذشته بود و آرام شده بود . مادر بزرگ همانطور مهربانانه و بانگاه گرم و صورت نورانی اش گفت : همه اونا رو بعدا می تونی ببینی . بعد با عشق و محبت مطلق لبخندی زد و پرسید : پسرم می تونی از اتاق تنبی وسایلی را برایم بیاوری ؟ مرد از پنجره به بیرون را نگاه کرد . هوا تاریک تاریک و ظلمانی بود . از طرفی هیچ کس در خانه نبود . مادربزرگ این را گفته و رفته بود . مرد بسمت در رفت و پس از گذشتن از آن ، وارد راهروتنگ و تاریک شد . همانطور در تاریکی قدم برمی داشت و از جلو اتاقهای متعدد می گذشت تا به در اتاق تنبی رسید .  قلبش تند میزد و دست و پایش هم بی رمق شده بود . صدای عباس عباس و دعا و ناله را که شننید ، خواست برگردد . پیش خودش گفت : خدایا این چه دعا و راز و نیایشی است که پس از گذشت این همه سال هنوز هم صدای آن به گوشم میرسد ؟ دستش روی دستگیره در خشک شده بود . قدرتش کاملا به پایان رسیده بود . به طوریکه احساس می کرد تحمل چیزی را که ممکن است ببیند نخواهد داشت  . از طرفی دیگر تاریکی راهرو هم بشدت او را می ترساند . دستگیره در را با آخرین نیرویی که در خود سراغ داشت به پایین چرخاند و در را باز کرد . نوری از داخل اتاق به صورتش تابید که چشمانش در لحظه اول از شدت آن نور خیره شد . افراد بسیار زیادی در کنار هم نشسته و دستانشان رو به آسمان بلند شده بود . اصلا نمی توانست چهره ها را تشخیص دهد . صورت ها همه غرق درنور بود .  احساس مافوق بشری که قابل نوشتن و گفتن نیست به او دست داده بود . احساسی فوق العاده آرامش بخش و زیبا .  از شدت لذت و راحتی ، حالت گریه به او دست داده بود . پیش خودش گفت : یعنی می شود این همه احساس خوب را یکجا جمع کرد ؟ هر چقدر که به آنها نزدیکتر می شد ، آن احساس فوق العاده زیبا در روحش زیادتر می شد ،  ولی آنها این فاصله را حفظ می کردند ، تا جایی که کمی بعد ، هر چقدر به آنها نزدیکتر می شد ، انگار اتاق وسیع تر و آنها دورتر می شدند . بدنش از انرژی موجود در اتاق کاملا سر حال و بشاش شده بود و آن چنان آرامشی به او دست داده بود که در کل زندگیش آن را تجربه نکرده بود . کمی بعد شخصی وارد اتاق شد که همه برایش از جایشان بلند شدند . عظمت و انرژی روحی او بقدری زیاد بود که مرد ناگاه نتوانست بر روی پاهایش بایستد و ناچار بر روی زمین افتاد  . چشمانش را که باز کرد ، سرش را بر روی چادر مادر بزرگش دید . صورت مادر بزرگ هم همانند آنها پر از نور بود . مرد در آرامش مطلق بود .  این آرامش و راحتی و عشق و محبت بی نهایت  ، با هیچ معیار زمینی قابل اندازه گیری و بیان کردن نبود .  چشمانش را بسته بود و دلش می خواست این حس تا ابدیت ادامه پیدا کند . انگار لحظاتی گذشت ، احساس کرد در فضای اطرافش تغییر قابل توجهی پیش آمده ، چشمانش را که باز کرد ، صدای همسرش را شنید که با شادی و شعف فریاد می زد : آقای دکتر ، همسرم بهوش آمد . خدایا شکرت خدایا شکرت  .

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.