داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

درنگ

نویسنده: فاطمه رفیعی

بسیاری از سوالات سخت و پیچیده،جواب های ساده ای دارند.جواب هایی که آنقدر بدیهی و در دسترس اند که فراموششان می کنیم.

اصلا برای همین است که ما را انسان می نامند،موجودی که گرفتار نسیان است و دچار غفلت و فراموشی…

و چه شیرین است زمانی که این پرده غفلت کنار می رود و با حقیقت روبه رو می شویم و البته پذیرشش به این راحتی ها هم نیست….

 

صدای خش خش برگ هایی که زیر پایم خورد می شوند،مرا از افکارم بیرون می کشند.نمی دانم به کجا می روم،نمی دانم چرا اینجایم،سرگردان و بی هدف قدم می زنم و فکر می کنم.انگار غم دنیا روی دلم نشسته است.می گویند هوای پاییز دلگیر است ولی بعید می دانم این حجم از دلتنگی و بی تابی هدیه پاییز باشد…

خیابان خلوت است،باد با سرعت نسبتا بالایی در شهر می پیچد و صورت را سرخ می کند.باید از این هوا به سکون خانه گریخت اما نمی دانم چرا دلیلی برای رفتن نمی بینم…انگار هوای بیرون با هوای درونم یکی شده است و مشکلی با این توفان ندارم..

به پارکی می رسم.خسته روی نیمکتی تنها در انتهای پارک هوار می شوم.می نشینم به تماشا،به تماشای رقص درختان در آغوش باد،به حرکت تابهای خالی با سرعت بسیار ،به گربه هایی که گوشه امنی یافته و پناه گرفته اند،به زباله ها و برگ هایی که انگار باد با جاروی خود مدام به این سو و آن سو می بردشان،به کودکی که….کودک ؟در این هوا این کودک تنها در پارک چه می کند؟اطراف را نگاه می کنم.اثری از پدر و مادر یا همراه کودک  نیست.می خواهم بلند شوم و پیشش بروم که کسی دوان به سمتش می آید درحالی که با صدای بلند می گوید:

-سعید!پاشو بریم

-کجا؟

-هرجا

-چیزی نفروختیم که!

-تو این هوا آدم می بینی ما چیزی بهش بفروشیم؟ پاشو ببینم

-آخه..

-آخه نداره که!پاشو شاید فردا هوا بهتر بود تونستیم بیایم اینجا باز…

و باهم حرکت کردند و رفتند.

کلکسیون امروزم فقط همین یک چیز را کم داشت.کودک کاری تنها در دل سرما!

خسته از فکر کردن زیپ کاپشنم را تا جای ممکن بالا می کشم و به جلو خم می شوم و سرم را روی پایم می گذارم و در خودم جمع می شوم…

عمیقا احساس تنهایی می کنم.احساس ناتوانی،احساس گیر افتادن در شرایطی که توانی برای تغییرش ندارم.خدایا واقعا ریشه همه این مشکلات چیست؟ما آدم ها چرا اینطور شدیم؟چرا بهم رحم نمی کنیم؟چرا داریم شبیه اعداد می شویم و چشم هایمان ماشین حساب هایی که فقط دنبال ضرب و تقسیم آدم ها برای ارتباط با آنهاست؟کجای کار می لنگد که اینقدر پر از زخمیم؟پر از رنج هایی که خودمان مسببش هستیم؟نمی فهمم خدایا نمی فهمم……

صدایی باز مرا از افکارم بیرون کشید.

-عاشقی؟

-بله؟!

-میگم عاشقی جوون؟

-نمی فهمم

-مرد مومن وسط این باد و سرما تنها و سرگردون نشستی روی نیمکت پارک خودت و بغل کردی،گفتم دوتا حالت بیشتر نداره یا معتادی یا عاشق که به این بدن سرحال معتادی نمی اومد گفتم حتمی عاشقی!

من که هنوز گیج و سرگردان بودم گفتم:

-ولی اشتباه می کنید!احتمالاتتون با من نمی خونه،معتاد نیستم ولی عاشقم نیستم.

-پس اینجا چیکار می کنی؟

-حیرونم

-حیرون نباشی جوون!

نزدیکم آمد و روی نیمکت نشست.

-جوون به این رعنایی و رشیدی،ماشالله خوش بر و رویی،سلامتی حیروون چی هستی بابا؟

-کار دنیا

-عجب!

