اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

دادگاه شخصی پسران میرزا اسدلله

نویسنده: محمدطاها حداپور جهرمی

16/5/02 ، ساعت پنج  و نیم عصر

باران می‌بارید. از آن نوع باران‌هایی که وسط تابستان می‌بارد و خستگی گرمای یکی‌دوماه را از تن آدم در می‌آورد. از آنهایی که آدم فقط دوست دارد کنار پنجره بنشیند؛ چشمانش را ببندد و از صدایش لذت ببرد. اما آن روز، باران برای میرزا اسدالله حکم یک مزاحم را داشت. مزاحمی که نمی‌گذاشت سریع آدم، پدال بزند و به مقصدش برسد. از آنهایی که اینقدر چرخ دوچرخه را لیز می‌کند که تعادلش را از دست بدهد.

با اینکه میرزا پا در شصت و نه سالگی گذاشته بود، ولی همچنان می‌توانست مثل بیست سالگی هایش پدال بزند.

از چند ده متری، ساختمان شرکت را که نسبت به بقیه ساختمان ها متفاوت تر بود، دید. با تمام قدرتش پدال زد تا به دم شرکت رسید. سریع دوچرخه اش را پارک کرد و قفلش را هم گذاشت. دستی به قلبش که از صبح تا آن موقع کمی درد می کرد کشید.

مثل موش آب کشیده، وارد شرکت شد. معلوم بود که خارج از زمان اداری هست. چراغ ها نیمه‌روشن بودند. آن جلسه قرار بود که در یک زمان غیراداری برگزار شود. زمانی که فقط منشی و آبدارچی هستند، رئیس شرکت و دو سهام دار، درباره بیزینسشان در ترکیه صحبت کنند.

همینطور که راه می رفت، رد پای گلی اش هم روی زمین می‌ماند. سوار آسانسور شد و طبقه سه را فشار داد. تا آسانسور به آن طبقه برسد، با خودش حرف می زد:« وااای! جلسه‌شون ساعت پنج شروع شده! خدا کنه توی این نیم‌ساعت هوس قهوه نکرده باشن! واگرنه رئیس منو اخراج می‌کنه! اگه منو اخراج کنه دیگه از کجا پول زندگیمو در بیارم؟»

آسانسور به آن طبقه رسید. سریع به سمت اتاق جلسه رفت. در بین راه دوباره به قلبش دست کشید. وقتی به اتاق رسید، در زد و بعد با نگرانی دستگیره در را فشار داد. در باز نشد. چندبار دیگر فشار داد. مثل اینکه در قفل بود.

به سمت اتاق منشی رفت. دید خانم منشی، روسری و مانتوی همیشگی اش را پوشیده و با کمی ناراحتی و نگرانی، با گوشی آیفونش، به یک نفر اس ام اس می‌دهد.

با صدای پیرمردانه‌اش گفت:«خانم قلی خانی. امروز جلسه بگزار نشد؟»

منشی که انگار میرزا اسدالله برایش حکم  مزاحم را داشت، با کمی غضب نگاهی به میرزا اسدالله انداخت و گفت:

  • نه. همین الان زنگ زدن گفتن جلسه برگزار نمی‌شه.

میرزا که انگار پشیمان بود این‌همه با قدرت پدال زده و خودش را اذیت کرده، نالید:«چرا آخه؟»

خانم منشی بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد گفت:«من چه می‌دونم؟!»

میرزا با ناراحتی به سمت آسانسور رفت. ناگهان، خانم منشی انگار که چیزی یادش آمد باشد داد زد:

  • آقا اسدالله، بیا برو اتاق جلسه رو تمیز کن. خیلی کثیفه.

میرزا با ناراحتی دوباره قلبش را فشرد. از گوشه راهرو، وسایل تمیزکاری‌اش را برداشت. کلید را از خانم منشی گرفت و به اتاق جلسه رفت. برق را روشن و شروع به طی کشیدن و رُفت و روب اتاق کرد. به سراغ میز رفت و همین‌طور که به صدای باران گوش می داد، او را گردگیری کرد.

ناگهان سوزش و درد قلبش چند برابر شد. دستمال گردگیری‌اش را رها کرد و دو دستش را محکم به قلبش گرفت. ناله‌اش بلند شد. آرام آرام روی زمین نشست. یک دستش را به میز گرفت و آن یکی دستش را به قلبش. الکن و بریده بریده داد زد:« قلبم!»

چندبار این کار را تکرار کرد. اما فایده‌ای نداشت. به زور دستانش را به میز گرفت و خودش را کمی بالا برد. با هزار زور و زحمت تلفن را برداشت. می‌خواست شماره اورژانس را بگیرد. ولی در آن موقعیت حتی اسم خودش را هم فراموش کرده بود. بخاطر همین با دستان لرزان و حالِ بد، دکمه آخرین تماس را فشار داد و روی دکمه زنگ زدن، ضربه زد. کسی گوشی را بر نداشت.

