داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

شهر مرموز

نویسنده: سمیرا موسعلی

کلافه و ناراحت طول و عرض اتاق قدم می زد. هیچ وقت تا این حد مضطرب و عصبانی نشده بود. بار چهارم ،چهار سال پیاپی…!
«اه…لعنت بهش.»
دوباره راه افتاد. تلفن دوباره به صدا در آمد . بعد از چند زنگ سمج ،روی پیغام گیر رفت.
«آقای دکتر…رئیس خواستند در اسرع وقت به دفترشان سر بزنید. در مورد ایده پروژه…جناب مهندس…»
بعد از چند تماس پیاپی صدای عصبانی شهردار در اتاق پیچید:«پسره ی احمق…این همه پول خرج کردم،(بلند فریاد کشید)بازم دوم شدیم! مگه اینکه نبینمت. تو که گفتی ایده ها و کارهات رد خور ندارد…»
عصبانی شد و دست به کمر به صدای شهردار گوش داد. بعد از اینکه قطع شد با همان حالت عصبانی سمت تخته بزرگ روی دیوار رفت. با خط درشت ،سریع و عصبی نوشت: دیگه با شهردار خپل بی فرهنگ کار نمی کنم.
به نوشته های دیگرش روی تخته نگاه کرد. ترس و وهمی به دلش افتاد. عقب عقب رفت تا روی مبل ولو شد.
«باورم نمی شود…(چشمانش داغ شد)چرا؟ آن همه فسفور سوزاندم،تحقیق کردم…خدای من!»
به نوشته ای تازه روی تخته آورده بود نگاه کرد.«یعنی بازهم درخواست همکاری میدهند ؟!بیچاره شدم.»
سریع بلند شد و لپ تاپش را برداشت.حساب بانکی اش را چک کرد. نفسی از سر آسودگی کشید. هنوز پول داشت.البته پول خوبی طی این مدت به دست آورده بود.ولی…حس می کرد دیگر دورانش تمام شده ! با وجود طرح ها و ایده هایی که در چند سال اخیر اجرا کرده بود ، ناموفق بود.

در یخچال را باز کرد. خالی بود و دیگر چیزی برای خوردن نداشت. دوباره بست و به آن تکیه داد.
به ظرف شویی پر و آشغال های پخش و پلا در خانه نگاه کرد. چند قدم با شانه های افتاده و تن خسته به سمت آینه قدی رفت.از دور به خودش نگاه کرد. دلش برای خودش سوخت. هیچ وقت اینقدر ژولیده نبود.به تصویرش در آینه نزدیک شد.با بغض نجوا کرد:«پسر ،هیچ وقت تا حالا به این فلاکت دچار نشده بودی…درست است همیشه تنها بودی (دو دستش را مشت کرد و فریاد زد)ولی همیشه موفق بودی.‌..ای لعنت به شهر ساپ!»
بعد از یک هفته ای که خودش را در خانه زندانی کرده بود،حالت افسردگی اش دوباره تبدیل به خشم شده بود. سریع و عصبانی با دندان های فشرده ؛کیسه ای به دست گرفت و همه ی زباله ها را جمع کرد. لباس ها و رخت های کثیف را داخل لباس شویی پر کرد. ظرف ها را شست. مقابل تخته روی دیوار ایستاد و همه ی چیزهایی که نوشته بود را پاک کرد. میز ها و همه ی جاهای خاک گرفته را پاک کرد. یادداشت ها و کاغذ هایش را در جعبه ای جمع کرد. بازهم جلوی آینه ایستاد. به موهای کثیفش‌‌ نگاه کرد که حالا روی چشمانش ریخته بود و صورتی که صد سال بود آب به خودش ندیده بود.جاروبرقی اتوماتیک را روشن کرد و روی زمین گذاشت تا تمیزکاری اش تکمیل شود. سفارش خوراکی و مواد غذایی داد و به حمام رفت.
خودش را روی مبل رها کرده بود. به زحمت هایش فکر می کرد. دیگر چیزی به ذهنش نمی رسید. سلول های خورشیدی،آبگرمکن خورشیدی ، راه های متنوع برای صرفه جویی در مصرف آب و برق.شهر آرایی ایراد یابی و اصلاح راه و رانندگی ساخت پل و جاده ، فضای مخصوص کودکان و نوجوانان…گذشته از طرح ها هزینه های فراوان. نه شهر خودش و نه شهرهایی که استخدامش کرده بودند نتیجه ی دلخواه نگرفته بودند. یعنی هیچ کدامشان در رتبه بندی به شهر شماره یک نرسیده بودند. شهر ٫ساپ٫ کابوس بزرگش بود. تنها دشمنش شده بود. کاغذ جلوی دستش را مچاله کرد و با قدرت به ناکجا آباد پرتاب کرد.
در تاریکی شب و خاموشی اتاق نشسته بود. مدتی که به بدبیاری هایش فکر کرد؛و بعد به دلیل اول بودن ساپ .می دانست که این شهر افراد خارجی را نمی پذیرد. تا کنون هیچ جوره دیگران نتوانستند سر از کار این شهر در بیاورند. مثل این بود که شهر مستقل است. هیچ نیازی به شهر های اطراف نداشت. شنیده بود که در جامعه آماری ، مردم ساپ خوشبخت ترین مردم هستند. فقر ندارد و در عین داشتن صنعت ، شهر پاکی است.نه پذیرش مسافر دارند و نه مهاجر. اطراف شهر نسبتا حصار کشی شده بود. تکنولوژی آن شهر منحصر به خودش بود.
کلافه میان موهایش دستی کشید.«باید سر از کارشان در بیاورم.»
دلش میخواست خبرچینی بفرستد ؛ اما امکان نداشت. تاکنون هیچ دستگاهی نتوانسته بود آن شهر را رصد کند.
فکر کرد و فکر کرد…چگونه امکان دارد از آن شهر مطلع شد. هلاک آن بود که حتی یک ذره از آنجا بداند. نه چیزی که دیگران شایع کرده بودند،بلکه حقیقت !
نفسش را صدا دار بیرون داد. دوباره افسرده حال شد.لپ تابش را روی پایش گذاشت. صندوق ایمیل هایش را باز کرد. بعد از خواندن پیام شرکت هایی برایشان کار می کرد؛پیام های تبلیغاتی را باز کرد.از بیکاری‌ یکی یکی شان را چک کرد. “دو چرخه برقی تاشو…مدل جدید کنسول…محصولات زیبایی…آیا مایل هستید ده سال جوان تر شود؟!“
دراز کشید…پیام آخر در ذهنش تکرار شد ده سال جوانتر شدن.اگر واقعا محصول بهداشتی تاثیر داشته باشد،بیست و دو ساله می شود.
بی هدف در پاسخ پیام نوشت:” برای من ده سال کم است. نیازمند بیست سال جوانتر شدن هستم!»
فقط از روی خستگی آن را نوشت.هنوز پیام ها را پاک نکرده بود که به پیام بی معنی اش جواب آمد.
پیام را باز کرد:«حتی اگر به بیست سال پیش خود برگردید؟!!!»
مدت طولانی به معنی ایمیل و فرستنده و هدف آن اندیشید.چه کسی پاسخ داد ؟! نا باورانه فکر کرد که اگر بیست سال جوان تر شود!؟اگر پسری دوازده ساله شود!؟اولین فکرش شهر ساپ بود.

در خانه را باز کرد.فکر می کرد شوخی بیش نباشد.اما دو دل بود.زیرا وقتی قصد سفارش محصول را کرد؛ در قسمت پرداخت هزینه از او تعهد گرفته شد که در ازای هزینه تعهد کند کاری که کمپانی بعدا از او درخواست می کند؛ انجام شود!
بسته کوچکی که آدرس فرستنده نداشت!

سبک بار تر از همیشه از خواب بیدار شد.همین که روی تخت نشست …چشمش به پاهایش افتاد.با خودش فکر کرد یک روز کسل کننده ی دیگر.تا همین چند روز پیش ، لحظه ای بیکار نبود. ولی حالا…از همه جا فراری و درمانده در خانه.
دست هایش را روی صورتش کشید.بلند شد تا به سرویس بهداشتی برود…آب را باز کرد و به صورتش پاشید.به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت.دوباره دستش را پر کرد که…سریع باز به خودش نگاه کرد…خودش بود ؛ ولی خودش نبود!از وحشت شروع به داد کشیدن کرد…اما چه دادی؟!با صدای دو رگه خروسی…دو دستش را روی دهانش گذاشت.در گوشه ای نشست از عمق وجودش فریاد زد؛ اما همان حالت دست به دهان.تا اینکه خسته شد و همان جا ولو شد.
