داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

جغدی

نویسنده: الهام صادقی

سرم را از لانه بيرون دادم. تا چشم کار مي‌کرد ساختمان بود. خورشيد پشت بلندترين شان بود. ساختمان روي پارک سايه انداخت. نوک تيز سايه ميرسيد به درختي که من توي آن لانه داشتم. پنجه ام را بيرون لانه گذاشتم، روي شاخه. بدنم را خم کردم و کشيدم بيرون. چنگال هايم را چفت کردم توي پوسته ي درخت. سرم را دادم پايين هوهوق کردم: “بيداري تيغ تيغي؟” چند تا برگ خشکيده ي پايين درخت تکاني خورد. جوجه تيغي با خش خش جواب داد: ” تازه بيدار شدم، جغدي.” اسم مرا خودش گذاشت جغدي. تنها جغد آن طرف ها من بودم. شايد هم تنها جغد شهر. از وقتي مادرم مرد، تنها شدم. مي‌دانست قرار است امشب بروم. دماغش را به طرف درخت گرفت و هوا را بو کشيد: “نميشه بموني؟”  به تيغ هاي ريز ريزش نگاه کردم خوابيده بودند روي هم. درست مثل وقتهايي که با زنش دعوايش ميشد. چرخيدم سمت لانه و هوهوق کردم: “تحمل تنهايي برام سخت شده.”

داخل لانه رفتم. دو موشي را که ديشب شکار کرده بودم، همان جا خوردم. ناخن هاي تيزم را فرو کردم توي جنازه ي موش سوم. پرواز کردم، طرف همان ساختمان بلند رو به رويم. شب از نيمه گذشت. باز هم شهر تمامي نداشت. خيالات توي سرم هوهوق مي کرد. “اگر همان درخت پارک هم گيرم نيايد چه؟ اگر همه دنيا همين چند تا درخت را داشته باشد چه؟ اگر من آخرين جغد روي زمين باشم چه؟” دور زدم. به پارک رسيدم. صبح شده بود. توي لانه چپيدم. از خستگي غش کردم. هيچ کجا خانه نمي شود. آن هم وقتي روي بلندترين درخت پارک باشد.

همه ي روز را خوابيدم. بيدار که شدم بال هايم تير مي کشيد. از سر بال شروع ميشد و مي افتاد توي شانه ام. شب که شد، از تيغ تيغي خداحافظي کردم. اين بار رفتم جايي که خورشيد در مي آيد. توي راه سه تا موش شکار کردم و خوردم.

شکار در شب براي من کاري نداشت. آن هم در شهري  پر از غذا. کافي بود روي ساختماني بنشينم، تخم چشم هايم را گشاد کنم روي کوچه. زل بزنم به گوشه اي. بعد هوهوق کنم. موش ها ميترسيدند. تکان مي خوردند.  من هم مي پرم و يکي شان را ميگيرم. شب از نيمه گذشت. از خستگي ناي پرواز نداشتم. ساختمان ها تمامي نداشت. برگشتم سمت پارک کل روز دوم را خوابيدم تا غروب شد. شب سوم و چهارم  به دو طرف ديگر  رفتم اما جز ساختمان چيزي نديدم. هر بار هم برگشتم به همان پارک. تيغ تيغي خوشحال بود که من نرفته ام. خودم هم چند شبي آرام بودم. شکار  مي کردم و مي خوابيدم. به محض خوب شدن درد بال هايم  چيزي به جانم افتاد. غم تنهايي بال و پرم را ريخت. چيزي در درونم هوهوق کشيد. وجوان موش نديده ام به صدا در آمده بود و هوق هوق مي کرد. کسي را جز تيغ تيغي نداشتم. او هم زن و بچه داشت. سرش گرم زندگي خودش بود. نه از پرواز و اوج گرفتن چيزي مي فهميد. نه مي دانست تنهايي چيست. بايد مي رفتم. تصميمم را گرفتم. هر چه شود ديگر راهي را که رفتم برنمي گردم. از تيغ تيغي خداحافظي نکردم. نمي خواستم ديگر چيزي براي برگشتن داشته باشم. سر شب راه افتادم به کدام طرف؟! مهم نبود فقط بايد تا انتهايش مي رفتم. خورشيد داشت طلوع مي کرد. آسمان سفيد شده بود. خانه اي قديمي زير پرهايم بود. شاخه هاي درخت از دور پيدا بودند. روي کلفت ترين شاخه نشستم. از خستگي خوابم برد.

چيزي نرم بال هاي بسته ام را فشار داد. پلک باز کردم. دو چشم قهوه اي بزرگ وسط گردي صورتي رنگ پريده رو به رويم بود. پسرکي بود با دستهايي دراز، به زور تنم توي آنها جا ميشد. بالهايم را فشار داد. مرا از روي چوب کند.

