اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

اشک‌هم‌ روزی‌خواهد سوخت

نویسنده: ملینا یاسینی

بابا دستش را بلند کرد.

مثل وقت هایی که پری خانم سر نماز گریه اش می گرفت بغض در گلویش رسوب کرده بود و سهراب را بر انداز می کرد.

سهراب می نالید. دست هایش می لرزیدند و لبش خونی بود. هراسان نفس می کشید و ملتمسانه به سیمین زل زده بود. می دانست سیمین نمی تواند جز زاری، کاری دیگری برایش بکند.

بابا آرام گریه می کرد.

گریه می کرد و منتظر بودم به همان آرامی دستش را پایین بیاورد.

اما کوبید.

با همان دست سرخ شده کوبید در صورت سهراب. از روی ویچر افتاد.

سیمین داد زد:” بس کن حمید! بس کن!”

از دهان سهراب خون می آمد. به زور روی آرنج هایش ایستاده بود و می دید تمام فرش قرمز شده. می دید چرخ ویلچر در رفته و دور خودش می چرخد. تسمۀ پاره شدۀ ویلچر را می دید.
من هم می دیدم. من از سوراخی قفلِ در، می دیدم.

می دیدم سیمین نشسته و به زانوان بابا ضربه می زند و با تمام وجودش فریاد می کشد:” بس کن حمید! بس کن عوضی!”
بابا صدایش را پایین آورد:” چند بار بهت گفتم اونجا نرو؟ چند بار بهت گفتم به اون پیانوی نکبت نزدیک نشو؟ چند بار بهت گفتم؟ با تو ام پسر!” دستش را بلند کرده بود و باال سر سهراب ایستاده بود. سهراب با ترس و لرز به سایۀ بلند بابا نگاه می کرد و تعادلش را از دست می داد. با حسرت و صورت زخمی، چرخ ویلچر را می دید و یاد پری خانمی که آن را برایش خرید می افتاد. گمانم نمی دانست بخاطر کتک باید ناراحت باشد یا نابودی تنها چیزی که از مادربزرگش برایش مانده بود. هر دویش به یک اندازه درد داشت.

بابا اشک هایش را با آستینش پاک کرد. از توی سوراخی نگاهش به من افتاد و سرش را پایین انداخت. سهراب با صدای سوت مانندی، جای ناله چیزی گفت:” س…س…س…”

زبانش میان دندان های پیش باالیی و پایینی گیر کرده بود و یک بند سوت می زد. خودم یادش دادم اینطوری صدایم کند. هر وقت یک سره زبانش را گیر می انداخت و به زور سین می گفت انگاری صدا می کرد:” ساغر!”

سیمین گوشه نشسته بود و گریه می کرد. دستگیره در را گرفتم و به سمت پایین فشار دادم. یکبار، دوبار،…

کشیدمش سمت خودم و داد زدم:” وایسا سهراب! وایسا!”

داشتم می کشیدم و تقال می کردم که صدای پای بابا را شنیدم. سایه اش از زیر درز افتاده بود.

چند لحظه ای ایستاد و به در نگاه کرد. بعد کلید را چرخاند و رو به روی من بود.

نمی ترسیدم بزند. من از دست آدمی که دختر و زنش را توی تصادف از دست داده بود و تک پسرش زمینگیر

و الل شده بود نمی ترسیدم. از مردی که مادرش را از غم و غصه و در یک بیمارستان تاریک مرد نمی ترسیدم. از پدری که یک شبه ورشکست شد و قرض هایش سر به فلک کشید، سیگار را تنها دوست خودش می دانست و کنترل دست هایش را به حال و هوایش سپرده بود نمی ترسیدم. ولی آدم های غمگین….

آدم های غمگینی که چیزی برای باختن ندارند ترسناک اند.

اما من فکر می کردم بابا ما را دارد. من را، سهراب را، عمه سیمین را. ولی انگاری پری خانم راست می گفت. ” آدمی که خودش را گم کند دیگر چیزی برایش نمانده.” و برای بابا، جز چندتا عکس خانوادگی و خاطرات سیاه و سفید، چیز دیگری باقی نمانده بود.

