داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

آدم اشتباهی

نویسنده: محدثه سارانی

اضافی بودند. دست‌هایم اضافی بودند. نمی‌دانستم چه­کارشان کنم مدام انگشتانم به­هم می‌لولیدند. لحظه‌ای به دکمه‌های پیرهنم آویزان بودند و لحظة دیگر پوست کنار ناخنم را می‌کندند. زیرچشمی به چمدانش نگاه کردم که چرخش روی پایم بود. چمدان بیش از حد پر بود. اگر پایم را تکان می‌دادم می‌افتاد. مستاصل به زن نگاه کردم؛ یعنی وقتی چمدان را گذاشت متوجه نشد چیزی زیرش است. اگر پایم را می‌کشیدم چمدان می‌افتاد. در ذهنم مدام تمرین کردم که به او بگویم برداردش. باید می‌گفتم خانم پایم زیر چمدان­تان است. باید می‌گفتم پایم؟ آن وقت او می‌گفت مگر تو هم پا داری؟! چقدر احمقانه. خیلی جدی به پایم نگاه کردم و تکان کوچکی به آن دادم زن متوجه شد مشکلی وجود دارد و سریعاً چمدانش را جابجا کرد و وقتی پایم را آنجا دید با لبخندی از روی شرمندگی گفت: معذرت می‌خواهم. چرا نگفتید روی پایتان گذاشتم؟ لبخندی زدم و نگاهم را به سمت دیگری دوختم. گر گرفته بودم. حس می‌کردم که دارد نگاهم می‌کند و با خودش فکر می‌کند چه آدم احمقی. ۱۰دقیقه است چمدان روی پایش است! شاید هم این او بود که باید احساس خجالت می‌کرد. حس بد حماقت توي وجودم نشست صدای مرد بوفه‌دار بلند شد: کوکتل آماده است. زن به سمت پیشخوان رفت. ساندویچش را برداشت، همراه چند سس و یک نوشابه و آمد و نشست روی میز روبه روی من. شروع به خوردن کرد. سس روی ساندویچش می‌ریخت و خیلی راحت گازهای بزرگ می‌زد؛ بدون توجه به دور دهانش که سس­آلود شده بود. طولی نکشید که غذای من هم آماده شد زن که دستان پر از وسایل من را دید صحبت قبلی را بنای آشنایی قرار داد و صمیمانه گفت: وسایلت را بگذار. لبخندی زدم و در حالی­که نگاهم را می‌دزدیدم گفتم: یک مرتبه می‌آیم می­نشینم. زن بی‌تفاوت به خوردن ساندویچش ادامه داد. نمی‌خواستم زیاد جلوی چشم زن در حرکت باشم. ظرف غذا را که برداشتم به این نتیجه رسیدم که باید به حرف زن گوش می­دادم و وسایلم را می‌گذاشتم و این­گونه کشان کشان، سمت میز آن هم با ظرفِ بالا غوزِ غذا نمی‌رفتم. شاید هم زن می‌خواست دوستیش با من را تقویت کند که با اینکار خرابش کردم. ظرف را گذاشتم روی میز و بعد هم وسایلم را و خود روی صندلی کناری نشستم. کوهی از وسایل روی میز تلنبار شد. وقتی مشغول به خوردن غذا شدم به ذهنم آمد که بهتر می‌بود می‌گذاشتم­شان روی زمین تا بقیه هم بتوانند از میز استفاده کنند. شاید هم کار درستی کردم. حواسم بود که مقدار کباب و گوجه‌ام با پلو میزان باشد و در عین حال زن را می‌پاییدم که تقریباً به پایان ساندویچش رسیده بود. دانه‌های برنج از گوشة قاشق با هر بار بردنش درون دهانم به پایین می‌ریختند. کباب‌ها به راحتی تکه تکه نمی‌شدند. فکر می‌کردم حرکات دستم در استفاده از قاشق و چنگال بسیار ناشیانه است، اما آخر مگر حرکت حرفه‌ای قاشق هم داریم!؟ قاشق و چنگال که کارشان مشخص است، اما نه. انگار درون دست‌هایم اضافی‌اند. آن­هم دست‌هایی که خود نیز اضافی‌اند. نمی‌دانستم چگونه به کار بگیرم­شان. حتماً آن زن و هر کس دیگری که مرا می‌دید متوجه این می‌شد. اما مگر می‌شود کسی با خود فکر کند بلد نیستم حتی قاشقی در دست بگیرم. پس این چند سال و اندی چگونه غذا را می‌خوردم! زن با دستمالی دور دهانش را پاک کرد و سر صحبت با من را باز کرد صمیمانه صحبت می‌کرد گویی سال‌هاست مرا می‌شناسد. به صورت زن نگاه می­کردم و در پاسخ برایش سری تکان می­دادم. نگاهم از چشم­های قهوه­ای پر رنگش تا روی بینی و لب­های نازکش می­‌لغزید و دوباره راه بالا را می‌گرفت. شاید زیاد در چشمانش نگاه می‌کردم. او داشت با من صحبت می‌کرد. با من؟ فکرش را بکن! از این حجم محبت اشک در چشمانم حلقه زد. زن متوجه شد.