او که لحظه به لحظه حالش نامساعدتر می‌شد، با تنگی نفس و دست لرزان یک‌بار دیگر هم همین کار را کرد.

یک‌بار دیگر.

یک‌بار دیگر.

آخرین بار که این کار را کرد، یک نفر گوشی را برداشت. میرزا به زور گفت:« کُ‍‌… کمکم… کمکم کنید!»

در همین لحظه تلفن قطع شد. میرزا که دیگر امیدش را از دست داده بود، تلفن را رها کرد و روی زمین دراز کشید. چشمانش را آرام بست. چند لحظه بعد، تنگی نفس و سوزش قلبش برای همیشه تمام شد…

 

دم غروب همان‌روز، تبریز

جلیل تندتند، در کوچه باریکه کنار کارخانه راه می‌رفت. مثل همیشه ریش و مویش نامرتب بود. جای قمه روی صورتش روز به روز دلخراش‌تر می شد. اعصابش خیلی خیلی خورد بود.

نوچه محافظ کارش، به او چسبیده بود و در گوشش می خواند:

  • ولش کن اونو. یه …‍ی خورد. می خواست خودش رو عزیز کنه پیش مافوقش.

جلیل که خیلی عصبانی بود و خون به مغزش نمی‌رسید، بطری شیشه‌ای در دستش را محکم به سر خودش کوبید. کریستال‌های شیشه، همه‌جا پخش شدند. تا چند ثانیه بعد سر جلیل پر از خون شد. نعره زد:

  • عزیز شدن به قیمت فروختن جلیل مربع؟ حتما خیلی منو دست کم گرفته که لوم می ده! اگه اینو تا سرحد مرگ نزنم حساب کار دست بقیه نمیاد!

شیشه شکسته در دستش را به گوشه ای انداخت. نوچه محافظ کارش گفت:«برات دردسر می‌شه آقا جلیل.»

جلیل با عصبانیت گفت:« من تا حالا چار نفر رو کشتم! به ازای هر کدومشون یه شب تو بازداشگا خوابیدم! تعداد کسایی رو که زدم ناقص کردم از دستم در رفته! بعد به من می‌گی دردسر می‌شه؟»

کوچه به انتها رسید. به سمت راست پیچیدند. جلیل دید سه‌متر آن‌ور ترش، سوژه راه می رود. سریع به سویش دوید و محکم با یک لگد پخش زمینش کرد. چندنفر که در خیابان راه می‌رفتند اطرافش را گرفتند.

سوژه خیلی ترسید. صورتش قرمزِ قرمز شد. از سبیلش خجالت نکشید و بلند جیغ زد. جلیل سوژه را برگرداند و محکم یک مشت به دماغش زد. هنوز دستش را بر نداشته بود، کل صورت سوژه خون‌آلود شد. نوچه محافظ کار جلیل، از صحنه دعوا ترسید و پا به فرار گذاشت.

جلیل دوسه مشت دیگر به آن بدبخت زد. همه، مبهوت، به آن دو خیره شده بودند. سوژه، همین‌جور که دندان هایش در حلقش می ریختند، با اشک و لهجه غلیظ ترکی اش گفت:« آغا جلیل غلط کردم! آغا جلیل ببخشید! آقا نوکرتم. ببخش!»

جلیل داد زد:« من نوکر نمی خوام! من جنازه می خوام!»

هرکسی آن‌اطراف بود انتظار داشت جلیل مثل گوریل، با مشت به سینه‌اش بکوبد.

همین‌جور که بلند می‌شد یک مشت در شکم سوژه زد. سوژه صدایی عجیب و غریب از خودش در آورد و بعد چند قطره خون بالا آورد.

جلیل احساس ویبره ای در جیبش کرد. اما محل نگذاشت.

نعره زد:« الان جوری ناقصت می‌کنم، که دیگه حتی نتونی با صاب کارت ارتباط چشمی برقرار کنی! چه برسه به اینکه چغلی آقاجلیل مربع رو پیشش بکنی!»

قمه تیزش را از توی شلوارش در آورد. می‌خواست بزند. ناگهان اعصابش از دست ویبره گوشی اش خورد شد. سریع گوشی را از جیبش برداشت و داد زد:«بنال بابا ببینم چی زر زر می‌کنی!»

چند لحظه گذشت ناگهان میمیک صورت جلیل، از عصبانیت، به ناراحتی تبدیل شد. همین‌طور که در شوک بود، بریده بریده گفت:«چی؟! آ… آقاجون؟!»

قمه از دستش افتاد. سریع موبایلش را در جیبش گذاشت و همین‌طور که اشکهایش را پاک می کرد به سمت ترمینال رفت.

 

نیمه‌شب ، خانه  اجاره‌ای میرزا اسدالله در تهران

جلیل با نگرانی درِ آن خانه نقلی و درب و داغان را کوبید. از جلوی در معلوم بود که بیست‌سی نفر مرد در آن خانه به آن کوچکی تپیده‌اند. یک نفر که به در تکیه داده بود، از جلوی در پا شد و در را باز کرد. جلیل با نگرانی وارد خانه شد. همینطور که زار زار اشک می‌ریخت به برادرانش جلال و خلیل نگاه می‌کرد. خانه پر از گریه و شیون شده بود.

جلیل به یاد چند روز پیش افتاد که با پدرش تلفنی، کلی صحبت کرده بودند. از کار و بار هم دیگر برای هم گفته بودند.

عموی پیرشان با گریه گفت:

  • بیا! پسر میرزا اسدالله بعد از پنج‌ساعت بالاخره رسید! اسدالله کجایی ببینی که بعد از سه چهار سال این سه تا برادر کنار هم اومدن؟

جلیل خشمش را کنترل کرد و به زور خودش را در میان مهمان ها جا داد.

عموی پیرشان دوباره شروع کرد:

  • خود پسرت می گه که می ره تبریز کار کنه. اما معلوم نیست چی کار می‌کنه؟

خلیل که به زور خشمش را کنترل می‌کرد گفت:«عمو موقعش نیست!»

عمو گفت:« آره! وقتش نیست! الان وقت اینه که ببینیم چه بلایی سر اسدالله اومده. توی فامیل ما کسی کمتر از هشتاد سال عمر نمی کرده! معلوم نیست کی باباتونو کشته بی‌رگ و غیرتا! بی رگ و ریشه ها! قاتل باباتون داره صاف صاف تو خیابون راه می ره، بعد غول برره هایی که اسدالله پاشون آب و دون ریخته اینجا ور دل من نشستن!»

یک نفر از مهمان ها شروع کرد که :« آقا عزت. اسدالله خان سکته کرده! کسی نکشتتش…»

جلال که تازه تتویی از قطره اشک خالی کرده بود، ناگهان گوشهایش زنگ زد. کمی چشمانش سیاهی رفت. بعد خون جلوی چشمانش را گرفت. بدون اینکه بفهمد که چه کار می کند، یکی از گلدون هایی که اطرافش بود را گرفت و به سمت دیوار پرت کرد. صدایی که از جمعیت بلند می شد، به جیغ تغییر کاربری داد.

جلال بلند شد و به سمت هم خانه اسدالله خان رفت. هم خانه اش مردی همسن خودش بود.

جلال یقه اش را گرفت و داد زد:«چی به اون بدبخت دادی پیری؟! ها؟! بهت می گم چی کارش کردی حروم لقمه؟»

آن پیرمرد نزدیک بود سکته بزند. جلال دوباره می خواست نعره بکشد که خلیل بلند گفت:«جلال الان وقتش نیست!»

جلال محکم یقه آن پیرمرد را ول کرد و سرجایش نشست.

 

ساعتی بعد، محله محمودیه

جلیل آرام آرام قدم بر می داشت. در آن محله، جلیل حکم یک غریبه داشت. غرق در فکر بود. نمی دانست کاری که می‌خواهد بکند درست است یا نه. به این فکر می کرد که واکنش بقیه نسبت به این کار او چیست. اگر بقیه از قبل در جریان باشند، آیا زیر بار آن می روند؟ اگر نروند چه؟

به این فکر می کرد که به بقیه چه بگوید. چه داستان سرایی‌ای بکند که بقیه قبولش کنند. در این فکرها بود که ناگهان درب خانه مورد نظرش را دید. آرام آرام سمت آن در رفت و با تردید زنگش را پشت سر هم فشار داد.

 

دو روز بعد، نیاوران، خانه رئیس شرکت

رئیس شرکت، در اتاق بزرگ خانه ویلایی اش بود. روی صندلی ای گران قیمت و الماس نشان. جلویش میزی در موازات پنجره بود. روی آن میز یک کامپیوتر بزرگ و مدارک شرکت حودنمایی می کرد. چراغ مطالعه اش را روشن کرده بود. عینک نزدیک بینش را زده بود و با مدارک ور می رفت.

او مردی حدودا چهل و پنج ساله بود که بخاطر سنگینی کارهایش، ده سال پیرتر نشان می داد. یک ریش پرفسوری داشت که در بین اعضای شرکت معروف بود و هر کسی که می خواست خودشیرینی کند، ریشش را مثل او می زد.