پنجه هايم را کشيدم تا بند شاخه کنم. دير شده بود.

توي دستان پسرک بودم. از درخت پايين آمد. بالا و پايين پريد. طرف ايوان دويد: “مامان يه پرنده گرفتم.” به من گفت پرنده. مرا انداخت توي قفس. دور تا دورم ميله هاي آهني بود به اندازه قدّم. قدّم را کشيدم، سرم خورد بالاي قفس. سعي کردم بالهايم را باز  کنم، حتي نيمه باز هم نشد. خودم را جمع کردم و  نشستم وسط قفس. شب اول هوهوق کردم شايد جغدي صدايم را بشنود و کمکم کند. شب دوم پسرک لامپ مطالعه اي روشن کرد و رو به روي صورتم گرفت. لامپ تمام شب روي صورتم روشن بود. سرم را کاملا برگرداندم پشت به لامپ. زل  زدم به سايه ام، حتي هوهوق از ته حلقم در نمي آمد. روزها را چرت ميزدم. پسرک براي ظرفي پر از دانه هاي ريز مي گذاشت و مي گفت:”بيا ارزن بخور.”

نه به غذاها نوک مي زدم نه به آب. کم کم لاغر شدم و پرهايم يکي يکي ريختند کف قفس. شب سومي بود که لامپ را گذاشته بود رو به رويم. صداي جيغ پسرک را شنيدم. صدا نزديک شد. داشت با کسي حرف مي زد. ميخنديد و چيزهايي ميگفت. در باز شد. پسرک با مردي توي اتاق آمد. قدش به زور به کمر مرد مي رسيد. بالا و پايين پريد و گفت: “بابا بيا نشونت بدم. يه پرنده گرفتم.” مرد با ديدنم گفت:” اين که جغده !” نگاهي به ظرف ارزن ها انداخت و گفت:”جغدها موش و حيووناي کوچيک مي خورند.” بابا مرا گرفت و از  قفس بيرون آورد. دست هايش گرم بودند و زبر. پرسيد:” چرا اين زبون بسته رو انداختي توي قفس؟” پسر دست روي کاکل بالاي سرم کشيد: “چشماش درشته، عين خودم، نگاه کن. ” کمي به چشمهايم خيره شد و خنديد:”مي خوام يادش بدم اسمم رو بگه. بعد هم بگه سلام و خداحافظ”

پدر خنديد. مرا داخل قفس گذاشت و گفت:” بيا بريم با هم سرچ کنيم ببينيم ميشه به جغد حرف زدن ياد داد.” يک ساعت بعد پسرک برايم گوشت يخي آورد.

مدتي طول کشيد تا يخش آب شد. گوشت را خوردم.

صبح قفس آهني ام را توي ماشين گذاشتند. کمي که رفتند هر دو پياده شدند. بعد با يک جعبه کارتون بزرگ برگشتند. روي کارتون عکس يک مرد آهني بود. جعبه دست پسرک بود. از بغلش جدايش نمي کرد. دستهايش به زور دور جعبه را گرفته بودند. پدر گفت:”اينم از قول من. حالا نوبت توست.” پسر سرش را بالا و پايين برد. ته چشمهايش برق ميزدند. ظهر شد. پدر هنوز داشت ميراند. رسيديم توي جاده اي که دو طرفش درخت بود. پدر ترمز کرد. قفس را بيرون ماشين گذاشت. در آن را باز کرد. اول سرم را بردم بيرون. بعد هم پنجه هايم را گذاشتم روي برگ هاي خشک سوزني. بالهايم را به زور باز کردم. استخوان هايم ترق تروق صدا داد. خواستم پرواز کنم.

پرهايم ياري نکردند. دو سه قدم آن طرف تر روي زمين افتادم. بلند شدم و دوباره بال زدم. انتهاي بال هايم مي سوخت. از ترس اينکه دوباره بروم توي قفس، درد را تحمل کردم. بال زدم و رفتم روي اولين درخت نشستم. زل زدم به پدر و پسر. هر دو مي خنديدند. کمي بعد رفتند. خيالم راحت شد. اگر تا آخر عمر تنها بمانم ديگر نمي خواهم به آن زندان آهني برگردم.  صدايي را از پشت سرم شنيدم. کسي “هو” کشيد برگشتم جغد شاخ داري نشست کنارم. سرم به زور تا گردنش مي رسيد. زل زد توي چشم هايم” تازه واردي؟ اين طرفا نديده بودمت.”

خواب نبودم. بالاخره به آرزویم رسیدم.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.