مرد روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و از پنجره خانه آپارتمانی اش به دوردست ها خیره شده بود . این کاری بود که همه روزه ، عصر ها انجام می داد و با یادآوری خاطرات گذشته ، وقایع تلخ و شیرین زندگیش را در ذهنش تجسم و مرور می کرد . البته او این روزها ، فرصت خیلی زیادی برای این کار داشت . آخر او چند سالی می شد که بازنشسته شده بود و تنها دلخوشی ش تقریبا همین مرور خاطرات گذشته اش بود . همسرش هم ، یکی دو سال بعد از او بازنشسته شده بود ، ولی دوباره ، کاری دیگر را آغاز کرده بود . به همین دلیل او بیشتر صبح و عصرهایش را به تنهایی می گذراند . بعضی روزها ، همسایه واحد روبرویی اش ، صدای هق هق های کم صدا و خفه گریه کردن هایش را می شنید و با تاسف و اندوه سری تکان می داد و رد می شد . یکی دو ماه اول بازنشستگی ، برایش جالب و جذاب بود . همه دلخوشی ها و برنامه هایی که برای دوران بازنشستگی اش داشت ، در همین یکی دو ماه خلاصه شد و تمام شد و بعد از آن باز هم همان روزهای عادی وکسالت بارو ملال آور آغاز شدند ، ولی اینبار با شدتی بیشتراز قبل . از دوستان قدیمی اش هیچ اطلاعی نداشت و تنها به نگاه کردن عکس های شان اکتفا میکرد . بچه هایش هم ازدواج کرده بودند و اوایل هر سه ماه یکبار به پدر و مادرشان ، سری می زدند ، ولی رفته رفته این فاصله زیادتر شد و حالا به سالی یکبار رسیده بود . روزگار همینطور برایش ساده و یکنواخت می گذشت . هر روز صبح ، چند ساعتی را در پارکی زیبا که نزدیک خانه اش بود سپری می کرد . جایش مشخص بود . درست زیر درختی بزرگ ، نیمکت چوبی قرار داشت ، که او همه روزه از ساعت 9 تا 12 همانجا می نشست و به مردمی که در داخل پارک قدم می زدند ، نگاه می کرد . کسی چه می دانست ، شاید او بدنبال قیافه های آشنا ، شبیه به آدمهای گمشده زندگیش می گشت . در جستجوی همه کسانی که به طریقی رفته و او را تنها گذاشته بودند . صبح های جمعه ، برخلاف روزهای دیگر ، که حوصله درست کردن و خوردن صبحانه را نداشت ، همسرش زودتر از او بیدار می شد و صبحانه را آماده می کرد . در یکی از صبح های روز جمعه ، پشت میز صبحانه ، ناگهان خاطره ایی به یادش افتاد ، که او را به فکر فرو برد . همسرش که به این حالات او عادت داشت ، از مرد پرسید : خب بمن هم بگو ، در مورد چی داشتی فکر میکردی ؟ مرد مردد بود ، آنچه که از ذهنش می گذشت را برای او ، تعریف بکند یا نه ؟ او این را می دانست که بعضی از اتفاقات ، ابهت خود را با گفتن و حتی نوشتن از دست می دهند ، چون هیچ نوع تعریفی ، نمی تواند شکوه و عظمت آن رویداد را بیان بکند . ولی وقتی اصرارهای پی در پی و علاقه همسرش را دید ، در حالی که لیوان آبی را در دست گرفته و آن را به سینه اش می فشرد ، صدایش را با تک سرفه ایی صاف کرد وحرفش را اینطور شروع کرد : ماه محرم پنجاه سال پیش بود . آن زمان من یک نوجوان 14 یا 15 ساله بودم . مادرم سالی یکبار و آن هم فقط ده روز اول ماه محرم را از پدرم اجازه می گرفت و من و او ، دو نفره ، راهی خونه پدر بزرگم که توی یک استان دیگر بود ، می شدیم . مادرم بعد از اینکه اجازه رفتن را از پدرم ، می گرفت ، نیمه های شب با ذوق و شوق فراوان شروع به بستن چمدان ش می کرد و تا خود صبح هم نمی خوابید . همه خانواده مادری ، مثل خاله ها و دایی ها به همراه بچه هایشان از دور و نزدیک در این ده روز خودشان را به خانه پدربزرگ می رساندند . مادرم ، بخاطر اینکه همین یک روز را هم از دست ندهد ، از اول صبح بیدارم می کرد و دو نفره ، پیاده تا سر خیابان می رفتیم و بعد از ساعتی منتظر ماندن ، بالاخره اتوبوس هایی که آن قدیم ها بهشون تی بی تی هم می گفتند ، ما را سوار میکردند و بعد از گذشت هشت نه ساعت بالاخره به مقصد میرساندند . خانه پدر بزرگ از آن خانه های قدیمی و خیلی بزرگ بود . خودش هم چون وضع مالی خوبی داشت و از طرفی هم آدم معتقدی بود، انواع مراسم ها را از ولادت یا شهادت ، در خانه خودش با شکوه خاصی برگزار می کرد . البته هر میلاد یا عزای مذهبی ، مراسم های خاص خودش را داشت ، که مهم ترین شان ، مراسم های دهه اول محرم بود ، که توی اون خونه و حیاط بزرگ برگزار می شد . مردم هم از سالها قبل به این وضعیت عادت کرده بودند و توی همه مراسم هایی که برگزار می شد ، شرکت می کردند . حتی عده زیادی نذری های خودشان را هم به آنجا می آوردند و در کنار دیگرغذاهایی که آماده می شد ، نذر خودشان را پخش می کردند . مرد نفسی تازه کرد و نگاهی به همسرش که مشتاقانه به حرفهایش گوش می داد ، انداخت و ادامه داد : نقطه اوج این مراسم ها مربوط به روزهای تاسوعا و عاشورا می شد . توی این دو روز ، مردم ، دسته دسته ، می آمدند داخل خانه و پس از پایان مراسم عزاداری ، غذای نذری را که پخته شده بود ، با ظروفی که به همراه داشتند ، می گرفتند و می رفتند . توی آن خانه بزرگ ، اتاق های متعددی بود ، ولی در بین این همه اتاق ، یک اتاقی بود که فقط مخصوص دعا کردن و نماز خواندن و عبادت بود و فقط برای این امور ، در این اتاق باز می شد و در سایر مواقع ، کسی داخلش نمی رفت . در طاقچه این اتاق ، تشت مسی بزرگ پر از آبی وجود داشت که در مراسم تشت گذاری اول محرم با دعا ها و گریه ها و راز و نیاز مردم با خدا ، و به یاد تشنه بودن امام حسین و فداکاری حضرت عباس ، طی یک مراسم پرابهت در این اتاق قرار داده می شد . همه دیوارهای این اتاق ، پر از عکس های بسیار قدیمی مربوط به صحنه های روز عاشورا به همراه قرآن های خطی قدیمی و پرده های مشکی بزرگ بود و اغلب عودی بسیار خوش بو به همراه چندین شمع ، در گوشه ایی از آن ، در حال سوختن بود . وارد این اتاق که می شدی ، احساس خاصی بهت دست می داد . آنجا فقط مخصوص دعا خواندن و عبادت بود و خودبخود وقتی راز و نیاز وعبادتت تمام می شد ، انگار کسی تو را به خارج اتاق هدایت می کرد . در آن اتاق وقتی چشم هایت را می بستی ، حرکت هوای سرد غریبی که در کنارت جابجا می شد را میتوانستی کاملا احساس بکنی و حالتی مثل حس رد شدن افرادی از نزدیکترین فاصله ، بهت دست می داد . روز نهم ماه محرم بود و همه خانواده خسته از عزاداری و رساندن غذای نذری به مردم بودند . وقتی همه مردم رفتند پدربزرگ ، دخترها و پسرهایش را دور خودش جمع کرد و از همه خانواده برای زحمتی که کشیده بودند ، نشکر کرد . بعد حرف هایی در مورد رفاقت و وفاداری و صداقت عباس ( ع ) گفت که بغض امانش نداد و با دست اشاره ایی کرد که می خواهم بروم ، استراحت کنم . بعد از رفتن او ، پسرها همه رفتند و دخترها ، کنار مادر ، هنوز بیدار بودند و در حال تمیز کردن اتاقها و آماده کردن وسایل لازم ، جهت حضور مردم و دادن نذری در روز عاشورا . کارها که تمام شد ، همه دخترها از شدت خستگی در وسط هال و در کنار یکدیگر و در حالی که مادر برایشان صحبت می کرد ، به خواب رفتند . ساعت تقریبا یک شب را نشان می داد . من در کنار مادرم در گوشه ایی از هال دراز کشیده بودم و کم کم آماده خواب می شدم . مرد لبخندی زد و گفت : من تنها پسری بودم که لحظه ایی تحمل نبود مادرم رو نداشتم و اغلب به بهانه های مختلف در کنارش بودم و تنهاش نمی گذاشتم . کم کم می خواستم بخوابم ، که مادر بزرگ را بالای سرم دیدم . وقتی فهمید هنوز بیدارم با نوعی خجالت گفت : میشه این وسایل رو ببری بزاری توی اتاق تنبی ؟ اتاق تنبی همون اتاقی بودکه فقط مخصوص عبادت بود . این اتاق وسط های حیاط قرار داشت و از هال تقریبا صد متری فاصله داشت . وسایل را برداشتم و به راه افتادم ، ولی بجای اینکه از وسط حیاط که خیلی تاریک هم بود رد بشوم ، ترجیح دادم ازیک اتاق به اتاق دیگر را طی کنم تا بالاخره به اتاق تنبی برسم . همه جا خلوت و کاملا تاریک بود . از یک اتاق تاریک به اتاق تاریک دیگر می رسیدم و به این شکل ، چندین اتاق را طی کردم . هیچ کجا کوچکترین صدایی نمی آمد . سکوت مطلق در آن محدوده حکمفرما بود . دقایقی بعد که به در اتاق تنبی رسیدم ، آرام دستم را روی دستگیره گذاشتم و خواستم در را باز کنم که ، سر و صدای غریبی را از داخل اتاق شنیدم . صدای عزاداری نفرات زیادی که آرام آرام عباس عباس می گفتند و گریه می کردند . بدنم در حال لرزیدن بود . چه کسانی داخل اتاق آن هم در ساعت یک نیمه شب در حال راز و نیاز و عبادت و عزاداری بودند . دستم کاملا بی حس شده بود . حتی قدرت برگشتن هم نداشتم . به هر زحمتی که بود ، دو سه اتاق اول را افتان و خیزان و بقیه اتاق ها را به حالت دو برگشتم تا به پیش مادر بزرگ رسیدم . مادر بزرگ حالم رو که دید ، همه چی رو فهمید و خودش رو نفرین کرد و بعد گفت : پسرم چیزی که ندیدی ؟ ولی او زمانی که دید قدرت حرف زدن ندارم ، من را محکم در بغل گرفت و با تمام وجود به قلبش فشار داد و گفت : الان همه ترس هایت تمام می شود . به چیزی فکر نکن ، تو چیزی ندیدی چیزی هم نشنیدی . الان همه چیز فراموشت می شود و می خوابی . بعد ادامه داد : بخواب پسرم بخواب و من اصلا متوجه نشدم که کی و چه وقت خوابیدم . حرف مرد تمام شده بود ، ولی همسرش همچنان طوری او را نگاه می کرد ، که انگار منتظر یک پایان دیگری است . این حالت تا به آنجا ادامه یافت که مرد با لبخندی گفت : تمام شد . همه اش همین بود . زن خودش را بر روی صندلی اش جابجا کرد و کمی جلو آمد و خیلی آرام ، مانند اشخاصی که مواظبند تا کسی صدایشان را نشنود ، در گوش مرد نجوا کرد : اصلا برایت سوالی پیش نیامد که آنها چه کسانی بودند ؟ مرد مرموزانه نگاهش کرد ، طوری که زن از جوابی که احتمال می داد بشنود ، وحشت زده شد و کمی عقب تر رفت . مرد مانند کسانی که در خواب حرف می زنند ، به نقطه ایی خیره شد و گفت : سالهاست که هر شب ، قبل از خوابیدن ، به این موضوع فکر می کنم ، که ای کاش در آن موقع از شب ، هرگز از جلوی در تنبی کنار نمی رفتم . آن روز جمعه هم مثل همه روزهای دیگرگذشت . صبح فردا ، مرد خیلی قبراق و سرحال از خواب بیدار شد . کمی به دنبال همسرش گشت ، ولی انگار او زودتر از همیشه از خانه خارج شده و به سرکارش رفته بود . لحظه ایی پیش خودش فکر کرد ، سالهاست که حالم به این خوبی نبوده . بعد خنده کوتاهی کرد و گفت : هیچ جای بدنم هم درد نمی کند و بعد ادامه داد : چه صبح زیبایی ، خدایا شکرت و بعد جرقه ایی در ذهنش درخشید و با خود فکر کرد : امروز بهترین فرصت ، برای رفتن به زادگاهم و زنده کردن خاطرات گدشته ام است . بعد عینک و ساعت و سوییچ ماشین و جعبه داروهایش را برداشت و ساعتی بعد ، خودش را در جاده دید . وقتی در جاده رانندگی می کرد ، پیش خودش می گفت : که هیچ وقت جاده را به این شکل ، با لذت نگاه نکرده و اغلب فکر رسیدن به مقصد ، دیدن زیبایی های راه را از او گرفته است . چند ساعتی بدون دردسر در حال رانندگی بود ، که ناگاه فهمید ، چرخ ماشینش پنچر شده ، ناچار در گوشه ایی توقف کرد و از ماشینش پیاده شد . باد خنک جاده را بر روی صورتش احساس کرد و بعد از آن به یاد همسرش افتاد ، که سی سال پیش با هم این راه را طی کرده بودند . یک آن دلش خواست که راه رفته را بازگردد . یادآوری سالهایی که دور و اطرافش شلوغ بود ، قلبش را می فشرد . البته او اغلب ساکت بود ، ولی حضور در جمع همیشه آرام ش می کرد . کنار لاستیک پنچر شده ، نشست و به بدنه ماشین تکیه کرد . از زمان های خیلی دور ، حتی زمانی که تازه ازدواج کرده بود ، گاها وقتی به فکر روزهای سالمندی و پیری و یا تنهایی می افتاد ، تاب و تحمل ش را از دست می داد ، ولی حالا پس از گذشت سالیان طولانی ، این اتفاق افتاده بود و وقتی اتفاقی می افتد ، طبیتا تحمل آن هم به طریقی پیدا می شود . در افکار خودش غوطه ور بود ، که صدایی شنید : چیه پیرمرد ؟ چرا نشستی ؟ میخوای کمکت بکنم ؟ سرش را بلند کرد و مرد جوانی را بالای سرش دید . یادش آمد که این مرد جوان را صد متر بالاتر در جاده دیده است . او بیشتر از بیست سال بنظر نمی آمد . مرد از شنیدن کلمه پیرمرد ناراحت شد و با تحکم رو به پسرجوان کرد و گفت : من فقط 65 سالمه ، اونم اول جوانیه پسر ! بعد با خودش گفت : 65 سال چه زود گذشت ، اصلا تصورش را هم نمی کرد که روزی کسی او را پیرمرد صدا بزند . بعد به یاد یکی از عموهایش افتاد که هنوز زنده و سرحال بود . مرد هنوز خودش را در مقابل عمویش ، نوجوانی بیش نمی دید . عمویش با آنکه با او هیچ ارتباطی نداشت ، ولی با زنده بودنش ، هنوز هم احساس دوران نوجوانی را برایش تداعی می کرد و این احساس برایش بسیار باارزش تر از زنده بودن عمویش بود . وقتی کار پنچرگیری ماشینش تمام شد ، مبلغی پول را به عنوان دستمزد به مرد جوان پیشنهاد کرد ، ولی او پول را قبول نکرد و با همان لبخند مسخره در طول جاده به راهش ادامه داد و رفت . پیرمرد لحظاتی دیگر هم آنجا ماند و به مرد جوان خیره شد . تقریبا آن خنده مسخره به جزئی از صورت مرد جوان تبدیل شده بود و طوری بر صورتش نشسته بود که گویی امکان پاک شدن آن وجود نداشت . نیم ساعت دیگرهم گذشته بود و پیرمرد دوباره تصمیم گرفته بود ، این چند ساعت راه آمده را بازگردد . احساس می کرد تحمل تنها رفتن به یک محیط دیگر را آن هم بعد از گذشت این همه سال ندارد . زیر لب چند بار تکرار کرد : نه ، تنهایی نمی تونم و بعد بسمت ماشینش رفت و استارت زد و خواست دور بزند که انگار صدایی مهربان در گوشش زمزمه کرد و گفت : پیرمرد در زندگیت تا به حال هیچ مسافرتی را به تنهایی تجربه نکرده ایی ، این سفر مال توست ، برو و از آن لذت ببر . حالا هم فقط به خاطرات خوب ، فکر کن . لحظاتی گذشت ، مرد آرامتر از قبل شده و حالش هم بهتر شده بود . بنابراین دوباره بسمت مقصد دور و درازش به راه افتاد . ساعتها رانندگی در نظرش به چشم بر هم زدنی گذشت . خورشید تازه غروب کرده بود ، که به مقصد رسید . هوا چقدر سبک بود . خاک چه بوی زیبایی داشت . دنبال هتلی می گشت . می دانست که طی این همه سال ، فامیل های اصلی و نزدیکش از دنیا رفته اند . با بازماندگان فامیل هم رفت و آمدی نداشت . شب را به راحتی ، در تخت هتل خوابید . انگار این اولین شبی بود که پس از سالها راحت خوابیده بود . صبح زود با نور ملایم خورشید که بر روی صورتش افتاده بود از خواب بیدار شد . اول یادش نبود که کجاست . کمی که گذشت ، کم کم همه چیز به یادش افتاد . تا جایی که یادش می آمد بعد از سالها ، این اولین بار بود که با یک حس تازه و آرامبخش از خواب بیدار شده بود . او لباس هایش را پوشید و از پله ها پایین آمد و کمی بعد وارد خیابان شد . همه کارکنان هتل مشغول انجام دادن کاری بودند ، ولی هیچ کسی انگار او را ندید . همانطور آرام آرام در حال راه رفتن بود . کوچه ها و خیابانها را با شور و شعف خاصی نگاه می کرد . با آن که سی سال قبل از این شهر خارج شده بود ، ولی انگار شهر هیچ تفاوتی با گذشته نکرده بود . از جلو یک مغازه سنگگ پزی گذشت . این مغازه چهار پله پایین تر از سطح خیابان قرار داشت و نانوا خمیر را بر روی سنگ های ریز داخل تنور می گذاشت و مشتریان طبق معمول ، موقع بردن نان ، سنگ های ریزآن را جدا کرده و در گوشه مغازه می ریختند . چندین متر آن طرف تر ، یک مغازه نان لواشی توجهش را جلب کرد . یک زن و مرد نسبتا مسن ، خمیر را آماده می کردند و یک مرد جوان آن را به دیواره تنوری که در زمین حفر شده بود ، می کوبید . همینطور راه می رفت و از دیدن این مناظر خاطره انگیز لذت می برد . کمی بعد ناگاه درشکه ایی که به اسبی بزرگ بسته شده بود از کنارش گذشت . برایش حیرت آور بود که هنوز هم در خیابان اصلی شهر ، درشکه ها در حال تردد و رفت و آمد باشند . یک ساعتی گذشته بود . احساس گرسنگی می کرد . از طرفی هم ، کمی سردش بود . در همان حوالی ، چندین گاری چهار چرخ که آش دوغ و یا سیب زمینی و تخم مرغ های آب پز می فروختند را دید . از اینکه هنوز هم پس از گذشت این همه سال ، آنها را می دید ، بسیار خوشحال شده بود . همه چیز همانطور مانده بود که سالها قبل دیده بود . پیرمرد توی دلش تکرار کرد : همانطور بدون تغییر ، و بعد که بیشتر دقت کرد گفت : ولی چقدر زیباست . از آفتاب بالای سرش فهمید که ظهر شده . بعد پیش خودش گفت : شاید بقدری همه خیابانها و کوچه ها برایش خاطره انگیز بوده که گذشت زمان را حس نکرده . حالا وارد کوچه ایی که فاصله کمی با خانه مادر بزرگش داشت ، شده بود . دیدن دیوارهای آجری قدیمی ، شور و شعف خاصی را در دلش برمی انگیخت . کمی آن طرفتر بوی خاص لذت بخش دیگری او را سرمست کرده بود و آن بوی قیری بود که کارگران برای عایق کردن پشت بام از آن استفاده می کردند . از دور خانه پدربزرگش را که دید ، غرق تعجب و شادی شد . به در خانه که رسید ، در چوبی بزرگ را در مقابل خود دید . کلون فلزی در را بر روی قسمت فلزی پایینی آن چندین بار کوبید و منتظر ماند . پشت درچوبی ، صدای کشیده شدن کفش هایی بر روی زمین و نفس نفس زدن هایی را شنید ، تا اینکه صدایی پرسید کیه ؟ مرد ، صدای زیبای مادر بزرگش را شناخت و با لبخندی گفت : منم مامان بزرگ لطفا در رو باز کن و در باز شد و هیکل کوتاه و چاق با قیافه ایی مهربان در آستانه ی در پیدا شد . چقدر چهره اش گرم و مهربان و نورانی بود . با دیدن مرد ، بغلش کرد و صورتش را بوسید و گفت : بیا داخل و خودش طبق معمول جلوتر به راه افتاد . در با صدای خشکی بسته شد و مرد ساک به دست ، پشت سر مادر بزرگ از چهار پله که دم در قرار داشت ، پایین آمد و پس از اینکه از دالان کوتاهی که سقفی گنبدی شکل داشت ، گذشتند ، وارد حیاط بزرگی شدند که دور تا دور آن را خانه های متعددی احاطه کرده بود ، که تمامی آنها توسط راهروهایی به هم متصل می شد . به طوریکه در هر 20 متر با یک اتاق و دری که به حیاط گشوده می شد ، روبرو می شدی . حیاط مثل گذشته تمیز و مرتب با موزاییک های قدیمی که اغلب با سطلهای آبی که از چاه می کشیدند ، شسته می شد . در وسط حیاط هم حوض نسبتا بزرگی قرار داشت و فواره کوچکی هم در میان حوض واقع شده بود . صد متر که در طول حیاط قدم زدند ، از درهای متعددی که رو به حیاط باز می شد ، گذشتند ، تا به ساختمانی که در وسط این مجموعه قرار گرفته بود ، رسیدند . سپس از پله ها بالا رفته و وارد هال شدند ، که هال دردو سمت ، ابتدا به دو اتاق راست و چپ و در امتداد آن و پس از گذشتن از یک در بزرگ به آشپزخانه ، ختم می شد . مرد آشپزخانه رو خیلی دوست داشت . آشپزخانه سقفی بلند داشت و محیطی بزرگ که پس از طی مسافتی کوتاه در انتها به حمام بزرگی ختم می شد . اتاق سمت راست ، اتاق مهمان بود و اتاق سمت چپ ، اتاق بزرگی بود که دو پنجره مشرف به حیاط داشت و معمولا هم عصر هر روز ، یک شاخه عود در گوشه ایی از آن در حال سوختن بود . در وسط اتاق ، بخاری بزرگ نفتی قدیمی قرار داشت ، که با شعله ایی کم در حال سوختن بود و هوایی مطبوع را برای اتاق به آن بزرگی فراهم می کرد . در امتداد این اتاق ، راهرویی بود که به سایر اتاقها باز می شد . این راهرو به دلیل نداشتن پنجره ، معمولا روزها هم ، نیمه تاریک بود . ولی با رسیدن به اتاقهای دیگر و باز کردن درها ، نور و روشنایی را بدلیل داشتن پنجره هایی که رو به حیاط باز می شد و یا با روشن کردن لامپها می شد ، دید . همه چیز همانطوربود که سالها قبل دیده بود . مشغول دیدن اتاقها بود که هوا تاریک شد . لحظاتی بعد خودش را به اتاق مادر بزرگش رساند . مادر بزرگ طبق معمول در حال نماز خواندن بود . در کنارش نشست ، همانطور که قدیم ها در کنارش می نشست . چادر نماز مادر بزرگش چه بوی ملکوتی و بهشتی داشت . نماز مادر بزرگ که تمام شد ، مرد به لباسهای او نگاهی کرد و با تعجب پرسید : مادربزرگ چرا لباس سیاه پوشیده ایی ؟ مادر بزرگ لبخندی زد و گفت : فردا مراسم داریم . یادت هست که ما همه ساله چقدر در روز عاشورا مهمان داشتیم ؟ مرد با تعجب پرسید : فردا عاشورا ست ؟ مادر بزرگ لبخندی زد و گفت بله و خیلی هم مهمان داریم . مرد ناگهان به یاد مادرش و خاله هایش و پدر بزرگش افتاد و با خود گفت : اگر مادر بزرگم اینجاست ، پس آنها هم باید باشند و بعد ، از شدت ذوق گریه کرد . مادر بزرگ دستی به صورتش کشید . مرد مدتی همانند زمان کودکیش گریه کرد . درست پاک و زلال بدون کوچکترین خجالت یا غروری . کمی بعد خودش را در بغل مادر بزرگش احساس کرد و در میان هق هق کردن هایش گفت : مادرم را میخواهم من تنها مادرم را میخواهم . انگار اشک هایش قالب کاذب بدنش را شسته و اندازه پاک و واقعی بدن او را به جا گذاشته بودند . چون همانند کودکی هایش در درون آغوش مادر بزرگ ش جای گرفته بود . حال دقایقی گذشته بود و آرام شده بود . مادر بزرگ همانطور مهربانانه و بانگاه گرم و صورت نورانی اش گفت : همه اونا رو بعدا می تونی ببینی . بعد با عشق و محبت مطلق لبخندی زد و پرسید : پسرم می تونی از اتاق تنبی وسایلی را برایم بیاوری ؟ مرد از پنجره به بیرون را نگاه کرد . هوا تاریک تاریک و ظلمانی بود . از طرفی هیچ کس در خانه نبود . مادربزرگ این را گفته و رفته بود . مرد بسمت در رفت و پس از گذشتن از آن ، وارد راهروتنگ و تاریک شد . همانطور در تاریکی قدم برمی داشت و از جلو اتاقهای متعدد می گذشت تا به در اتاق تنبی رسید . قلبش تند میزد و دست و پایش هم بی رمق شده بود . صدای عباس عباس و دعا و ناله را که شننید ، خواست برگردد . پیش خودش گفت : خدایا این چه دعا و راز و نیایشی است که پس از گذشت این همه سال هنوز هم صدای آن به گوشم میرسد ؟ دستش روی دستگیره در خشک شده بود . قدرتش کاملا به پایان رسیده بود . به طوریکه احساس می کرد تحمل چیزی را که ممکن است ببیند نخواهد داشت . از طرفی دیگر تاریکی راهرو هم بشدت او را می ترساند . دستگیره در را با آخرین نیرویی که در خود سراغ داشت به پایین چرخاند و در را باز کرد . نوری از داخل اتاق به صورتش تابید که چشمانش در لحظه اول از شدت آن نور خیره شد . افراد بسیار زیادی در کنار هم نشسته و دستانشان رو به آسمان بلند شده بود . اصلا نمی توانست چهره ها را تشخیص دهد . صورت ها همه غرق درنور بود . احساس مافوق بشری که قابل نوشتن و گفتن نیست به او دست داده بود . احساسی فوق العاده آرامش بخش و زیبا . از شدت لذت و راحتی ، حالت گریه به او دست داده بود . پیش خودش گفت : یعنی می شود این همه احساس خوب را یکجا جمع کرد ؟ هر چقدر که به آنها نزدیکتر می شد ، آن احساس فوق العاده زیبا در روحش زیادتر می شد ، ولی آنها این فاصله را حفظ می کردند ، تا جایی که کمی بعد ، هر چقدر به آنها نزدیکتر می شد ، انگار اتاق وسیع تر و آنها دورتر می شدند . بدنش از انرژی موجود در اتاق کاملا سر حال و بشاش شده بود و آن چنان آرامشی به او دست داده بود که در کل زندگیش آن را تجربه نکرده بود . کمی بعد شخصی وارد اتاق شد که همه برایش از جایشان بلند شدند . عظمت و انرژی روحی او بقدری زیاد بود که مرد ناگاه نتوانست بر روی پاهایش بایستد و ناچار بر روی زمین افتاد . چشمانش را که باز کرد ، سرش را بر روی چادر مادر بزرگش دید . صورت مادر بزرگ هم همانند آنها پر از نور بود . مرد در آرامش مطلق بود . این آرامش و راحتی و عشق و محبت بی نهایت ، با هیچ معیار زمینی قابل اندازه گیری و بیان کردن نبود . چشمانش را بسته بود و دلش می خواست این حس تا ابدیت ادامه پیدا کند . انگار لحظاتی گذشت ، احساس کرد در فضای اطرافش تغییر قابل توجهی پیش آمده ، چشمانش را که باز کرد ، صدای همسرش را شنید که با شادی و شعف فریاد می زد : آقای دکتر ، همسرم بهوش آمد . خدایا شکرت خدایا شکرت .
راز عجیب اتاق تنبی
نویسنده: شهرام مهدی زادگان
این داستان به منظور داوری مردمی، برای مسابقه تابستانی ۱۴۰۲ منتشر شده است.
مهلت داوری مردمی به پایان رسیده است. گزینه ثبت رای غیرفعال است.
گزارش اثر
در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر میکنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.
این بخش برای گزارش مشکل در اثر میباشد. به هیچ عنوان نظرات خود را درباره اثر در این قسمت وارد ننمایید.
"*" indicates required fields
وضعیت حق نشر:
حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.