جرعه ای از قهوه اش را نوشید. با خودش گفت:

  • چه شود وقتی که پولا رو از شرکت ترکی می گیریم!

اتاق در خلسه ای از سکوت قرار گرفته بود که ناگهان صدای داد و هوار یک مرد و جیغ زدن خدمتکاران، کل خانه را برداشت! رئیس شرکت کپ کرد! سریع از روی صندلی بلند شد. هول کرده بود. نمی دانست چه می شود. نگاهی به تراس اتاق کرد. می خواست با نرده بانی که آنجا بود پایین برود. تا به سمت تراس رفت، صدای مردانه ای از پشت سرش آمد:

  • به به! آقای فروغی! کارا خوب پیش میره؟

رئیس شرکت که انگار تلنگری بهَش وارد شده بود، سریع برگشت و با مظلوم نمایی و ترس گفت:

  • یه گاوصندوق طبقه پایین هست، توش پر از دلار و یوروئه. رمزش هم 412225 هست! همه پولاش برای تو. فقط به من کاری نداشته باش!

مرد گفت:«نه، معلومه که واقعا جونتو دوس داری! واقعا چرا اینقد دوس داری؟ بدبخت اونقد داری جون می کنی که حتی نمی تونی به درخواست کمک یه پیرمرد بدبخت گوش کنی!»

رئیس شرکت که تعجب کرده بود، لبهای از ترس خشک شده اش را باز کرد:

  • تو کی هستی؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد:«من جلیلم. پسر میرزا اسدالله. همونی که برات زنگ زد و گف داره می میره! همونی که تلفنو روش قطع کردی! باعث بانی مرگش تویی! اگه به حرفش گوش می کردی، شاید نمی مُرد!»

رئیس شرکت بیچاره با ترس گفت:« خودتم میگی شاید! بعدشم، اصلا من نمی دونم داری درباره چی صحبت می کنـ …» هنوز حرف «ی» را تلفظ نکرده بود که صدایش خاموش شد. جلیل کنار جنازه رئیس شرکت رفت و به چاقویی که  در شکمش فرو رفته بود چشم دوخت.

 

شب، کلانتری

رئیس کلانتری به عکس مقتول ها چشم دوخته بود. یک منشی، یک رئیس شرکت، و یک پیرمرد. چشمانش را از روی عکس ها برداشت و به پسران میرزا اسدالله نگاه کرد. یک قهقهه ریز، بدون لبخند و عصبی زد. گفت:

  • بدبختا! بابای شما سکته کرده! حتی اگه می کشتنش هم شما نباید کسی رو می کشتین. اون هم سه تا؟!

جلال که قطره ی اشک خالکوبی شده اش را، توپر کرده بود، لبخندی زد و گفت:«اگه اون پیرمرد حروم لقمه ای که باهاش زندگی می کرد، بهش قرصشو می داد، نمی مُرد.»

خلیل گفت:« اگه اون منشیه به صدای آقاجون گوش می داد نمی مُرد.»

جلیل هم در آخر گفت:« اگر اون رئیس شرکته، بابای بدبخت منو تا شرکت نمی کشوند و بعد تازه به زنگی که بابا زد توجه می کرد، نمی مرد.»

رئیس پلیس گفت:«خب حداقل روی یه نفر اجماع می کردین که باباتون بی وارث نشه!»

جلیل گفت:«نمی شد! هر کدوممون یه نفر رو مقصر می دونستیم. آخر تصمیم گرفتیم که هر کدوممون مجرمی که توی ذهنمون هستو بکشیم.»

رئیس پلیس گفت:«اصلا از کجا این اطلاعاتا رو به دست آوردین؟»

خلیل گفت:« تو هنوز ما رو نمی شناسی، ما همه جا آدم داریم! چی خیال کردی؟»

رئیس پلیس بی توجه به حرف خلیل گفت:«هر کدومتون سه تا پرونده باز دارین تو آگاهی!» صفحات پرونده هایشان را هم ورق زد و گفت:«به به! هفت سال هم که زندان رفتین!»

بعد داد زد:«سرباز! بازداشتگاه.» بعد به خودشان گفت:«فردا صبح دادگاهتونه!»

 

فصل دوم)

اسم من اصلانه. اصلان تقی پور. من، هم خونه ای میرزا اسدالله هستم. البته بودم. الان که مُردم. پسر همون میرزا اسدالله من رو کشت.

این برای من بزرگترین ناعدالتی بود که بخوان بکشنم. بدون هیچ دفاعیه ای. به چه جرمی؟ به جرم اینکه من قرصای اسدالله رو ندادم! هیچ کس نمی دونه چی اون روز گذشت. شاید اگه می دونستن من رو نمی کشتن. شاید هم می کشتن. از پسرای تندروی اسدالله همه چی بر می یاد.