قدش کوتاه تر شده بود.دست و پاهایش کوچک تر ،صورتش هم بچه ی دوازده ،سیزده ساله!!!
شب قبل ،از شربتی که برایش فرستاده بودند جرعه ای نوشیده بود.
برگه راهنمای همراهش را خواند.(هشدار تاثیر بیست و چهار ساعته-هر بار یک سی سی)
با خودش می گفت:«یعنی باید اعتماد کنم؟نباید به پزشک مراجعه کنم؟نکند عوارض داشته باشد؟»
تصمیم گرفت تا شب منتظر بماند.در مورد شرکت سازنده تحقیق کرد…هر چه بیشتر تحقیق می کرد، کمتر به نتیجه می رسید.بسته بندی شکیل اما تولید از جای بی نام نشان.مدام می پرسید:«چرا من؟چرا برای من فرستاده شده؟از طرف کی؟…»
نزدیک نیمه شب ، عجیب خواب آلود بود.تلو تلو خوران نزدیک آینه می رفت که پاهایش بهم پیچید و از حال رفت.صبح با بدن درد بیدار شد.سریع و دست و پا گم کرده ، سینه خیز خودش را به آینه رساند.خودش شده بود.تاثیر دارو از بین رفته بود.نفس راحتی کشید و به شیشه داروی روی میز خیره شد.

با دستانش زیر حصار را کند. زیر ناخون هایش ظظش از خاک سیاه شده بود.تشنه هم بود ؛ ولی با آن دست ها دلش نمی کشید بطری آب به دست بگیرد.حالا که جسته اس کوچک شده بود ،به راحتی از زیر حصار رد شد.
نه نگهبانی آنجا بود و نه هیچ چیز.صدایی نمی آمد.خاک روی لباسش را با دست تکاند.کوله اش را که شامل چند لباس و چند وسیله ی ضروری بود روی شانه اش تنظیم کرد.
محتاطانه و با دقت به اطراف نگاه می کرد.خبری نبود.آنطرف حصار بعد از زمین های خشک خالی به باغچه ی حیاط پشتی خانه های حاشیه شهر می رسید.ظاهر خانه ها همه یک شکل بود؛ مگر با تفاوت اندکی.حتی در باغچه ها همه چند مدل گیاه یکسان کاشته بودند.اقاقیا ،کاج و شمشاد.بوی برگ گل شب بو هم می آمد.به کوچه رسید.چند کوچه تاریک و باریک و خالی.انگار زنگ خاموشی زده بودند ،همه خواب بودند.کم کم به خیابان های بزرگ تر رسید.نور پردازی بود ولی در مصرف برق صرفه جویی شده بود.مثل اینکه می دانستند قرار نیست کسی ،شب هنگام در خیابان باشد.واقعا کسی نبود !کمی بعد سر و صدایی شنید…
پشت دیواری پنهان شد.صدا از میدان شهر بود.
یک گربه دید.ولی گربه روی دو پای کوتاهش می دوید.یکی شد سه تا،سه تا شد….گربه نبودند ! دندان های بزرگ و پوست خاکی و دست و پای کوتاه…صدایی شبیه موش داشتند.گربه نبودند،موش بودند…تا کنون موش هایی به آن بزرگی ندیده بود…یک دسته ی بزرگ موش از زیر میدان شهر بیرون ریختند و هر کدام به هر سو دویدند.صدایشان ،جنبششان،بزرگیشان باعث ترسش شده بود.
دست روی دهانش گذاشت و بیشتر پشت دیوار پنهان شد.
موش ها پراکنده شدند. هر کدام کیسه ی زباله یا تکه ی زباله،از هر نوع و هر جنس به دستانشان می گرفتند بر می گشتند به جایی که آمده بودند خودشان را درون گودالی زیر میدان می انداختند.
از آنچه که می دید و می‌شنید دلش پیچ خورد.همان لحظه کنار پایش صدای فیش فیشی شنید.نگاه که کرد،چشمش به موشه قهوه ای چشم سیاهی خورد که او را نگاه می کرد.با جیغ کوتاهی به هوا پرید.موش از زیر پایش آشغال پلاستیکی کوچکی را کشید و سمت میدان دوید.
با دستانش خودش را بغل کرد.مثل یک دختر بچه که ترسیده باشد. سمت خیابان تاریک و خلوت از موش دوید.حواسش پی موش ها بود که…صدا جیغ کشیده شدن لاستیک های ماشین روی آسفالت را شنید و نیرویی که او را به زمین انداخت…چشمانش را محکم روی هم فشرده بود.صدای باز شدن در ماشین و صدای کفش می آمد.آرام چشمانش را باز کرد.نباید کسی او را می دید.نیم خیز شد که بلند شود و بدود.دستان بزرگ و قوی زیر بغلش را از پشت سر گرفت.
«پسر…این موقعه شب وسط خیابان چه می کنی؟…صدمه دیدی؟!»
فقط توانست بگوید:«نه…نه!»
فکر اینجایش را نکرده بود.مرد از بازوی او محکم گرفت و سرتا پایش را نگاه کرد.پشت بند آن ،صدای باز شدن در ماشین بلند شد.شخص دیگری بازوی او را گرفت.صدای مردانه اما جوانی شنید :«…پسر جان اتفاقی که برایت نیوفتاد؟!»۰
به مرد جوانی که هم سن‌و سال خودش بود نگاه کرد.البته خود سی و دو ساله اش.او را گرفت و سمت ماشین کشید.گفت:«بیا سوار شو…باید ببرمت بیمارستان.»
فورا دستش را کشید:«نه.من خوبم…خوبم.»
مرد جوان دستش را کشید و او را به سمت ماشین برد.مرد اول،که سنی داشت و تن و هیکلی بزرگ،از پشت سر او را به داخل ماشین تقریبا هل داد.
به ناچار داخل ماشین نشست.وقتی که در صندلی فرو رفت و فضای بزرگ و مجهز داخل ماشین را دید تازه متوجه شد که سوار لیموزین شده است.یک مرد میانسال میان اندام و سبیلو هم آنجا نشسته بود و با اخم و کنجکاوی به پسر نگاه می کرد.
مرد جوان سریع کنارش نشست و رو به مرد گفت:«مشکلی نیست.انگار فقط ترسیده است.»
مرد با صدایی که انگار داد می زد گفت :«بله.»
دوباره مرد میانسال گفت :‌«این موقعه شب ،در خیابان…؟»
جوابی نداشت.دهانش خشک شده بود.تقریبا نفس نفس میزد و نگاهش بین او و جوان در رفت و آمد بود.مرد جوان لبخندی زد و بطری برداشت.در بطری را چرخواند و باز کرد.دست پسر داد.گفت:«هنوز هول است پدر.»
چند جرعه نوشید.ولی هنوز هم نگاه خیره آن ها رویش بود.
مرد جوان انگار طاقت نیاورد.کوله ی روی دوشش را همانطور که هنوز روی دوشش بود سریع باز کرد.قبل از اینکه واکنشی نشان دهد و مانع شود ؛جوان نگاه اجمالی کرد و متعجب گفت:«فرار کردی؟»
مرد میانسال با حالت فریادش گفت:«فرار از کجا؟از پیش خانواده ات؟»
جوابی نداشت بدهد با کمی وحشت نگاه کرد.فقط از دهانش درآمد:«نه!»
جوان گفت:«آها…از یتیم خانه؟»
مرد میانسان تکیه اش به صندلی داد و گفت:«جان،رسیدگی کن چه چیزی باعث فرارش شده.کارهای مربوطه را به تو می سپارم.»
جان گفت:«چطور است که امشب را در منزل ما بماند؟جولی هم خوشحال می شود…برای او هم تجربه ای متفاوت است که شبی را منزل شهردار گذرانده باشد!»
منزل شهر دار!!!
نمی دانست نام این لحظه را چه بگذارد.به چاه افتادن؟رفتن به داخل قفس شیر ؟شانس خوب ؟فرصت؟
سر میز صبحانه علاوه بر شهردار و پسرش ،دخترش هم آنجا بود.دختر با دیدن او خوشحال و شگفت زده به نظر می رسید.با اینکه دیشب او را دیده بود؛انگار برای اولین بار بود که او را می دید!