به مردی که باالی سرم ایستاده بود و لب هایش را می گزید خیره شدم. من دندان هایم را بهم می فشردم و منتظر بودم کشیده ای نصیبم شود.

آه کشید. شاه کلیدش را از جیبش در آورد و کلید زیر زمین را جدا کرد.

نگاهش را سمت سهراب کج کرد که دمر روی زمین افتاده بود و زاری می کرد.

کلید را دستم داد:” ویلچر قبلی اش تو زیر زمینه. حاال ببرش هر گورستونی که می خوای!”

کلید را لمس کردم و نقاشی کوچک و برجستۀ مهشید زیر پوستم آمد. یک قلب قرمز کوچک که رویش چند ال چسب خورده بود. کلید لب پر شده بود اما قلب سرخ مهشید هنوز می درخشید و اعیان بود.

یاد خنده های خواهرم افتادم.

طوری که چشم های فندقی اش باز و بسته می شدند و قهقه می زد. طوری که با من و سهراب مسابقه دو می گذاشت. طوری که روی دست های بابا می خوابید. و بابا هیچ وقت از خواب بیدارش نکرد.

حتی وقتی خون را روی پیشانی و چشم های گشادۀ مهشید دید بیدارش نکرد. فقط با صدایی آهسته و بغضی سنگین، دستش را زیر سر مهشید گذاشت و زمزمه کرد:” روله….روله…روله…” 1

اولین بار همانجا گریه اش را دیدم. آرام گریه می کرد و آرام دخترش را صدا می زد تا مامان نشنود. اما مامان شنید. شاید وقتی بی هوش بود، یا شاید وقتی به کما رفت. اما شنید و دوری دخترش را طاقت نیاورد.

دکتری که با شدت دستکش های خون آلوده اش را از دست بیرون می کشید و به چشم های من و بابا و پری خانم نگاه نمی کرد اسمش را گذاشت مرگ مغزی ولی گمانم بیشتر همان کم تحملی و دلتنگی باشد.

به خودم آمدم و دیدم بابا دم در ورودی ایستاده و من خشکم زده. نفسم را با شدت بیرون دادم و فریاد کشیدم:” اسمش گورستون نیست! اسمش خونه است! خونه خاله مریم! خونه خواهر مامانم! همونجاست که دو ساله ندارمش، همونجاست که دو ساله ازم گرفتیش!”

سیمین بهت زده نگاهم کرد. بابا اما خونسرد بود. به پادری زل زد و آرام گفت:” از منم گرفتنش. همون احمقی که اون پیانو رو بهم فروخت، بابت همون نکبتی زندگیمو ازم گرفت!”
رفت.

رفت و در را پشت سرش بست. و در با بی زبانی گفت همه چیز تقصیر او نیست.

سهراب هم زبانش را میان دندان هایش گیر انداخت:” س…س…س….”

***

سیمین لباس سهراب را عوض کرد. روی صورتش یخ گذاشت و با هزار زحمت خون روی فرش را پاک کرد.

من که پای سهراب را روی ویلچر قدیمی و ناراحت اش ثابت کردم دستش را توی جیبش برد و با یک جعبۀ مخملی مشکی بیرون آمد و توی دست من گذاشت.

-بدش به خاله ات. مال مامانته.

 

 

 

1 روله در زبان لکی به معنای فرزند دلبند و دوست داشتنی است که توسط پدر و مادر استفاده می شود. اما تکرار آن، نوعی سوگواری برای فرزند جوانی است که از دنیا می رود و والدینش را داغدار می کند

خواستم جعبه را باز کنم که جلویم را گرفت.

لبخند کم رنگی زد و به چشم هایم نگاه کرد. من به موهای بلندی که بافته بود و تا پایین کمر می رسید زل زدم.

طالیی بودند و زیر آفتاب مثل منشور می درخشیدند.

سیمین فقط 25 سالش بود. وقتی مهشید گیس هایش را در خانه پری خانم می بافت گفت اندازه موهایش دارد از قدش هم بلند تر می شود.

نخودی خندید و با ته لهجه لری گفت:” بایدم همین باشه دختر! 16 ساله که کوتاشون نکردم! همی، همسن های تو!”