اون روز من و اسدالله دعوامون شد. دعوامون خیلی بالا گرفت. اینقدر که همسایه ها اومدن اعتراض کردن. سر چی؟

خب… برای جواب دادن به این سوال باید برگردم به پنجاه سال پیش. وقتی بیست ساله م بود. اون موقع ها آه در بساط نداشتم. اون موقع یه تصمیم بزرگ گرفتم. تصمیم گرفتم خورده حبسای بچه پولدارا رو بکشم. یعنی چی؟ یعنی من جرم کسایی که براشون اُف داشته برن زندان رو گردن می گرفتم. در حد ده بیست سال نه ها! فقط یکی دو سال. سه چهار بار از این کارا که کردم، وضعم خوب شد.

بعد چند وقت یه تصمیم بزرگ گرفتم. تصمیم گرفتم که یه جرم پونزده سال حبسه رو گردن بگیرم! مجرم یه نفر بود که تا حالا ندیده بودمش. من فقط با آدماش صحبت می کردم. آدماش می گفتن:

  • ایشون سابقه یک چندتا خفتگیری رو داره. اگه بگیرنش براش ده سال حبس می برن. شما ده سال حبسشو بکش؛ ما هم باهم حساب می کنیم.

با حساب کردن افزایش نرخ تورم، بهم قول سی هزار تومن پولو دادن. اونموقع سی هزار تومن خیلی بود! بعدش هم گفتن پیگیرت هستیم و وقتی آزاد شدی میایم سراغتو بهت پولتو می دیم. ده هزارتومنش رو هم پیش پرداخت کردن.

خلاصه که من رفتم و چهارتا خفتگیری رو گردن گرفتم. محاسبات هم درست از آب در اومد و دقیقا 16 سال زندان بهم خورد. هنوز یه ماه نگذشته بود که یکی از کسایی که خفتگیریش رو کرده بودن و از قضا توی اون خفتگیری به سرش هم ضربه خورده بود، مُرد! پزشکی قانونی هم تشخیص داد که مرگش بر اثر اون ضربه ای بوده که (مثلا) من بهش زده بودم! خلاصه که برام اعدام بریدن. منم زرنگی کردم و کلی پول قرض کردم و هرچی پول داشتم و جمع کردم و آخر خانواده اون بدبخت به دیه راضی شدن. ولی برام ده سال دیگه، به اضافه اون یازده سالی که قرار بود برم زندان، بریدن!

هر چقدر می گفتم که من شغلم حبس کشیدنه کسی گوش نمی داد که! آخر بعد از بیست و شیش سال اومدم بیرون. وقتی اومدم بیرون هم اصلا خبری از اون خفتگیره و آدماش نشد که نشد.

تا پنج سال بعد توی خونه یک نفر به اسم فک کنم فروغی که رئیس یه شرکت هم فک کنم بود شروع کردم به کار کردن. یه روز فروغی بهم گفت که رهن یه خونه کوچیک رو داده که من و آبدارچی شرکتشون (که همون میرزا اسدالله بود) بریم توی اون خونه هه. یه چند روز بعدش هم بهم گفت که بخاطر کهولت سنم، دیگه لازم نیست توی خونه ش کار کنم و من رو خیلی محترمانه (با حقوق) اخراج کرد. من یک سال از میرزا اسدالله بزرگتر هستم. بخاطر همین به میرزا اسدالله گفتن که یک سال بعد بازنشسته ش می کنن.

یکی از دوشنبه ها شرکت تعطیل شد. فقط گفتن عصر، منشی و آبدارچی و دوتا سهامدار اصلی، همراه با رئیس برن شرکت که درباره یک سری قرارداد ها صحبت کنن.

صبح همون روز داشتیم با اسدالله از خاطرات گذشته می گفتم. هنوز من شروع نکرده بودم میرزا شروع کرد که:

  • من تا همین چند سال پیش خفتگیر بودم. یادم هم هست که به یه نفر گفتم حبسمو بکشه. ولی اون موقع یکی از کسایی که توی خفتگیریم ضربه دیده بود مُرد! کسی هم که حبسمو می کشید ده سال بیشتر رفت زندان!

وسط خنده هاش ازش چندتا اطلاعات گرفتم و فهمیدم که بعله! خود نامردشه.

دعوامون سر همین بود. دعوامون تا عصر طول کشید. آخر یه نگاه به ساعت کرد و دید دیرش شده. همینطور که دستشو به قلبش می کشید رفت آماده شد. وقتی داشت می رفت یادم اومد که باید قرصشو ببره. اما اون اصلا یادش نبود. منم بخاطر حال گیری یادش نیاوردم.