-چیزی از حرف‌هایم ناراحتت کرد

سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم: نه یکهو سردیم کرد.

هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود ولی به هر حال نمی‌توانستم بگویم قلبم لبریز از محبت شد چون تنها فردی هستم که تو برای شنونده بودن انتخاب کرده‌ای. از غذاخوری که بیرون آمدیم زن به سویی رفت و من هم مسیر دیگری. تند راه می‌رفتم با قدم‌های کوتاه؛ گویی برای انجام کار مهمی در عجله‌ام. هر موقع که تنها بیرون می‌رفتم احساس می‌کردم چیزی از من کم است. مثل گیاهی که حصار دورش را برداشته‌اند. گویی تمام شهر می­‌فهمیدند که امروز تغییری در من ایجاد شده. به مطب دکتر رفتم. باید جواب ازمایشم را نشان دکتر می­دادم. منشی از دوستان گذشته‌ام بود که مدتی از او بی­خبر بودم. بعد از احوال­پرسی مفصلی، کمی از احوالاتم پرسید. از شغل. روال زندگی. تحصیلاتم. با افتخار اعلام کردم که تاریخ خوانده‌ام. پرسید: دانشگاه فرهنگیان؟ پاسخ دادم خیر. پرسید حالا یعنی چه­کاره می‌شوی؟ برایش توضیح مختصری دادم و در پایان با غرور اعلام کردم کتاب در حال چاپ هم دارم. با لبخند پرذوقی پرسید: جدا؟! کتاب چاپ کنی چه می‌شود؟ سوالش برایم آنقدر بهت برانگیز بود که لحظاتی سکوت برقرار شد. به من من افتادم

-خب مردم می‌خوانند دیگر

شانه بالا انداخت و به حرف‌های دیگر مشغول شد، اما تا ساعت‌ها حسی در من ایجاد شد که به کل از همه چیز خجالت­زده شدم. از خودم، از لباس‌های بر تنم؛ از رشته و تحصیلم و هر چیز دیگری. احساس حماقت می‌کردم. شاید هم من باید او را احمق فرض بکنم با این سوالش. نوبتم شد و نزد دکتر رفتم سال‌ها بود تحت نظرش بودم اما هربار همه چیز مرا بجز لیست داروهایم که مدام برایم تمدید می­کرد، از یاد می­برد. اینبار تحقیرآمیزتر از همیشه پرسید. چند کلاس سواد داری؟ غرورم جریحه­دار شد. باید می­گفتم هیچ اما باید به عنوان دکتر ۲۰سالة خود و خونواده­ام احترام می­گذاشتم پس با بی­میلی پاسخ دادم.

-کارشناسی ارشد دارم

– چه رشته­ای؟

– تاریخ

مثل اینکه نشنیده باشد، پرسید:

-روانشناسی؟

تکرار کردم خیر تاریخ

-پس معلم هستی

_خیر کارشناس ارشد تاریخم

_مگر فرهنگیان نخواندی

_نه دانشگاه دولتی معمولی

_چرا

_قبول نشدم.

سری تکان داد. از آنجایی که مدت زیادی در سالن انتظار مانده بودم، گفتم کاش زمان تقریبی ویزیت بیماران را مشخص کنید و ساعت معینی بدهید تا این­همه آدم معطل نشوند. دکتر با خونسردی گفت:

_زمان می­دهیم؛ اما خودشان دوست دارند زودتر بیایند و انتظار بکشند. کتاب­خوان هم نیستند که بتوانند زمان­شان را مفید سپری کنند.

