داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تعطیلات من

نویسنده: احسان رضائی

در آن چند روز تعطیلات، به جای اینکه مثل اکثر بچه­ها بروم شمال، با پدر و مادرم رفتیم به کزاز و     خان­باجی مرد. مادربزرگم را می­گویم. البته من نمی­دانستم که می­خواهد بمیرد. پدرم فقط گفته بود:

“حالا که این تعطیلی به خاطر آلودگی هوائه؛ بهتره از تهران بزنیم بیرون و یه سری هم به کزاز بزنیم! چند ساله که کزاز و زمستونش رو ندیدیم؟”

راست می­گفت. بیشتر از ده سال می­شد که نرفته­بودیم. و اگر نمیدانید که کزاز کجاست، در 20 کیلومتری جاده­ی اراک به شازند است. در شمال شرقی­اش پالایشگاه نفت امام­خمینی و نیروگاه حرارتی و در شمالش، پتروشیمی شازند قرار­دارند. البته اینها را خودم هم نمیدانستم. وقتی رسیدیم فهمیدم. هرکسی بود میفهمید. چون حتی قبل از اینکه به روستا برسی، تنها چیزی که در تاریکی بیابان چشم را میگیرد، سه تا مشعل روشن است؛ هر کدام به اندازه­ی برج میلاد. نمیدانم چرا در آن ده سال پیش اینها را ندیده­بودم؟

نزدیک اذان صبح بود که رسیدیم. هیچکس در کوچه­پس­کوچه­های کزاز نبود. نه انسانی، و نه حتی سگ و گربه­ای. برفِ دوده­ای و چرک­مرده­ای روی دستگاه­های ورزشیِ پیاده­رو نشسته­بود. یادم است یکبار که در همان سالها به کزاز آمده­بودیم، با اینکه پاییزِ تهران بود، اینجا تا لب پشت­بام­ها برف آمده بود. چه برفی! از بس سفید بود، زیر برق آفتاب، چشم را می­زد! و زیر نور ماه هم مثل نقره­ای که حسابی برق افتاده­باشد میدرخشید. آنقدر برف آمده­بود که میشد از پشت­بام یک خانه به پشت­بام خانه­ی روبرویی پرید. وقتی رسیده­بودیم دم در خانه­ی خان­باجی، نور و گرمای درون خانه، انگار می­خواست منفجرشود و به تاریکیِ کوچه بریزد و پرده­ی پنجره نمی­گذاشت. خود خان­باجی در را بازکرد. رنگ پوستش مثل برف سفید بود و صورتش مثل مهتابی نور می­داد. سرم را که تا روی شکمش میرسید، گذاشتم روی ژاکتش که به رنگ   لاله­عباسی­های باغِ حیاط­پشتیِ خانه­اش بود؛ از همان گلهای بنفش شیپوری که گلبرگهای لطیفی دارد و عصرها باز میشود. صورتم را فشارداده­بودم در ژاکت زبر، ولی گرمش که بوی نفتِ چراغ می­داد.

دنبال آن پنجره می­گشتم، که پدر و مادرم پشتِ درِ خانه­ای ایستادند که نور مرده­ای از پشت پرده­ی  پنجره­اش به زحمت نفس می­کشید. انگار که کل خانه، فقط یک مهتابی کم­وات و خاک­گرفته داشته­باشد. دایی­ام در را بازکرد. آن سبیل­های پرپشت و یک­دست سیاهی که در حدود ده سال پیش، در آن کت و شلوار سفید عروسی­اش دیده­بودم، یکی در میان سیاه و سفید شده­بودند. آنقدر رقصیده بود که کت و شلوارش، خیس عرق شده­ و صدای مطرب­ها درآمده­بود. زن­دایی­ام هم دستهای حنازده­اش را میگرفت جلوی دهانش و ریزریز می­خندید به رقص دایی که بیشتر ادا و اطوار بود. خود خان­باجی لاله­عباسی­های باغچه را چیده بود روی حنای خنچه ی عقد و وقتی دایی خنچه را با همان ادا و اطوارهایش روی سر میچرخاند؛ طوری میخندید که سرخ میشد و نفسش پس میرفت.