تازه! نشون به اون نشون که یه دیقه بعد رفتم دنبالش تا بهش قرصشو بدم. اما اصلا نه ایستاد.

خلاصه که، زندگی من به دو بخش تقسیم میشه. یه بخشش با میرزا. یه بخشش هم بی میرزا.

***

من حرف زیادی برای گفتن ندارم. امیدی هم دیگه برای زندگی نداشتم. هر روزم شده بود عین هم. هر روز صبح بیدار می شدم. می رفتم کارخونه. کلی کار به عنوان منشی شرکت انجام می دادم.

تا اینجاش مشکلی نبود. وقتی بد می شد که می رفتم خونه و با برادرای الدنگم هم صحبت می شدم. اون از امیر که داره هر چی بابا پس انداز کرده بود رو به باد می ده، اینم از ارسلان. با کارای غیر قانونی ای که توی کارخونه بابای خدابیامرزمون انجام می ده، یه روز بدبختمون می کنه.

البته این زندگی روزمره تا دو سال پیش بود. یه روز اینقدر با هم دعوا کردیم که مامان از دستمون عاصی شد. منو که عزیز دردونه ش بودم رو پیش خودش نگه داشت، به اون دوتا هم گفت که فعلا برن توی ملک و املاکای دیگه مون زندگی کنن. ارسلان چند وقت بعدش زن گرفت. ولی امیر همون جور آس و پاس موند. یادم می یاد هفته ای یک بار برای خورده جرمایی که انجام می داد، از کلانتری بیرونش می آوردیم.

من فهمیدم حتی توی کارخونه هم دیگه نمی تونم ارسلان رو تحمل کنم. بخاطر همین از کارخونه استعفا دادم و رفتم توی شرکت سیمرغ منشی شدم. کار زیاد سختی نبود. با پارتی های ریز و درشتی که داشتم، رفتم و اونجا مشغول به کار شدم.

اونجا بیشتر احساس آرامش می کردم. هر روز می رفتم اونجا. شبم بر می گشتم خونه و تا صبح می خوابیدم.

دیگه خیلی داشت این روزمرگی برام کسل کننده می شد. ولی یه روز این کسل کنندگی برام رفع شد. اما من که شانس ندارم!

اون روز برای یه جلسه رسمی، خارج از وقت اداری مجبور شدم برم شرکت. تا جایی که می دونستم می خواستن برنامه هاشون رو برای توافقات با ترکیه بچینن.

رفتم اونجا. یه چند دقیقه صبر کردم. اما کسی نیومد. تا اینکه آقای فروغی بهم زنگ زد و گفت که جلسه برگزار نمیشه. ولی بهم سفارش مرتب کردن یه سری از پرونده ها رو داد. تا شروع کردم آبدارچیمون آقا اسدالله اومد.

بهش گفتم بره اتاق کنفرانس رو تمیز کنه. تا رفت بهم زنگ زدن و گفتن که برادرتون (امیر) رو حین مصرف مواد مخدر گرفتیم و الان هم توی بازداشتگاه هست. من هم سریع رفتم بازداشتگاه. به ارسلان هم زنگ زدم که بیاد. اما چون با هم قهریم، جوابمو نداد. آخر بعد از کلی سند آوردن و… آزاد شد.

فرداش هم وقتی سوار ماشین شدم احساس کردم که خیلی بوی بنزین میاد. همه جاش هم خیس بود. همون لحظه یه نفر یه کبریت روشن انداخت توی ماشینمو رفت.

***

وسط اون همه کار و بار؛ وسط رسیدن به رویاهام؛ وقتی که تازه داشت زندگی بهم روی خوشش رو نشون می داد، مُردم.

آها، یادم رفت خودم و معرفی کنم. من فروغی هستم. رئیس شرکت سیمرغ. شرکت ما حالت بیزینسی داشت. یعنی هرسال روی یه چیزی سرمایه گذاری می کردیم. آخ آخ آخ…! چه روزایی با بدبختی و صبح بیداری، اون شرکتو به اوج خودش رسوندم!

یه هفته قبل از مردنم، از یکی از بزرگترین شرکتهای ترکیه، پیشنهاد کار گرفتیم. اول با شریکم دربارش صحبت کردم. راستی یادم رفت یه چیزی رو بهتون بگم. من و یکی دیگه همه کاره ی شرکت بودیم. اون شریکم بود. از اول با هم قرار گذاشته بودیم که سرمایه تاسیس از اون باشه و کار و ترقی از من. آخر هم سودها رو شصت چهل تقسیم کنیم. شصت من، چهل اون.