لحظه ای سکوت کرد بعد پرسید

-اسم ات چیه بابا جون؟

-علی

-علی! چه اسم قشنگی.دوست داری باهم حرف بزنیم بابا؟من از الان تا اذان مغرب وقت دارم هر روز یکی دو ساعت زودتر از اذان از خونه درمیام و قدم می زنم تا مسجد.سر راه این پارکم میام پیاده روی.امروزم با اینکه هوا خوب نبود ولی باز دلم طاقت نکرد توی خونه بمونم تا اذان.زدم بیرون.انگار قسمت بوده همکلام شما باشم بابا جان!

نمی دانم چرا ولی بودن آن پیرمرد آرامش خاصی به من می داد.بدون کوچک ترین تردید به او اعتماد کردم و با آنکه حوصله هیچ کس را نداشتم دلم خواست با او هم کلام شوم.

-می گفتی باباجون

-چی رو؟!

-عاشقی رو علی آقا!(و آهسته می خندد!)

-حالا شما چه گیری دادی ما رو عاشق کنی حاج آقا؟من عاشق نیستم گروه خونیم هم به این حرف ها نمی خوره.

-عشق گروه خونی داره مگه؟کل عالم عاشقه.یعنی باید عاشق باشه.عشق هم نشونه هایی داره که یکیش همین حیرونی و گیجیه که شما شکر خدا به حد کافی داری.

خندید.من هم بدون اراده با خنده اش لبخند زدم.بعدش ادامه داد:

-نگفتی از کجای کار دنیا به این حال رسیدی؟از کجای کارش در عجبی؟نون نداری،کار نداری،خونه و زندگی نداری؟از چی شاکی هستی؟

-همه این هایی که گفتین رو دارم ولی حال دلم خوش نیست….

-عجب!پس همون عاشقی!

-حاجی قربونت بی ادبی نباشه ولی به قول ما جوونا قفلی زدی ها حاجی!

-درد اخرت رو اول بهت گفتم،حالا می فهمی،(بعد با لحنی طنازانه ادامه داد)علی بابا نیمخوای یکم زیر دیپلم حرف بزنی،یکم ساده و روان بگی چته؟

من که انگار کلمات همچون سیلی مدت ها در پشت دلم ذخیره شده بود،سد دهانم را شکست و شروع به گفتن کردم:

-خسته ام حاجی خسته ام!از بچگی دوست داشتم آدم مفیدی باشم،آدم با خدایی باشم،سعی کنم همه رو دوست داشته باشم،برای همه خیر بخوام.درس که می خوندم به این فکر می کردم که چطور می تونم درد بقیه رو کمتر کنم.همیشه سعی می کردم آرزوها و آرمان هام رو زنده نگه دارم…ولی حاجی خسته شدم.کم آوردم.از دیدن اینهمه درد و زخم کم آوردم.از دیدن مشکلاتی که نمی تونم حله شون کنم.شاید بقیه بگن که اینا مشکلات من نیستن و به من ارتباطی نداره.ولی به امام حسین داره حاجی!من از دید درد بقیه آتیش می گیرم و وقتی کاری از دستم براشون برنمیاد بیشتر آتیش می سوزم.تا اینجا هم شاید بتونم تحمل کنم اما وقتی می بینم توی جامعه اکثریتمون اراده ای نداریم برای بهتر شدن،قدمی برنمی داریم رو به جلو دیگه کاملا ناامید میشم.

حاجی به قبله محمدی نمی خوام نا امید بشم،نمی خوام با ناامیدی بشم برده شیطون.ولی کم می آرم.هر وقت میخوام به قول آدم ها سرم تو کار خودم باشه احساس می کنم مرده ام،حیاتی ندارم.با گاو و گوسفند که فقط فکر خوردن خوابیدن خودشونن تفاوتی نمی کنم…حاجی بعضی وقت ها نفسم بالا نمیاد.می دونم خیلی پنچرم.می دونم داغونم و شاگرد آخر درگاه خدام،داعیه ندارم کاملم ولی آرزوی کامل شدن رو دارم.برای خودم و برای همه…اصلا خیلی چیزها تنهایی نمیشه،باید باهم رفت.ما مسئولیم نسبت به هم.نسبت به دنیا و آخرت هم.ولی حاجی ……نمی دونم……نمی دونم……گیجم…..گیج..

سکوت می کنم و سرم را میان دو دستم می گیرم.نمی دانم چرا فوران کردم.چرا آنجا،چرا پیش آن پیرمرد…دستی آرام و مهربان شانه ام را نوازش می کند.درحالی که آرام می خندد می گوید:

-دیدی گفتم عاشقی علی آقا!

و باز می خندد.گیج تر از قبل سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم.نگاهم را که می بیند خنده اش را قطع می کند و ادامه می دهد:

-بنده خدا!دردت همونه که بهت گفتم.عاشقی ولی عاشقی عجول که راه و رسم عاشقی رو هنوز کامل بلد نیست.