شب قبل کمی که از آمدنش به خانه ی شهردار گذشته بود و هر یک به اتاقی رفته بودند؛تصمیم گرفته بود شروع به سرک کشیدن کند.اما همین که در اتاق را باز کرد و چند قدمی بیرون گذاشت ؛دختری را نشسته روی صندلی ،کتاب به دست دید.دختر کمی نگاهش کرد و گفت :«اینجا چکار می کنی؟…بهتر است زودتر بخوابی فردا روز بزرگی است !»دست از پا دراز تر با کلی ابهام و شک به اتاق بازگشت و شب را خوب نخوابید.
او دقیقا نمی دانست کجا بشیند.اصلا چرا مثلا پسر نوجوانی که از یتیم خانه فرار کرده بود ،باید برای صبحانه کنارشان دعوت می شد؟!
وقتی نگاهش کردند با حالت منگی گفت: «صبح بخیر !»
جوابش را دادند.دختر شهردار صندلی کنارش را نشان داد.صندلی را عقب کشید و نشست.صندلی چوبی معمولی ،میز معمولی و صبحانه ای غنی ،شامل ظرف کریستالی پر از میوه های درخشان ،بطری‌ شیر و چند لیوان ،شکلاتی که ظاهر هوس انگیزی داشت و سبد نان تست.اول چند خوشه انگور در بشقابش گذاشت .انگور های تازه و تمیز بنفش رنگ.سرش پایین بود از انگور ها خورد. شیرین بود؛ شیرینی که زود به طعم بی طعم آب بدل شد و سپس اثر گسی در دهان باقی گذاشت.
همان انگور ها را خورد و به ظرف غذای شهردار و دخترش نگاه کرد.هر کدام نان تستی که تازه به نظر می رسید داشتند و رویش کره و مربا می زدند.او هم نان تستی برداشت.کمی رویش کره و مربا زد.توقع طعم همیشگی صبحانه های خودش را داشت.اما انگار آن طعم لذیذ، افزوده ای داشت.دیگر میل به صبحانه نداشت.دست از خوردن کشید و اطراف را نگاه کرد.دختر رو به شهردار و برادرش گفت:«پدر امور این پسر فراری را به من بسپارید.کاری داشتید با منشی هماهنگ کنید.(نگاهی به پسر کرد )امروز من با…اسمت چی بود؟!»
جا خورد.به نامش فکر نکرده بود.برای اینکه واقعا چیزی در چنته نداشت ناچارا با حالتی خنثی نام خودش را گفت:«نام هی.»
دختر ابروهایش را بالا انداخت:«بله. با نام هی وقت میگذرونم تا بدونم چی ناراحتش کرده.»
شهردار گفت:«می سپارمش به خودت دخترم.»برادرش هم نگاه راضی به آنها انداخت و سر تکان داد.
همراه دختر شهردار به راه افتاد.نمی دانست قرار بود کجا بروند.بالاخره مشتش باز می شد.او را با لگد مثل یک دزد کثیف از شهر بیرون می انداختند.یا شاید بدتر زندانی اش می کردند.در اولین فرصت باید فرار می کرد.
در حیاط خانه ایستاده بود.ماشین قرمز رنگی از پارکینگ خانه خارج شد.این مدل ماشین را تا کنون ندیده بود.با اینکه مشابه سایر ماشین های لوکس بود ، اما این چیز جدیدی بود.احتما زیاد از آن کالا های محدود است…شایدم تولیدی بومی است!
دختر گفت:«کمربندتو ببند.خیالت راحت امروز خبری از یتیم خونه نیست.یک روز دیگر رسیدگی می کنم.»
خیالش راحت شد و کمی خودش را روی صندلی رها کرد.اما فکرش درگیر جمع کردن اطلاعات از ساپ و چگونه خارج شدن بود.
آهنگ بی کلام ملایمی پخش می شد.کمی که از خانه دور شدند ماشین را به پمپ بنزین برد.
دختر شهردار لبخند بزرگی زد و کارتی را آماده کرد. وقتی کارمند پمپ بنزین را دید گفت:«صبح بخیر.»کارمند پمپ بنزین با ظاهری خشک بدون هیچ حرفی از دختر شهردار کارت را گرفت.بعد از اسکنش آن را برگرداند.چند دقیقه ای منتظر شدند.از آنجا که نگاه می کرد چند ماشینی که در حال بنزین زدن بودند هم همان مدل ماشین دختر شهردار بودند.اما در رنگ سفید مشکی.جالب بود که از آنجا اصلا بوی بنزین و گاز را حس نمی کرد.نتوانست جلوی خودش را بگیرد پرسید:«این ماشین چه جور سوختی نیاز دارد؟»
دختر شهردار لبخندش را جمع کرد:«منظورت چیه؟برق دیگر برق…»
همه ی ماشین های خیابان یک مدل بودند و این یعنی همه برق مصرف می کردند؟؟؟و اینکه…تنها خودروی تولیدی شهر همین است یا همه یک سلیقه اند؟
امکان نداشت.محال نبود اما باورش سخت بود.چطور باید اینقدر برق تولید کرد؟!
جلوی ساختمانی ایستادند.دختر شهردار از پخش ماشین گزینه اتوماتیک را انتخاب کرد.
هردو از ماشین پیاده شدند.شیشه ای که پایین بود بالا رفت و درها قفل شدند.ماشین خودش به حرکت در آمد و دور شد.
نه اینکه تا کنون با تکنولوژی اتوماتیک آشنا نشده باشد نه؛فقط واقعا این ویژگی در تمام ماشین های شهر بود؟دهان نیمه بازش را بست و سر به پایین به سمت دختر شهردار رفت که مقابل در شیشه ای بسته ای ایستاده بود.مقابل چشمی ایستاد.
صدای اوپراتور ضبط شده بلند شد:«جولی رایت شناسایی شد…خوش آمدید.»
در باز شد و دختر شهردار یا همان جولی رایت وارد شد.نام هی تنها دو قدم با او فاصله داشت اما قبل اینه وارد شود در بسته شد.جولی متعجب از در خارج شد .
«زیاد فاصله نگیر و کنارم باش.»
دوباره تکرار کردند ولی در بسته شد.جولی اخم کره و کلافه مقابل چشمی ایستاد و دکمه ارتباط را فشار داد.
«خانم جولی رایت…مشکلی هست.»
«بله.من نمی توانم همراهم را وارد ساختمان کنم.»
«همراهتون وقت قبلی داشتند؟»
«خیر.»
«امکان وارد شدن نیست.»
«یعنی چی که امکانش نیست ؟»
«مگر اینکه ثبت بشه همراهتون با شما قرار ملاقات دارن.»
نام هی جا خورد…او در شهر هوینی نداشت و این طور ممکن بود لو برود.
«نیازی نیست.درو باز کن و برای چند لحظه سیستم ورود رو قطع کن.»
«ولی…»
با تاکید و جدیت گفت:«ولی بی ولی . دستور دختر شهردار است!»
در باز شد و هردو وارد شدند.در بسته شد.سوار آسانسور شدند و بدون زدن دکمه ای در بسته شد.نام هی مثل جوجه اردک دنبال جولی بود. هر طرف که او می رفت ؛می رفت.
یک اداره یا شرکت منظم و بزرگ و خیلی پاکیزه بود.نام هی با خودش فکر می کرد آیا سر در ساختمان تابلویی نبود؟! آن زمان حواسش پرت شده بود.خودش را سرزنش می کرد.جولی وارد اتاقی شد که کنارش نوشته بود:٫ جولی رایت٫
او هم وارد شد. جولی از روی پیراهن بلند زرشکی رنگش رو پوش سفیدی پوشید.روی لباس هم نوشته بود مهندس جولی رایتبا لبخند بزرگی گفت:«تو چقدر کم حرفی…جالبه که چیزی نمیپرسی.»
نام هی بازم چیزی نگفت.
یک اتاق کار ساده بود و مبلمان سیاه و ساده.گلدانی با برگ های کشیده کنار پنجره اتاق.
با هم از اتاق خارج شدند.جولی بدون نگرانی از تق تق پاشنه ی کفشش سریع سمت دیگرسالن می رفت.در سالن دیگری را باز کرد.بوی آزمایشگاه و الکل به مشامش خورد و دلش پیچید.اتاقی پر از میز کار و میکروسپ و سیستم.و افرادی که مشغول کار بودند.تقریبا سکوت حاکم بود.
جولی با هیجان چرخید و گفت:«بیا…عاشقش میشوی.»