ولی دیگر نفسش درنمی آمد؛ روی تخت خوابیده بود و فقط خس خس میکرد. یک غده به اندازه­ی یک گَرمَک زیر گلویش درآمده­بود؛ یک چیزی شبیه طالبی. به جای آن ژاکت بنفش که به یاد داشتم، یک لباس گشاد و آبی کمرنگ تنش بود. بوی الکل می­داد. بوی گوشت خونابه­دار و جویده­شده­ای که استفراغ شده­باشد. به حیاط رفتم. لاله­عباسی­ها جمع شده­بودند. خون، روی برفهای کف حیاط دلمه شده­بود. یک تشت دل و جگر گوشه­ی حیاط بود، با یک پُفیِ سیاهِ سیاه؛ یک چیزی وسط ریه یا همان جگرسفید گوسفند! رفتم به باغ ته حیاط. ظلمات بود. زیر پایم، یک چیزی مثل علف خشک، خرد می­شد. در تاریکی، سپیدارها را دیدم؛ با همان لکه­های قهوه­ای روی تنه­شان؛ مثل لک­های روی دست­های خان­باجی. سر شاخه­هایشان، مثل دست­های لخت اسکلتی در زیر ماه، خشک شده­بودند. دودی سیاه­تر از شب، دور سر شاخه­هایشان می­پیچید. صدای پدرم را شنیدم که صدایم میزد. با دایی­ام ایستاده بودند در حیاط و در سکوت سیگار می­کشیدند. تندتند پک می­زدند و کامهای عمیق می­گرفتند. به زمین نگاه میکردند. از کنارشان که رد می­شدم، شنیدم که دایی­ام گفت:

“باید بریم اراک… باز اونجا بهتره!”

مادرم آمد. نوک دماغش سرخ شده­بود. گفت که بروم پیش حسین بخوابم. پسردایی­ام را می­گویم. همسن خودم بود. گفت که اگر فرداصبح بیدار شدیم و دیدیم که نیستند، با کمک حسین مسائل فیزیک را حل کنم. همان مسأله­ها که دبیر محترم فیزیک برای تعطیلی­ها داده­بود. حسین با دهانی نیمه­باز خوابیده بود؛ اگر هر ازگاهی سرفه نمی­کرد، شک نمی­کردی که مرده…

صبح که بیدارشدم، حسین نبود. تخت خان­باجی هم خالی بود. هیچکس در خانه نبود. رفتم در حیاط. دیشب در تاریکی، درست ندیده بودم. روی زمین، یونجه­ی سیاه درآمده­بود. آبی به دست و صورتم زدم و نشستم سر مسائل فیزیک، که حسین آمد. رفته­بود ته باغ. دست دادیم فقط. گفتم که کنارم بنشیند تا مسائل را با هم حل کنیم. نشست کنارم. عین عقب­مانده­ها نگاه­می­کرد به شکل قرقره­ها و چرخ­دنده­ها.  خس­خس­اش بیخ گوشم بود. گفتم:

“زن­دایی کجاست؟”

گفت: “بیمارستانه.”

گفتم: “کجا؟ چرا؟”

گفت: “اراک… بچه­ش پوچ بوده.”

گفتم: “یعنی چی؟”

گفت: “می­گن قلب بچه تشکیل نشده­بوده.”

و بلندشد و رفت توی حیاط. حال و حوصله­ی چرخ­دنده­ها را نداشتم. دلم می­خواست برف آمده­بود تا لب پشت­بام، تا در کانالهای برفیِ کوچه­ها، جانِ کُردی بکنیم و بعد، مثل جنازه برگردیم به خانه و خان­باجی، شیره­ی انگور و برف بدهد بخوریم و بعد، لحافِ کلفتِ کرسی که بوی پشکل گوسفند می­دهد را بکشد روی سرمان. یخِ پاهایمان با گرمای ذغال زیر کرسی، آب شود و آخرین چیزی که می­بینیم، صورت مهتابیِ   خان­باجی باشد و خیالمان راحت باشد که هست و بعد، چشم­هایمان را ببندیم و تا ابد بخوابیم.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.