-شما می دونی راه و رسم اش چیه؟

-از کجا بدونم پسر خوب!حالا بگو امروز چی دیدی که اینجوری آتیشت زده؟

-هیچی حاجی!همون همیشگی ها!ولی خب امروز مجموعه کامل بود!از کم کاری همکارها و ضایع کردن حق مردم که وقتی بهشون اعتراض کردم با یک مشت به اصطلاح نصیحت و حرف ها که بابا تو هنوز جووننی، تو راه و چاه رو بلد نیستی،نخوری می خورن،مگه ما چقدر حقوق می گیریم،شروع شد و آخرش با جملاتی مثل تو فکر کردی کی هستی،از آقای فلانی که ۲۰ سال سابقه داره بیشتر می فهمی،اگر نمی تونی ادامه بدی بذار برو و ناسزاهای اتو کشیده تموم شد.

وقتی رفتم پیش رئیس بخش برای گزارش و شکایت به جای اینکه دنبال رفع اشکال کار کارمنداش باشه اونم با چهارتا ماله و نصیحت راهیم کرد.

می دونی حاجی شخصا تمام سعیم رو می کنم که از کارم کم نذارم ولی احساس می کنم پولم طیب و طاهر نیست،وقتی اشتباهات بقیه رو می بینم،حیف و میل شدن بیت المال رو می بینم و نمی تونم کاری کنم، احساس می کنم پول خودمم پاک نیست…

-عجب!

-حاجی بعد عاشقی قفلی زدی رو عجب ها!!

-اعصاب هم نداری جوون!(و ریز می خندد)خب دیگه؟

-دیگه؟

-حافظه هم نداری!

-آهان!دیگه نداره حاجی!بعد کار رفتم پیش رفیقم که دوست قدیمیم بود،حامد.کافه داره،چند سالی از من بزرگ تره،زن داره،یه دختر کوچولو هم به اسم باران،اسم کافه اش هم بارانه،رفتم که حال و هوام عوض بشه ولی نشد!

حامد یه کله شروع کرد به گله شکایت از زندگیش،از زنش،از اینکه دعواشون شده،خانومش بیجا بهش شک داره و چه می دونم از این حرف ها…مشغول همین حرف ها بودیم که یکی از کارمندای حامد اومد و از کنارمون رد شد.خانوم بود،وضع حجابشم زیاد….حاجی وقاحت نگاه حامد به اون خانوم رو نتونستم تحمل کنم،باهم خوش و بش که کردند دیگه اصلا….آخه پسر خوب،مرد مومن خدا بهت خانواده داده،زن خوب داده،نعمتی مثل باران رو داده،بعد تو با چشم ناپاک و زبون ناپاک…

نمی دونم حاجی،کلی باهاش حرف زدم ولی اونم با یه سری جمله آخوندا شست و شوی مغزیت دادن و یکم امروزی باش و مگه من چیکار کردم بدرقه ام کرد…

-عجب!

در سکوت نگاهش کردم.

-خب جوون انتظار داری چی بگم؟

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

-من معمولا سفره دل پیش کسی باز نمی کنم حاجی ولی نمی دونم چیشد امروز شما شدی سنگ صبورم نمی دونم…

-من حاجی نیستم!

-جان؟!

-حج مشرف نشدم باباجان که یه ساعته یه بند داری بهم میگی حاجی!

-به مولا دمت گرم!یک ساعته دارم حرف می زنم فقط حاجی اش رو گرفتی؟باشه چی بگم بهتون پس؟حاجی خیلی بهتون میاد!

-حالا همین یه دفعه برای شما از خدا اجازه می گیریم شما بگو حاجی تا اگر دفعه بعدی بود یه فکری می کنیم.

و باز آرام و متین خندید.

-خب پسر جان روز آرامت دیگه چیا داشت؟

-هیچی حا….(جی بقیه اش را در دلم خوردم.)حداقل اسم و فامیل شریفتون رو بگید با اون صداتون کنم

-محسن بابا،محسن بابایی.

-خلاصه که آقای بابایی بعدشم اومدم گوشی دست بگیرم حوادث روز یادم بره درد کل عالم هوار شد روی سینه ام.از اخبار جنگ و مظلومیت و گرسنگی تا اختلاس ها و بد اخلاقی های مردم باهم که حتی حاضر نیستیم دو کلمه حرف همدیگه رو بشنویم تا دروغ هایی که هر روز بهم می گیم.گوشی رو هم انداختم کنار و اومدم اینجا که با دیدن یه کودک کار و فکر درباره مسئولیت اجتماعی و اینکه این بچه توی این هوا چرا باید بیرون از خونه باشه روزم تکمیل شد!