فورا به سمت جولی مردی جوان با کت و شلوار مشکی که از رویش رو پوش داشت ؛ تبلت به دست دوید. کنجکاوانه و متفکر به نام هی نگاه کرد و انگشتش را سمت او کرد و دهانش باز مانده بود….قبل از اینکه چیزی بگوید جولی گفت:«او دوست جدیدمان است.دلم میخواست اینجا را ببیند .چخبر؟»
مرد جوان دهان بازش را بست و روبه جولی با سرعت گفت:«گروه آزمایشی سگ ها در طرح شان ناموفق بودند و امروز طرح جدید شروع کردند.»
جولی گفت: «حداقل اول یک خبر خوب می دادی.»
مرد جوان لبخند کوچکی زد و ادامه داد:«به شرکت برنامه نویسی هم سر بزنید.یک گروه برنامه وصل شدن چند برنامه جانبی را دارد طراحی می کند…بنظر خوب میاد و از پراکندگی جلوگیری میکند.»
جولی فقط سرش را تکان داد.
کمی از آن جا دور شدند.نام هی مدام اطراف را نگاه میکرد تا از چیزی سر در بیاورد اما …
باهم طبقه ی پایین تر رفتند.جولی هیجان زیادی داشت.
«نگاه کن نام هی…ببین علم چقدر پیشرفت کرده.»
به گاوی که در محیط استریل و مشابه طویله بود اشاره کرد.ادامه داد:«با کمی تغییر در ژنتیک توانستیم گوساله ای بیاوریم که وقت تولید شیر ،نه یک شیر معمولی بلکه یه شیر غنی تولید کند.»
چشمانش را باز کرد و سر تکان داد.«خوب است.»
«چند سال پیش…قبل از اینکه پدر شهردار بشن من خودم تغییر ژنتیکی را طراحی کردم و با گروه اعمالش کردیم.»
«برای گاو ها ؟»
«نه.برای موش ها…خارق العاده شد.»
یاد موش های بزرگ و ترسناک افتاد اما برای اینکه خراب کاری نکند چیزی نگفت.
«میدانی،وقتی راهش را یاد گرفتیم خیلی چیزها را تغییر دادیم…اکثر میوه ها خوراکی ها.(به نام هی با چشمان باز شده نگاه کرد)خصوصا گندم !»
نام هی فهمیده بود که منتظر واکنش خاصی از اوست از فقط دست به سینه سرش را تکان داد: «خیلی خوب و کاربردی.گندم هم که کالای استراتژیک است.»
برای اینکه چیزی گفته باشد گفت:«ولی… کشاورز ها کمتر به علم اعتماد دارند و طرف دار روش سنتی هستند…»
حرفش تمام نشده بود که جولی خندید: «همه ی کشاورز ها و دام دارهای شهر ،دانشمند ژنتیک و کشاورزی و دام داری اند.اینجا چیزی به صورت سنتی تولید نمی‌شود!»
جولی راست می‌گفت.چند واحد و ساختمان دور تر تمام تولیدات آزمایشگاهی که جولی از آن می گفت را دیدند.واقعا چیزی به عنوان زمین کشاورزی و دام داری نبود.همه چیز مدرنا و آزمایشگاهی بود.مدت زمان زیادی گذشته بود و چیزی به اتمام تاثیر دارو نمانده بود.نام هی یکباره ایستاد.خیلی جدی گفت:«من خیلی خستم.اگه امکانش هست…باید بروم خانه»
جولی خیره نگاهش کرد.بعد از مکثی طولانی گفت:«درسته.وقت زیادی اینجا بودی…باید خسته شده باشی.»
در کنار هم به سمت خانه ی شهردار راه افتادند.

دوباره احساس بی حالی به دست داد.تنها توانست خودش را به در برساند و در را قفل کند.و…خوابش برد.
از صدای شهردار بیدار شد.خواب میدید که روی زمین پهن شده و شهردار سرش داد میزند و…نیم خیز شد.فورا از شربت نوشد و به ساعت که ۷بعد از ظهر را نشان می داد؛ نگاه کرد و حالت چرت زن در او ایجاد شد.در اتاق را کوبیدند.قبل از باز کردن در خودش را در آینه نگاه کرد.دوباره کوچک شده بود.
خدمتکار بود.وقت شام را یاد آوری کرد و بایدمی رفت.
یاد خوابش افتاد و چند لحظه از بالای پله ها به شهردار خیره شد.اگر بفهمند او اهل آن شهر نیست !
سالاد و استیک ونان بود. اما با طعم و مزه متفاوت بیاد آزمایشگاه غذا و تغییر ژنتیک افتاد و با خودش فکر کرد بهتر است آن ها را یادداشت کند.
وقتی مشغول غذا خوردن بود به یکباره جولی گفت:پ«پدر ،نظرتان چیه که نام هی رو به فرزند خواندگی قبول کنید؟»
نام هی به سرفه افتاد.شهردار و پسرش هم متعجب به جولی نگاه کردند.جولی خیلی خوشحال به نظر می رسید !
شهردار گفت:«چه ناگهانی !»
بعد هر سه نفر به نام هی نگاه کردند.نام هی من منی کرد و نهایتا گفت: «من نیاز به فکر کردن دارم.»
شهردار دوباره صدایش اوج گرفت و گفت:«درسته.چند وقت پیش ما بمون تا تصمیم بگیریم.»
در دلش گفت:«هر لحظه باید آماده فرار باشم.»
روز دیگری فرا رسید و به خواسته ی پسر شهردار ، جان با او همراه شد.جولی به او پیشنهاد سر زدن به جایی را داد.فضای شهر را نگاه می کرد.همه جای شهر تمیز بود ازدحام زیادی نبود.مردم خیلی عادی از کنار یکدیگر عبور می کردند و تقریبا همه لباس های معمولی به تن داشتند.از زیبایی های شهر فضای سبز بود و نقاشی های زیر پل.
با جان هم کلام شد.«نقاشی های روی دیوار ها … کار بچه دبستانی هاست؟»
جان خندید:«بامزه بود !»
«نه واقعا انگار کار بچه هاست. نقاشی های تکراری و رنگ های پر رنگ…تو دل این نقاشی ها هنر نیست.»
«چی میگویی نام هی…نقاشی هنره دیگه.»
«به شروطی…این خط ها و این رنگ ها انگار برای کسی است که تازه دارد نقاشی یاد میگیرد…نه حسی دارد و نه پیامی
جان کمی متعجب شد.«هنرمندی؟»
«نه. ولی چیزی که گفتم خیلی ساده بود…حرف منتقد یا کارشناس هنری نیست.تازه…در مورد گل و گیاه ؛چرا گل و گیاهای شهر محدود است؟ بخاطر خاک منطقه؟»
جان مکث طولانی کرد…«نمیدانم.شاید لازم نبوده تنوع بیشتری داده بشود.»
زیر لب گفت :«مگر می شود!»
به شرکت برنامه نویسی ساپ سر زدند.
مدیر طرح پیرهن ساده مشکی به تن کرده و یقه ی اش را هم سفت بسته بود.اولین چیزی که توجه نام هی را جلب کرد.نام هی خودش جای مدیر طرح داشت خفه می شد.عینکی با فریم سبک به چشم داشت و قد بندی داشت و به تناسب با قد بلندش دستانی بلند.که مدام حین صحبت تکانشان می داد….بعد به این نتیجه رسید که او دیوانه است ! دیوانه کارش…از آن آدم ها بود که کاری را تمام نکرده سراغ کار دیگر می رود.یک لحظه خنده اش گرفت.
جان و مدیر طرح و افرادش سکوت کردند و خیره نگاهش کردند.
لب هایش را به داخل دهانش کشید و لبخند محجوبانه زد.هنوز نگاهش می کردند.
دستانش را باز کرد و گفت:« فوق العاده است…»
سریع دستانش را جمع کرد و زیر بغل زد .جان از همه بیشتر دقت کرده بود و دوباره مدیر طرح شروع به صحبت کردن کرد. «…خلاصه برنامه ای میشود که سایر برنامه ها رویش سوار میشوند…میشود گفت یه جعبه ابزار کوچک که از همه برنامه های موجود حمایت کند.»
چند لحظه سکوت کرد و با این جمله به اتمام رساند:«ممنون که وقت گذاشتید.»
جان دست زد و به دنبال او افراد گروه.
وقتی باهم شرکت را ترک می کردند.جان در راه رو شروع به صحبت کرد.
«این جعبه ابزاری که می گفت فوق العاده بود…می دانی ؛هم برنامه ی تنظیم دمای خانه…تنظیم روشنایی،کنترل وسایل برقی وکنترل ماشین، حتی موتور جست و جو…همه را شامل می‌شد.»