چیزی نگفتم و به این فکر کردم که خودش چقدر کتاب غیرتخصصی خوانده که مردم را به عدم مطالعه متهم می­کند. ضمن اینکه اکثر بیمارانش پیرمرد و پیرزن­هایی هستند که سواد ندارند و اصلاً خود که این­گونه انگشت اتهام به سمت افرادی که بیمارند و حوصله و توانایی کتاب خواندن ندارند، می­گیرد، چرا اصلاً هیچ کتابی در سالن قراره نداده تا مردم بخوانند!! احساس حقارت درونم گل کرد و به حرف­های دکتر که فکر کردم، به چشمم یک ابله آمد. بارها دکتر به من حس حقارت داده بود ولی این­بار میزان احترامی که برایش قائل بودم نتوانست جلوی حسم بایستد و برای خودم روشن کردم که از او متنفرم. خود دکتر هم قطعاً نسبت به متخصص­ها و فوق تخصص­ها احساس حقارت می­کرد که این­گونه با تحقیر دیگران تکه­های پوسیدة اعتماد به نفسش را بهم می­چسباند. سعی کردم اعتماد به نفسم را از دست ندهم. مگر جامعه فقط به دکتر یا معلم احتیاج دارد! ضمناً تا زمانی­که هیچ کتابی چاپ نشود و کتاب­های غیرتخصصی خوانده نشود، یک فرد نه نگرش مخصوص خود را می­یابد و نه دامنة دیدش بیشتر می­شود؛ همچنان ذهنش تک­بعدی خواهد ماند و فقط یک ابله می­شود که کورکورانه با اکثریت جامعه هم نظر می­ماند بدون آنکه هیچ توجیه منطقی برایش داشته باشد.

از مطب بیرون آمدم و راه داروخانه را در پیش گرفتم. یک چهارراه پایین­تر بود. قدم­زنان می­رفتم که گدایی جلوی راهم را گرفت. نگاهش کردم. دلم برایش نسوخت. از نظر من واجد شرایط نبود برای تکدی­گری. هم پرو به نظر می­آمد و هم غنی. به نظر من فرد نیازمند باید تواضع کافی داشته باشد، اما او دنبالت راه می­افتاد و می­گفت اگر مسلمانی کمکی کن و بعد هم که پولی دریافت نمی­کرد می­گفت زمانه عوض شده، آدم­ها عجیب و بیرحم­اند. نسخه را تحویل متصدی دادم و بعد از دقایقی انتظار داروها را تحویلم داد‌. نگاهی بهشان انداختم. یکی آنی نبود که می­خواستم. به متصدی گفتم _اقا از این قرص …. آن را بدهید.

مرد با تحکم گفت: چرا از اول نگفتی؟

-فکر می­کنم دکتر همین را نوشته!

درحالی­که دنبال دارو می­گشت گفت: نخیر همانی را نوشته که دادم و ادامه داد تفاوت هم ۳۰هزار تومان است که باید بپردازید. مبلغ را پرداخت کردم و از داروخانه بیرون آمدم. به خانه رفتم. عصبی و خسته بودم و احساس کسالت داشتم. روی تختم دراز کشیدم، دست بردم و داروهایم را برداشتم. به دفترچه نگاهی انداختم. در نسخه همانی نوشته شده بود که می­خواستم! و مرد متصدی برای اینکه شخصیت خود را حفظ کند دروغ گفت. پول بیشتری هم گرفت. و بدتر از آن مرا احمق فرض کرد. نفس عمیقی کشیدم. کاش هنوز وقتی در داروخانه بودم به دفترچه نگاهی می­انداختم. این فکر که مرد مرا ابله پنداشت خواب از چشمم ربود. عصبانی بودم، از خودم، از طریقة برخوردم، از نگاه مرد و رفتار ناشایستش… ساعت­ها در رختخواب ماندم و فکر کردم تا بالاخره خوابم برد. دقایقی بیشتر نگذشته بود که با صدای مادر چشم باز کردم. با چشمان پر از خواب نگاهش کردم.

-بیا باهم چای بخوریم.

عصبی­تر شدم و به این فکر کردم که چرا باید کسی که خواب است را بیدار کنند تا چیزی بخورد. مگر نه اینکه اگر او نیازی به خوراک داشته باشد حتما قبل خواب یا پس از بیداری می­خورد و قطعا به خواب زمستانی فرونرفته که وسط خواب بخواهد ضعف کند و نیاز به تجدید قوا داشته باشد. عصبانی برخاستم. از سویی نیز خود را سرزنش کردم که چرا رفتار مادر را به پای محبتش نگذاشته­ام و برای جبران یک لیوان چای نوشیدم. به اتاقم برگشتم. روی موبایلم پیام دوستم را دیدم که بعد از یک ماه بی­پاسخ گذاشتن تماس­هایم نوشته بود: دیگر خبری از من نمی­گیری!… .

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.