سه چهار روز بعدش هم برای معامله با هم دیگه رفتیم ترکیه. خیلی قرارداد بزرگی بود! نهایت با اونها به تفاهم رسیدیم که محصول رو راهی ترکیه کنیم، بعد از ارسال محصولات هم بریم ترکیه تا پول رو ازشون بگیریم. تفاهم نامه رو اونها نوشتن، ما هم امضا کردیم. توی هواپیما که بودیم فهمیدم که اونها به تفاهم نامه یه بند دیگه هم اضافه کردن:

«برای دریافت مبلغ، حتما باید دو شریک باشند. در صورت نبودن هر دو، از دادن مبلغی به آنها معذ وریم.»

ما گفتیم که اشکال نداره! با هم می ریم به هر حال.

خلاصه، فردای اون روز، شرکت رو تعطیل اعلام کردم. ولی دوتا سهامدار اصلی شرکت رو با منشی و آبدارچی، دعوت کردم شرکت تا درباره اون پروژه توضیحات بیشتری بدم. ولی یکی از سهامدارا همون روز تصادف کرد. من هم جلسه رو ملقا کردم. یه ساعت بعد برام زنگ زدن و گفتن که حالش خیلی وخیمه. من هم سریع رفتم بیمارستان. راستی! وقتی که داشتم می رفتم یه تماس از شرکت داشتم. خیلی نامفهوم بود. اصلا متوجه نمی شدم چی میگه.

فردا پس فرداش هم یه نفر به اسم جلیل، اومد یه سری چرت و پرتا گفت و کشتم.

شریک من خیلی جوشیه. نصف مال و منالش رو هم خرج این قرارداد کرد. مطمئنم وقتی بفهمه که من رو کشتن، اول می ره قاتلم رو می کشه. این رو شرط می بندم.

با اینکه خود قاتلم گفت که اومده انتقام باباشو بگیره، اما احساس می‌کنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. اون بندی که ترکیه به تفاهم نامه اضافه کرده… می تونه چه معنی ای داشته باشه؟

 

فصل سوم)

صبح، بازداشتگاه

نیم ساعت تا دادگاه پسران اسدالله مانده بود. آنها در آن اتاق کوچک و نیمه تاریک، غرق در سکوت هم دیگر را نگاه می کردند. ناگهان خلیل رو به جلیل کرد و گفت:

  • بنظرم تو خیلی غیرمنطقی اون رئیس شرکته رو کشتی. الان که چی؟ اصلا تا می خواست اون رئیس شرکته کاری بکنه بابا ریق رحمتو سر کشیده بود.

جلیل که لم داده بود و با هسته خرمایش بازی می کرد. ته لبخندی زد و هیچ چیزی نگفت.

جلال با تعجب و عصبانیت گفت:«جلیل، احساس می‌کنم داری ازمون یه چیزی رو قایم می کنی. بگو چی شده؟»

جلیل با همان لبخند گفت:«اصلا از اعدام نترسین. هیچ اتفاقی نمی افته. خیالتون راحت!»

خلیل که دیگر داشت سکته می زد، داد زد:«چی شده؟»

جلیل لبان خشکش را باز کرد:«من اصلا بخاطر بابا اون رو نکشتم. من به دستور یه شرکت خارجی اون رو کشتم! اون هم قول داده ما رو از اعدام نجات بده. تازه حتی قرار شده بهمون یه خونه بزرگ هم بدن!»

جلال گفت:«یعنی چی؟»

جلیل آرام نجوا کرد:«شرکتی که من توش کار می‌کنم، رقیب شرکت سیمرغ هست. وقتی فهمید داره سیمرغ با ترکیه قرارداد می بنده، به ترکیه یه حقه رو گفت که انجام بدن. سرمایه سیمرغ نابود شد. هم ترکیه سود کرد هم شرکتی که توش کار می‌کنم. در ضمن، شرکتی که من توش کار می‌کنم هم من رو برای کشتن رئیس شرکت سیمرغ به ترکیه معرفی کرد.»

جلال که دهانش باز مانده بود گفت:«نگو مُردن بابا هم ربطی به ترکیه داشته که هم خودم رو می کشم هم خودتو!»

جلیل با لبخند گفت:«انصافا مردن بابا کار ترکیه نبود. باید بگم معجزه شد که بابا مرد. قربونت برم بابا که حتی مردنت هم رحمته!» و بعد شروع کرد به قهقهه زدن های عمیق.

 

چند دقیقه بعد، دم در کلانتری

بیرون کلانتری، یک شاسی بلند پارک شده بود. سه مرد گنده و سیاهپوش، همراه با یک مرد لاغر و میانسال در آن ماشین حضور داشتند.

مرد لاغر تند تند تکرار می کرد:«شریک من رو می کشین؟ رفیق منو می کشین؟ سرمایه مو به باد می دین؟ پوستتونو می‌کنم!»