تنظیم کننده ها و کنترل هایی که جان از آنها صحبت می کرد جالب تر از جعبه ابزار جدید بود.
نام هی گفت :«جالب است…اما فکر نمی کنی این برنامه جعبه ابزار هم با برنامه های دیگه گم میشود.؟!مهندس حرفی از بروز رسانی و تکمیل نزد…بهتر بود برنامه روی یک وسیله سوار می شد.یه وسیله جدید…»
وارد آسانسور شدند. «مثلا؟»
«مثلا…یک چیزی مثل کنترل…»
«کنترل؟خوب است.»
کمی سکوت کرد و بعد فکری کوتاه گفت: «نه خوب نیست…کنترل فقط برای کسی که یک جا ثابت است کاربردی است.مثل دفتر کار ،مثل خونه…برای کسی مثل تو…شاید برای دیگران کم کاربرد تر باشد…»
دوباره سکوت کرد و به جان خیره شد.چشمش به کیف جان افتاد که با یک دست نگه داشته بود و بعد…ساعت مچی اش.
«ساعت!»
جان پسندید. روی شانه اش زد.گفت ؛شب نظراتش را برای مدیر گروه می فرستد.
باهم همراه شدند.به جایی دور تر از شلوغی شهر…البته که شهر چندان شلوغ نبود.
در مسیر که بودند نام هی بعد از بالا و پایین کردن سوالش پرسید: «بالا ترین درآمد برای کدام شغل است؟»
جان با چشمان گرد شده آهسته نگاهش کرد.
«دیگر هیچ وقت حرف از درآمد نزن !ممکن است کسی با خودش فکر کند تو از شهر دیگه ای آمده ای که در جریان امتیاز نیستی.»
نام هی کمی هول کرد .فقط سکوت کرد.
«اینجا هر کسی که کمیت و کیفیت خدماتی بالاتری داشته باشد ؛امتیاز بیشتری دارد.و بسته به امتیاز،خدمات دریافت میکند.این هم کارت امتیاز من است.»
نام هی کارت جان را که همانند کارت اعتباری بود در دست گرفت.یکی از گره های ذهنی اش باز شد.حالا می فهمید چرا این شهر پولی دریافت نمی کرد.چون پول را حذف کرده بودند.
گوشه ی لبش بالا بود و به این خلاقیت فکر می کرد که ماشین ترمز کرد.
جان گفت:«درصد امتیازی که همه شهر دریافت می کند از این شرکت است.بهتره است بگویم بیشترین درآمد هم از این شرکت برای جولی است!»
برایش جالب شد.حتما شرکت مرموزی بود.
در شرکت مهر و موم شده بود.جان کارت شناسایی اش را مقابل قسمت دیجیتالی گرفت.در با صدای بدی باز شد.مقابلشان راه پله ای بود.راه پله ای فلزی و تنگ .صدای کفش هایشان همه جا می پیچید.بالاخره آنقدر بالا رفتند که به اتاقکی رسیدند.پیرمردی سفید مو با لباس کارگران آنجا منتطر بود.جان با او سلام و احوال پرسی کرد.از اوضاع پرسید و پیرمرد که چهره خنثی و حتی جدی داشت گفت:« همه چیز عادی و مثل همیشه است.»
پشت سر پیر مرد چندین مانیتور بود.همه با کیفیت.نام هی به مانیتور ها سرک می کشید.جان متوجه شد و گفت:« الان باهم سر میزنیم.»
• نام هی آرام گرفت.همان موقع تلفن اتاقت زنگ خورد.پیرمرد جدی جواب داد:« برای بار گیری فلزات؟…مخزن ۴ بایست.»
حتما کارش کسل کننده بود.جان جلوتر راه افتاد و از در دیگر اتاقت خارج شدند.باز هم راه پله و نرده های فلزی.محیط نسبتا تاریکی بود.صدای موتور و ماشین آلات نمی آمد…ولی صدای جا به جایی وسیله .و یک صدای دیگر…یک صدای بد…صدایی که نام هی تنفر داشت..
قدم هایش کند شد.متعجب از لبه ی نرده گرفت و از آن بالا به پایین نگاه کرد.باورش نمیشد.موشهایی بزرگ به اندازه ی گربه و بعضی ها بزرگ تر…چهره اش جمع شد و وقتی موش بزرگی سر بلند کرد و درست به چشمانش نگاه کرد.پاهایش سست شد و روی زانوهایش افتاد…آن همه موش بزرگ آنجا چکار داشت؟!
جان نگران شد و خم شد و از شانه نام هی گرفت.«چه اتفاقی برات افتاد؟»
نام هی چشمانش را فشرد و رویش را سمت دیگری کرد.با لکنت گفت:م.م.م.موش…»
«آره اونا موشن…چی شده؟!»
کمی مکث کرد و متوجه لرزش نام هی شد.
«نکنه از موش می ترسی ؟!»
هیچ جوابی نداشت و این سکوتش از ترسش خبر می داد.
از زیر بغلش گرفت تا او را از آن محیط دور کند چند قدمی بیشتر نرفته بودند که نام هی به این فکر کرد که زیر پایش صدها موش گرسنه می لولند.دست از لباس جان گرفت.پشتش پناه گرفت و او را به جلو هل داد.
وارد فضای روشن اتاقک شدند که نام هی خودش را کف زمین رها کرد و نفس نفس زد…هیچ وقت نفهمیده بود که اینقدر از موش ها می ترسد.یا شاید تازه فهمیده بود چقدر موش ها ترسناک هستند.
با هم از آن شرکت موشی خارج شدند.هیچ کدام حرفی نمی زدند.جان تقریبا پشیمان بود که آنجا را نشانش داده.به که خانه رسیدند جان برای جولی سریع توضیح داد.
جولی گفت:«کار من بود…یعنی ایده از من بود.موش ها رو دستکاری ژنتیکی کردیم و بعد که بزرگ شدند دست آموزی…موش های دست آموز شده،زباله های سطح شهر رو جمع می کنند و از راه زیر زمینی وارد شرکت می کنند و بعد از تفکیک، زباله ها رو به مشتری ها و شرکت های بازیافت می فروشیم.یعنی امتیاز میخریم.
احساس سستی زیادی داشت.فقط گفت:«هوشمندانه است….امیدوارم هیچ وقت موش های دست آموزت وحشی نشوند.»
به ساعتش نگاه کرد ولی فقط تار می دید…متوجه شد که فرصتی ندارد.سعی می کرد سریع باشد اما به کندی پله ها را بالا می رفت.ضربان قلبش اوج گرفته بود حس تنگی نفس داشت.بالاخره به در اتاق رسید و داخل شد و در را قفل کرد و در تاریکی اتاق بدون برداشتن قدمی دیگر از حال رفت.
چشمانش را باز کرد.در محیطی تاریک خود را یافت.بدون اینکه به جایی تکیه دهد نشست. صدای سوتی کل سرش را پر کرد.از درد سرش را میان دستانش گرفت.تا حدی سرش را خم کرد که سرش به زمین خورد.ناگهان صدای سوت و به دنبال آن درد از بین رفت.
در اتاق را باز کرد پشت درد اتاق سینی غذایی گذاشته بودند.میان چهار چوب در ،روی پاهایش ایستاد.از میان استیک و نان و میوه و مخلفات فقط تکه ای نان برداشت و گاز زد.بلند شد و پا بیرون اتاق گذاشت.همه جای خانه تاریک بود ؛اما چشمانش می دید.آرام آرام قدم بر می داشت.خودش هم نمی دانست کجا می رود و دنبال چیست.از پله ها پایین آمد.کسی در آنجا نبود.کمی در سالن گشت زد.درست وقتی که قصد برگشت به اتاقش را داشت ؛ پوشه ای روی میز کوچک کنار پنجره دید.روی میز آباژور کوچکی بود.آباژور را روشن کرد.روی پوشه نوشته بود :(وضعیت آماری جمعیت شهر ساپ)
برایش جالب شد.سریع پوشه را باز کرد و برگه برگه شروع به نگاه کردن کرد.باور کردنی نبود. نمودار جمعیت شهر در ده سال اخیر نزولی شده بود.
و جالب تر اینکه شهر جذب‌ مهاجر داشت.اما سالی دو یا سه نفر!
مدارس و دانشگاه های خلوتی داشت.
نام هی پوشه را بست.هنوز آباژور روشن بود.همانطور اخم کرده ،به گوشه ای خیره شده بود؛غرق در افکارش بود.با خودش فکر می کرد حتما شهری که همه چیز آن از روی حساب و کتاب است،نزول جمعیت جوان آن باید هدفی داشته باشد !اما به این گفته خودش هم شک داشت.