وقتی این را گفت خواهرم 17 سالش بود.

تردید کرد چیزی بگوید ولی فقط زمزمه کرد:” سالم ما را به خاله ات برسان!”

لبخند زدم و در را بستم.

ویلچر سهراب را از سراشیبی هل دادم پایین و رفتم سمت انقالب.

از خیابان اصلی رفتم. صورت برادرم ورم داشت اما انگاری با وجود دردش می خندید و مدت ها بود این خنده اش را ندیده بودم. دلم برای صدایش هم تنگ شده بود. برای تحریری که می زد و استادش را مسخ می کرد. گمانم مامان هم دلش برای او همینقدر تنگ شده باشد.

می خواستم بپیچم باال که صدایم زد:” س…س…س….”. دستم را کشید و نگه داشت. تابلوی خیابان را

خواندم:” شانزده آذر”

و مغازه سوخته ای که زیر تابلو بود.

مغازه سوخته! کتابفروشی بابا! همانجایی که با کتاب ها و ساز ها و یادگاری هایش سوخت.

همانجا که بابا نمی خواست سهراب نشانم دهد. همانجا که با بند بند وجودش از پیانوی نیمه خاکستر شده اش منزجر بود.

سهراب دستم را محکم تر گرفت و سرش را روی بازویم گذاشت.

****

خانۀ خاله مریم پر از نقاشی و پرترۀ چهره بود. بعد از اینکه برای ما خوراکی و نوشیدنی آورد پشت بومش نشست.

با همان مهربانی همیشگی پرسید:” خب… گفت امسال چند رو فوت می کنین خاله جون؟”

-من 13، سهراب .15

سرش را از پشت بوم بیرون آورد و با شیطنت گفت:” امسال خودم براتون تولد می گیرم! حاال لبخند بزن!”

سر جایش برگشت و قلمو را مثل اینکه جزئی از دستانش باشد تکان داد. دوباره مکثی کرد و بدون اینکه صورت را نشان دهد پرسید:” ساغر….صورت داداشت چرا کبوده؟” جواب را می دانست. اما منتظر اعتراف من بود.

به مهشید فکر کردم. به مامان، به پری خانم، به مغازه در آتش تباه شدۀ بابا و تقصیر هایی که همه اش مال او نبود.

کلید انباری را توی جیبم محکم فشار دادم تا بغض گلویم را آزاد کند. به زمین خیره شدم و گفتم:” افتاد. از روی ویلچرش افتاد.” چیزی نگفت.
کلید را دستم گرفتم و با حسرت نگاهش کردم.

از پشت بوم سرش را بیرون آورد و با حالتی کودکانه گفت:” ساغر؟ لبخند خاله جون لبخند!”

و هر دو صدای ساز را شنیدیم.

سهراب بود. پشت پیانو. انگشت هایی که لرزان لرزان روی کالویه ها سر می خوردند و بداهه ای معنا دار می ساختند. انگار سهراب داشت باهاشان حرف می زد. یاد پیانو زدن مامان و مهشید افتادم و کلید را فشار دادم.

توی کتاب فروشی، کنار بابا…..

در گذشته ای که شاید آرزو می کردم بخشی از آینده ام بود.

مات حرف های بی کالم برادرم بود که خاله مریم دستش را روی شانه ام گذاشت ولی سکوت را نشکست.

جعبه مخملی و مشکی سیمین را بیرون کشیدم و توی دست هایش جا دادم.

مثل بابا باالی سرم ایستاده بود. ولی با بغض لبخند می زد و چشم های خیس اش را پاک نمی کرد.

سهراب که دست هایش جان گرفته بودند به نواختن ادامه داد.

آهنگی که انگار بارها شنیده بودم……

جعبه را بست و به من پس داد.

بی آنکه بپرسم در گوشم گفت:” پالک گردنبند مامانته. قلب، یه قلب سرخ و براق….”

دستم را گرفت و به اشک هایش اجازه داد روی گونه های من بریزند.

و سهراب بی آنکه چیزی بداند، به نواختن ادامه داد.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.