تازه متوجه هوا شدم.آرام تر شده بود،غرش بادش به نوازش نسیمی تبدیل شده بود.انگار با آرام شدن من توفان بیرون هم قابل تحمل تر شده بود.

-چیز های خوب دنیا رو هم می بینی باباجان یا فقط دوربین قلبت رو زوم کردی روی بدی ها؟

سوال سخت و تکان دهنده ای بود.

-نمی دونم!

-گفتم عاشقی!درست حدس زده بودم…عاشقی و آتیش دلت مقدسه،خدا حفظش کنه،اما پسرم به این فکر کردی که با این حجم از عجله ای که داری و دوست داری دنیا رو یه شبه گلستون کنی ممکنه خودت رو نابود کنی؟عجول نباش.صبر پسرم، صبر…

-سخته حاجی!سخته آقای بابایی

-گویند سنگ لعل شود در مقام صبر…

-آری شود ولیک به خون جگر شود…

-خب جوون عاشقی خون جگر خوردن میخواد دیگه مگه نه؟

-باید فکر کنم،خیلی باید فکر کنم،توی این دوره زمونه آدم موندن خیلی سخته،خیلی…

لحظاتی به سکوت میان ما دونفر گذشت

-حاجی(خندیدم)ببخش دیگه ایشالله حاجی بشی من که نتونستم از زبونم این حاجی رو بندازم.میگم شما که اینقدر با صفایی،اینقدر اهل دلی به نظرت شاه کلید حل مشکلات فردی و اجتماعی ما چیه؟با چه جمله ای می تونیم خوب بشیم؟

-انا لله و انا الیه راجعون!

-حالا میشه شما زیر دیپلم حرف بزنی من بفهمم حاجی؟

-پسرم اینکه یادمون بمونه از خداییم و به سوی خدا هم بر می گردیم.اینکه یادمون بمونه همیشه که صاحب داریم،بنده ایم،یه جا،یه روز باید جواب همه چی رو پس بدیم،مالک هیچی نیستیم.همون همکارهایی که میگی اگر خدا رو حاضر و ناظر به خودشون ببینن،اگر مردم رو نسبت به خودشون صاحب حق بدونن،هیچ وقت دست به کم کاری یا دزدی می زنن؟!می دونی مشکل از وقتی شروع شد که روی حراست و نظارت ها کار کردیم اما روی اینکه به دل هامون یاد بدیم ناظر و حارس حق همه کیه کار نکردیم.ما خدا رو،خدای رب توانا رو از زندگی هامون حذف کردیم پسرم!تا سرمون به سنگ نخوره و دوباره ندوییم تو بغل خدا،نه جامعه ما نه کل بشریت رنگ خوشبختی رو نمی بینه و در منیت ها و خودخواهی های خودمون می سوزیم….

و من در سکوت غرق در افکارم شدم…

-وقت برای فکر کردن زیاده بابا جان!فعلا پاشو بریم مسجد تا دیر نشده،نماز اول وقت یکی از اون کاراییه که به یادمون میاره صاحب واقعی مون کیه،پاشو پسرم یه یاعلی بگو و پاشو علی آقا!

-چشم حاجی،نوکرتم هستم.میگم میشه ما توفیق شاگردی و هم صحبتی با شما رو داشته باشم؟همین جا؟یا هرجا شما بگید؟

-شاگردی!بیا پایین بچه سرمون درد گرفت(و بلند بلند خندید)

حالا فعلا بیا بریم به نمازمون برسیم.روزهای بعد اگر خدا توفیق حیات داد چرا که نه.ما پیرها عاشق جوون هایی مثل شماییم که بشه پایه حرف زدنمون.

صدای اذان بلند شد

الله اکبر

الله اکبر

-بدو علی آقا آخر از نماز جا می مونیم پسر…

و من می رفتم تا منی جدید را پیدا کنم

دنبال صدای الله اکبر مسجد می رفتم تا شاید روزی واقعا به معنای آن برسم….

سوال سخت و پیچیده من جواب ساده ای داشت.جوابی آنقدر بدیهی و در دسترس که فراموشش کرده بودم.جواب ساده من برای حل تمام مشکلات،برای احقاق تمام حقوق،خدایی بود که آنقدر بود که نمی دیدمش..

آدمی انسان است،فرزند نسیان

فرزند غفلت

گاهی درنگی لازم است تا دوباره خود را ببیند

شاید درنگی در حد توقفی کوتاه روی نیمکت یک پارک.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.