در همین افکار بود که صدای افتادن چیزی را شنید.فورا آباژور را خاموش کرد و پوشه را سر جایش گذاشت.محتاطانه اما سریع از پله ها بالا رفت .سینی غذا را به داخل برد و خیلی آرام در را بست.برق اتاق را روشن کرد.از مقابل آینه که می گذشت تقریبا سکته کرد! اثر دارو رفته بود او اصلا به پسر بچه دوازده ساله شبیه نبود.فورا از دارو نوشید. روی تخت نشست به ظرف غذا نگاه کرد.از طعم نانی که خورده بود فقط طعم گسی در دهانش باقی مانده بود.با خودش گفت:«گندم دست ورزی ژنی شده؟»
تنها نگرانی در دلش این بود که نکند کسی او را دیده باشد.چه طور توانسته بود دارو را فراموش کند !؟ راستی به فکر فرار هم باید باشد. شاید همین فردا مجبور به رفتن شود !
شاید همین الان هم هویتت شناخته شده باشد.شاید…شاید…که دوباره به خواب رفت.
به چند جرعه باقی مانده در شیشه نگاه می کرد.نمی توانست به سردردهایی که سراغش می آمد عادت کند.بقدری آزار دهنده بود که آرزو می کرد هر چه سریع تر سرش منفجر شود تا این درد هم زود تر تمام شود.به خوبی می دانست که علت درد ها از عوارض آن دارو است.باز هم آخرین جرعه های شیشه نگاه کرد.شیشه را درون کیفش رها کرد.امشب از آن استفاده نمی کرد.
در تمام این مدت کسی به دنبال هویتش نبوده.این خودش خطرناک بود.ممکن بود همان لحظه یکی در اتاق را باز کند و ….
نمی خواست تصورش کند.هرچه که بود کافی بود.امشب وقت رفتن بود.دلش پیچ خورد.ولی همین تصمیم را داشت.شهر را به اندازه کافی بالا و پایین کرده بود.چه روز هایی که همراه جولی وجان بود و چه وقت هایی تنهایی به این ور و آن ور سرک‌می کشید.دیگر کافی بود.
پلک هایش سنگین شد.در تاریکی کوچه ها آرام آرام راه می رفت از کنار خانه های یک شکل و خسته کننده عبور کرد.بوی شب بو و شمشاد دیگر حالش را بهم می زد.مقابل نقاشی بزرگ زیر پل ایستاد.چند قدمی عقب رفت.زمینه قرمز و خط خطی های سیاه و سفید و نقره ای…خب حالا چه معنی و مفهونی داشت؟! فقط نقاش دیوانه شهر را پیدا نکرده بود.بیخیال نفاشی شد و قدمی برداشت.پایش روی سطح ناهموار نرمی فرو نشست.با وحشت زیر پایش را نگاه کرد.چند موش بزرگ و چشم سیاه که عصبانی هم به نظر می رسیدند احاطه اش کرده بودند.فریاد کشید و به عقب سکندری خورد.اما روی زمین نیوفتاد.سطح نرم جیر جیر کنان می جنبید و او را با خود می کشید.او مدام فریاد می زد و موشاها اورا با خود به دریچه زیر میدان شهر کشیدند.او از ارتفاع رها شد.چیزی جز تاریکی نمی دید که دوباره غیره منتظره فرود آمد.صدای فریادش قطع شد.پشت ماشین سنگینی قاطی زباله ها بود.ماشین درحال حرکت بود خودش را به لبه ی ماشین رساند و به پایین انداخت.پاهایش نا نداشتند.خودش را زیر درخت کاج سرسبزی که در کنار پیاده رو بود رساند.از زیر درخت به بالا نگاه کرد. دریچه ی تهویه هوا و فن جا گذاری شده در آن هوای مطبوی ایجاد کرده بود. بلند شد و دستی به تنه ی درخت زد.درخت زنده بود وبه ابزار تعدیل هوا تبدیل کرده بودندش.این هم از شگفتی های ساپ بود.چند قدمی که رفت صدای شدید جریان آب از لوله های بزرگ بیرون ساختمان ها را شنید.با خودش گفت (تو را دوست داشتم)منظورش همان دستگاه تصویه آب بود.سیستم آب جمع کنی و آب تمیز کنی شهر ساپ.از نظرش بهترین ایده شهر بود.از کنار آن بلوک که گذشت زنی جدی و اخمو را دید که از مقابلش می آمد.قدم هایش کند شد کمی مشکوک به زن نگاه کرد.زن خیره به او بود و پشت سر زن سیل چند نفردیگر و پشت سر آن چند نفر لشگری آدم عصبانی را دید.سریع پا به فرار گذاشت.آنها هم دنبالش دویدند.چند قدمی بیشتر ندویده بود که انگار پایش گیر کرد و روی زمین سخت افتاد.
کمی خودش را تکان داد.همه جا تاریک بود و خبری از هیاهو خوابش نبود.سرش را درستانش گرفت و چنبره زد.دوباره شروع شد.سردرد…
کوله اش را جمع کرد و روی دوشش انداخت.آرام لای در را باز کرد .تاریکی همه جا را فرا گرفته بود.به نظر می رسید کسی بیدار نباشد.کمی منتظر ماند خبری نبود.پاورچین پاورچین از پله ها پایین آمد.خیلی آرام اما بی صدا به سمت در خروجی رفت.همین که وارد راه رو شد؛از پشت سرش صدای پا شنید!خشک شد و وقتی به پشت سرش نگاه کرد منتظر شنیدن جیغ بود.اما جولی نفس نفس زنان ،انگار که دویده باشد ؛فقط نگاهش می کرد.و وقتی بیشتر متحیر شد که گفت:«کجا؟!»
نام هی مثل دزدی که گیر افتاده باشد سریع دستگیره ی در را بالا و پایین کرد.در قفل بود!با امنیتی که از ساپ دیده بود نباید در قفل می شد.چشمش به ریموت توی دست جولی افتاد.به سمتش دوید و به او تنه زد.جولی روی زمین افتاد و ریموت آنطرف تر.هر دو با هم سمت ریموت دویدند که جولی زود تر به دستش آورد.
نام هی منتظر هر لحظه فریاد جولی بود.بی امان خودش را به اتاق بزرگ ناهار خوری انداخت.انتهای اتاق بالکنی بود که می توانست به راحتی از آنجا بگریزد.هنوز به انتهای اتاق نرسیده بود که صدای قفل شدن شنید.در بالکن هم قفل شد.وقتی به پشت سرش نگاه کرد، جولی را در حال بستن در اتاق دید.
با خودش فکر کرد او از امنیت خودش مطمئن است یا از شجاعتش؟چرا از یک دزد یا غریبه نمی ترسید؟
چهره اش کاملا مسلط بود.با نفسی عمیق تنفسش را درست کرد.
«این موقعه ی شب کجا میری؟»
نام هی دهانش باز مانده بود چند قدمی جلو رفت تا به آینه نصب شده روی دیوار رسید.خودش بود نام هی سی و دوساله.ولی چرا برای جولی آشنا بود؟!
جولی جواب توی سرش را داد:«میدونم از عصاره جوانی استفاده می کنی…لازم نیست بترسی.»
چرا او باید همچین چیزی را بداند؟!چیزی برای گفتن نداشت.فقط نگاهش کرد.
جولی به او اطمینان خاطر داد:«خیالت راحت.من میدانم تو کی هستی.لازم نیست که فرار کنی.»
باز هم نام هی سکوت کرد و با دهان نیمه باز به چشمان درشت و سیاه جولی که در تاریکی اتاق هم می درخشید نگاه کرد‌.
جولی باز هم گفت:«مشکلی نیست…می تونی با هویت اصلی خودت تو این شهر زندگی کنی.»
لبخندی زد و نزدیک شد:«حتما خیلی جا خوردی…بخاطر پیشنهادم.اینطور نیست؟»
نام هی قدمی عقب برداشت.دندان هایش را روی هم فشرد.با دو دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با قیافه ی حق به جانب رو به جولی ، با صدای مردانه صاف و رسایش ،آرام و شمرده پرسید:«ز کجا فهمیدی؟»
جولی با بیخیالی گفت:«اهمیتی ندارد.»
ابروهایش را بالا انداخت و مصرانه پرسید:«برای من مهم است.چطور فهمیدی عصاره جوانی مصرف می کردم؟و از کی؟»
جولی دور خودش چرخید.اصلا قصد جواب دادن نداشت.
صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست.دست زیر چانه زد و با دقت به نام هی نگاه کرد.
آرام گفت: «بشین.خسته می شوی.دلم می خواهد سوال کنم ؛تا حالا دلت نخواسته بود به اینجا بیایی؟…اوه چه سوالی…تو الان اینجایی. با میل خودت اینجا آمدی…تا حالا به زندگی کردن در ساپ فکر کردی؟»
نام هی گلویش خشک شده بود. او هم در فاصله از جولی صندلی بیرون کشید و نشست. کلافه بود چون در رفتن به مانع برخورد بود و بیشتر اینکه بنظر می رسید جولی خیلی چیز ها می داند.
به چشمان منتظر جولی نگاه کرد. «دلم می خواست اینجا را ببینم.»
جولی گفت: «مسحور کننده نبود؟ این همه علم و نبوغ…این همه تکنولوژی…آدمهای نابغه مثل خودت…؟»
نام هی به حرف های جولی فکر می کرد:« درست است…»
جولی تکیه به صندلی داد. «درسته. معلوم است…هر کسی آرزویش را دارد که اینجا زندگی کند…رشد کند…»
نام هی میان حرفش پرید.«رشد؟مگر جایی برای رشد هم مانده؟»
جولی گفت: «این حرف را نزن.علم که انتها ندارد.»
نام هی گفت: «نیازی برای رشد در ساپ نیست. همه چیز آماده است.»
جولی جاخورد.« غیرممکن است. اگر مرتب رشد نداشته باشیم ،عقب می افتیم…»
نام هی باز هم میان حرفش گفت: «منظورت این است که شهر های دیگر رشد میکنند و…»
جولی حرفش را تکمیل کرد. «آره.رشد میکنند و به ما می رسند.»
حالا نام هی تکیه داد.« فقط ساپ روند رشد ندارد…پس شهرهای دیگه هم می توانند مسحور کننده باشند!»
جولی انگار که خشمگین شده بباش.« ولی ما اولین هستیم! این خود تو بودی که مدام دنبال اول شدن بودی!»
از کار او هم خبر داشت! نام هی با دقت نگاهش کرد. «همیشه اول بودن ،ساپ را به هدف تبدیل میکند…هر هدفی…دقت کن…هر هدفی ،دیر یا زود به دست میاید.»
جولی خندید.« لابد فکر کرده ای که تو اجازه خواهی داشت که از شهر خارج شوی و راز پیشرفت ما،علم ما را به سایر شهر ها انتقال بدهی؟؟؟»
یعنی اجازه نداشت که خارج شود؟!پوزخندی زد.«تو از علم ژنتیک سر در می آوری.من مدیریت.هیچ کدام از ما از ریاضیات و برنامه نویسی سر در نمی آوریم. اینطور نیست؟ پس علم من در حد دانسته های خودم محدود است. و در ضمن ؛کسی حق ندارد من را اینجا ،در ساپ،اسیر کند!»
جولی از جایش بلند شد.گفت:«شاید ترسیده ای و به فکر کردن نیاز داری.آدم عاقل همچین موقعیتی را از دست نمی‌دهد.»
نام هی گفت: «بحث ترس نیست.نیاز به فکر کردن هم نیست.من با عقل خودم ترجیح می دهم که به خانه خودم برگردم.»
جولی کمی کلافه شد. «تو چه می خواهی؟خانه خودت؟پست و قبلی ات؟اگر آنها را برایت مهیا کنیم چه؟»
نام هی گفت: «فایده ای ندارد.خودت را به زحمت نیانداز»
جولی اخم کرد و روی میز دست گذاشت و خم شد.« دقیقا چه چیزی تو را راضی می کند؟»
نام هی دوباره تکرار کرد: «استراحت کردن در خانه خودم.»
جولی عصبانی شد. با قدم های محکم خودش را بالای سر نام هی رساند:« همچین حقی را نداری.تو تعهد دادی!»
نام هی گفت:« از چه تعهدی صحبت می کنی؟»
جولی با دست یک چشمش را مالید و گفت:« تعهدی که در ازاء دریافت عصاره کردی!»
نام هی ایستاد:« پس کار خودت بود؟!»
جولی جواب داد:« بله…منتظر بودم که درخواست اقامت در این شهر را بدهی. ولی تو درخواستی نداشتی. حتی بعد از آخرین ناامیدی ات در رتبه بندی شهر ها…»
نام هی گفت: «چه باعث شد که فکر کنی من نامید شدم ؟»
جولی شانه ای بالا انداخت:« به نظرت کسی که بعد از چند تماس نامید کننده خودش رو توی خانه حبس کند ،خوشحال است؟»
نام هی ایستاد:« پس مدام تحت نظر هم بودم! به طور غیر قانونی!!! دیگر چه چیزها یا چی کسایی تحت نظر شماست؟»
جولی همانطور خیره نگاه می کرد که گفت: «کل شهر…آدمایی مثل تو، افرادی که بهتره تو ساپ زندگی کنند…»
نام هی گفت: «رقبا…هر عاملی که شاید تهدید باشد.اینطور نیست؟»
جولی ساکت نگاه کرد.
نام هی سمت پنجره بالکن رفت.خیلی تاریک بود.هیچ صدایی هم نبود.
گفت:« کاملا تحت نظرت بودم؟قصدت این بود که مسحور ساپ شوم…مسحور کننده بود.ولی…
(به سمت جولی چرخید و بشکنی زد.)سحر باطل شد.یک روزی برای سایر مردم هم باطل می شود!»
« چطور این حرفو می زنی؟»
«قصد شما چیه؟»
«پیشرفت.»
«پیشرفت؟ مسخره است.»
«زندگی راحت و آسوده برای مردم.»
«مردم؟ منظورت مردم نخبه ای است که از شهر های اطراف جذب کردید…راستی این شهر بچه ندارد؟ افراد پیر و باز نشسته؟ هیچ آدم معلولی در این شهر زندگی نمی کند؟!»
نمی دانست چه بگوید.«…بچه ها بزرگ شدند.بقیه هم که ضعیف بودند از شهر رفتند….»
«مسخره نیست؟ اینجا محل زندگی است یا محل کار؟»
«همه ی شرایط رفاهی…»
«از شرایط رفاهی تحمیلی حرف می زنی؟ خوراکی ها و غذاهای بد طمع؟»
جولی سرش را تکان داد.
نام هی از شانه هایش گرفت:«به من بگو…در فکر ساخت یک ارتش هستید؟!»
جولی دستانش را پس زد: «این چه حرفی است؟!…تمام شهر برای بهتر زیستن است.»
نام هی سرش را تکان داد.« به زودی یا مردم شهر علیه ساپ خواهند شد ؛یا شهرهای اطراف علیه شما.البته قبل از اینکه خودتان برخیزید!»
«امکان ندارد.»
«چرا؟ چون شما همه چیز را تحت نظر دارید؟!»
هردو سکوت کرده بودند.آفتاب از سوی شرق طلوع کرده بود.
جولی با دستانش صورتش را پوشانده بود.
نام هی خسته شده بود:«بهتراست مانع رفتنم نشوی.»
سریع مقابلش ایستاد:«نه.نه…یک روز دیگر بمان. اجازه بده فکر کنم…باید بازهم باهم صحبت کنیم.جان هم باید با تو صحبت کند.»
نام هی با اینکه میلی به ماندن نداشت اما انگار مجبور بود.شاید اگر مقابل جولی میایستد ؛شرایط بدتر می شد
.به ناچار از محلول نوشید و به خواب رفت.
ماندنش ریسک بود.حتی خواببدنش.فقط نمی دانست داستان واقعی آنها چیست…همه چیز بدون نیت و فکر شومی بوده یا نه!
با سر و صدا فریاد از خواب بیدار شد.آرام در اتاق را باز کرد.
جان با صدای کنترل شده می گفت: «امکان ندارد…عقلت را بکار بینداز …ما خوشبختیم.مردم خوشبختند.این فکرهای احمقانه چطور به ذهنش رسیده؟!
جولی با التماس می گفت:«جان،خودت هم می دانی…همه مردم افسرده و عصبی شده اند…چیزی نمانده که بازده و رشد…
نه،نه…چیزی نمانده که به اوج قدرت برسیم.»
«قدرت؟!»
نام هی هم زیر لب گفت: «قدرت!»
صدای کوبیده شدن در و پشت سر آن صدای دویدن پا.نام هی در اتاق را بست.روی لب تخت نشست و فکر کرد.
چند دقیقه بعد جولی در اتاق را به آرامی باز کرد.نام هی منتظر نگاهش می کرد.
با صدای آرام و گرفته گفت: «من به حرفات فکر کردم…ساپ نیاز به تغییر اساسی داره.ولی زمان بره.و…»
«…»
نام هی فقط به رفتن فکر می کرد و جولی هم این را می دانست.
«اگر بخواهی از شهر خارج بشوی متوجه می شود.همه جای شهر تحت کنترل است.
«تو همانطور که منو وارد شهر کردی؛ کمک میکنی خارج بشوم!…»
«همه کار با من نبود. سیستم های امنیتی تحت نظر جان هست.نمی دانم واقعا چکار کنم.پدرم به شهردار شدن فکر نمی کرد تا روزی که من از ایده هایم گفتم.هنوز پروژه موش ها هم تکمیل نشده بود.آن زمان جان هر چیزی فکر می کرد به جز قدرت.»
قیافه افسرده ای گرفته بود.
«خوشبختی و پیشرفت در همه شهر ها وجود دارد.حتی با پذیرفتن نقص های موجودشان ایده های بهتری اجرا کرده اند و دارند.چیزهایی دارند که شما ندارید.اما موارد خاص شدن ساپ را فقط خودتان دارید.ساپ با این بخل بزرگش رو به نابودی است!»
جولی نگاه نامیدی داشت.
«قرار نیست تا آخر به میل پدرت باشد.او تسلیم میشود.یا تسلیم مردم ساپ یا تو _اگر قانعش کنی_یا تسلیم جاه طلب های دیگر…»
کمی به فکر رفت.
تلفن جولی به صدا در آمد.بعد از نگاه کردن به صفحه پاسخش را نداد.
«وقتی که برگردی چه می شود.چه کار می کنی؟»
«وقتی برگردم سر شغل سابقم برنمی گردم.حتی اگر کارمندی ساده باشم برایم کافی است.در ضمن نیازی به رساندن تقلب نیست.مردم ،بسته به نیازهای خودشان ،کم کم پیشرفت میکنند.اول بودن و آخر بودن مزخرف است.»
«درست است.شادی هم نیاز است…شاید مهم تر از رفاه باشد!»
دوباره تلفنش زنگ خورد.
«_بله؟
_چی گفتی؟
_ممنون که خبر دادی.»
جولی به سمت کوله نام هی دوید.«باید عجله کنی.وقت رفتنه.»
«چه شده؟»
«نمی دانم جان چه چیزی سوار کرده که پدر دستور داده دستگیرت کنند.قرارمان همچین چیزی نبود!»
کیفش را به دوشش انداخت باهم از اتاق خارج شدند.
«برای تو هم بد خوهد شد.»
«حتما.ولی نه زیاد.»
از لباس نام هی گرفت و با عجله از پله های زیر زمین پایین رفتند.
«چرا اینجا؟پیدایم می کنند.»
«بیا حرف نزن.»
به سر چاهی آمدند.
باهم به زحمت چاهی که صدای آب از آن می آمد را باز کردند.«من اول می روم دنبالم بیا.»
جولی از نربانی که تا پایین چاه ادامه داشت پایین رفت و به دنبال او هم نام هی.
نام هی بین راه پرسید:«این راه به کجا می رود؟»
جولی گفت:« همه خانه ها به لوله ی آب جمع کنی وصل میشوند.اگه ندانی و از هر نردبانی بالا بروی ممکن است سر از خانه مردم یا خیابان در بیاوری…پس دنبالم بیا که…به نزدیک ترین خیابان یا خانه نزدیک حصار شهر برسانمت.»
هردو با عجله و به سرعت مسیر را طی می کردند.راه کاملا تاریک بود و گاهی نام هی با نور تلفنش مسیر را روشن می کرد. بعضی جاه ها آب تا زانو یا تا کمرشان بالا بود و پیمودن مسیر سخت تر…
بالاخره جولی ایستاد. هر دو پیشانی شان خیس شده بود و نفس نفس می زدند.
جولی با نگاه نافذی که در آن تاریکی میدرخشید به نام هی گفت:«از همین جا بالا برو.این جا آخرش است.»
نام هی دست از نردبان گرفت. «من می روم.ممنون که کمک کردی…ممنون که از ابهام مربوط به ساپ نجاتم دادی…بقیه چیزهای شهر به تو بستگی دارد.»
جولی سرش را تکان داد.

چشمانش به تاریکی راه عادت کرده بود.به این فکر می کرد که قانع کردن پدر با افکار قدیمی راحت تر است یا جان که انقدر سفت و سخت عکس العمل نشان داد.
چند ماه بعد
مثل همه‌ی صبح‌ها با سر درد بیدار شد.دقیقا سر ساعت پنج صبح.
لباس ورزشی اش را به تن کرد. بند کفش هایش را سفت بست و از خانه بیرون زد.بعد از بیست دقیقه دوندگی به خانه برگشت. دوش گرفت و صبحانه خورد. کت و شلوار به تن کرد و به سمت شعبه رانندگی کرد.
نگهبان بانک به او سلام کرد و او ‌هم سر تکان داد و لبخند زد. کارمندان یکی یکی به او سلام می‌کردند و او با ملایمت جواب می داد. به انتهای سالن و اتاق ریاست بانک رفت‌.
حالا او نه مشاور بود و نه برنامه ریز توسعه شهر ها.یک شغل کم دردسر و تمیز داشت. چند دقیقه ای که سرش گرم کار بود گذشت. صدای هیاهو می شنید.آبدارچی برایش قهوه آورد.
«اتفاقی افتاده ؟»
با هیجان گفت :«بله شهردار شهر ساپ مرده…»
متعجب دست از کار کشید. از اتاق بیرون آمد و کنار سایر کارمندان ایستاد.همه جلوی صفحه بزرگ تلویزیون ایستاده بودند و اخبار تماشا می کردند.
تصویر جان را دید که خبرنگار با او صحبت می کرد. با ظاهری متاثر و اما با غرور گفت: «مرگ پدر دردناک است. با لطف و همدردی مردم ساپ این غم را پشت سر میگذاریم. جواب اعتماد مردم را به خوبی پاسخ‌ خواهم داد. مردم منتظر اصلاحاتی جدید باشند. ساپ همیشه رو به پیشرفت…»
یکی از کارمندانش گفت:«الان اون شهر دار ساپ است.»
در فکر فرو رفت. سرش را تکان داد و سمت اتاقش برگشت. لحظه آخر سمت تلویزیون چرخید و دوباره چهره جان را نگاه کرد. و دوباره چشمان سیاهش که حرف و از افکار او میزد…
در حالی که هنوز خیره به چهره جان بود ،در اتاق را به آرامی بست.
قدرت!
تسلط بر دیگران!
اول بودن!
جولی تصمیم گرفت ابتدا با پدر صحبت کند. پدر از تغییرات جولی متعجب شده بود. اول مقاومت کرد و …ولی حقیقت روشن ترین چیز است حتی کسانی که مخالف صد در صد آن هستند هم به درستی آن ایمان دارند.
جولی همین کار را با جان کرد. جان اما انگار آدم دیروز نبود. به تک تک حرفای جولی گوش جان داد. جولی با دلی که کمی امید در آن روشن شده بود ، از اتاق جان خارج شد.
اما فردای آن روز پدر از تغییرات با آنها صحبت کرد. تفکر پدر عوض شده بود. جان با اینکه مشاور شهردار بود اما هیچ توجه ای به حرف های پدر نکرد.
چند فردای دیگر پدر احساس بیماری کرد و در بستر افتاد!
جان سر صحبت با جولی را باز کرد: «پسره راهنمایی خوبی کرد.چشمان را باز کرد. تغییر ایجاد میکنیم اما نه به ساده لوحی…»
وقتی طعم قدرت و همیشه سرتر بودن زیر دندانت رفته باشد ،پذیرفتن فروتنی برایت مشکل و امکان ناپذیر می شود. جان جولی را بیشتر با آن آشنا کرد. رنگ چشمان جولی هم همانند جان شد. شهردار مرد.
و حالا طماعان قدرت با روشی دیگر ،آگاه تر از قبل ساپ را زیر دست گرفتند.ارتباط تبادلات با شهرهای اطراف برقرار و رنگ و روی شهر شاداب شد.
جان و جولی تنها چیزی که ثابت حفظ کرده بودند. خودشان و جایگاه شان و اعماق فکر شان بود.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.