یکی از هیکلی ها گفت:«قربان آروم باشین. برای قلبتون ضرر داره.»

مرد میانسال، بدون توجه به حرف بادیگاردش، گفت:«اطلاعاتش رو بده.»

بادیگارد یک پوشه بزرگ را از جیب صندلی بیرون آورد و به مرد میانسال داد. مرد میانسال پوشه را باز کرد. در آن یک کاغذ، با عکس و مشخصات جلیل بود.

مرد میانسال گفت:«چند دقیقه دیگه میاد بیرون؟»

بادیگارد گفت:«بیست دقیقه دیگه. می خوان ببرنش دادگاه.»

مرد میانسال به ساعتش خیره شد. عقربه کوچک ساعت، بی وقفه می دوید… همه ساکت بودند.

آن چند دقیقه بالاخره به پایان رسید. بادیگارد به مرد میانسال گفت:

  • قربان کم کم می رسن.

مرد میانسال حواسش را خوب جمع کرد. به بادیگارد گفت:«موتوریه کارشو بلده دیگه؟ نه؟»

بادیگارد گفت:«قربان شما به من شک دارین؟ این بهترین قاتل موتورسوار تو کل تهرانه.»

همان لحظه آن سه برادر، با دستبند و به همراه چند سرباز از کلانتری بیرون آمدند. مرد میانسال با هیجان به آنها چشم دوخته بود.

  • وسطی یه هست. نه؟
  • بله قربان

یکی از سرباز ها، در ماشین پلیس را باز کرد که انها سوار بشوند. ناگهان یک موتوری سرتاسر سیاه پوش از سر خیابان آمد و یک تیر به سر جلیل زد. جلیل مثل فرش، روی زمین افتاد. هر کس آنجا بود، مثل گله ای که رم کرده باشد، به این طرف و آن طرف می دوید. آن خیابان نسبتا خلوت شلوغ شد. همه در هول و ولا بودند. به جز مرد میانسال که راحت به صندلی اش تکیه داده بود و دلش نسبتا خنک شده بود.

 

چند دقیقه بعد، مسیر آفرود سواری

پایش را روی گاز گذاشته بود و سوار بر ماشین لکسوس لکس 570 اش می‌گشتافت. هر از چند متر به تپه ای کوچک و گلی می‌رسید؛ یا از آن بالا می رفت یا جاخالی می‌داد. آدرنالین خونش به بالاترین حد ممکن رسیده بود.

همینطور که از میان گل و لای و تپه رد می‌شد. دست چپش را از روی دنده رها کرد. در میان تکان هایی که می خورد، دستش رابه سمت عقب برد و به زور نقشه ای را برداشت. نقشه تا شده را به فرمان تکیه داد و با همان دست چپش، آن را باز کرد. دید نزدیک به یک مسیر پر مانع است.

نقشه را از دستش رها کرد. بی سیم روی صندلی شاگرد را برداشت. در آن داد زد:

  • قادر؟! قادر؟!

قادر جواب داد:«بله قربان؟»

  • مسیر رو هموار کردین؟
  • بله قربان. الان تموم میشه.

بی سیم را روی پایش گذاشت. دنده را عوض کرد و دوباره بی سیم را به دست گرفت. از پنجره باز ماشین، به کوادکوپتری که از مسیر و ماشین فیلم می گرفتند، نگاهی انداخت.

  • قادر مسئله کوادکوپتر رو که ردیف کردین؟
  • بله قربان؛ خیالتون راحت. یه پولی به طرف دادیم که اصلا تو خواب هم نمی دیده.

بی سیم را پرت کرد. نفسی عمیق کشید. از فرط هیجان لبخندی روی لبانش ظاهر شد. ماشین را تندتر راند.

چند لحظه بعد به مسیر ناهمواری رسید که قادر و بقیه هموارش کرده بودند. چند چیپ صحرایی را مشاهده کرد که چن متر دورتر پارک بودند. توی یکی از آنها قادر هم نشسته بود.

با خوشحالی از آن مسیر هموار شده عبور کرد و پس از چند دقیقه دیگر رانندگی کردن به نقطه پایان رسید.

دید داور آنجا ایستاده و با لبخند به او نگاه می کند. گفت:

  • نفر اول، آقا امیر.

امیر از لکسوس لکس 570 اش پیاده شد. نگاهی به داور انداخت و گفت:

  • هنوز نرسیده؟
  • معلومه که نه.

رفت و روی یکی از صندلی های آنجا نشست. به دو مسیر سرسبز و پر گل و لای رو به رویش چشم دوخت. یک مسیر، مسیر خودش بود و یک مسیر هم مسیر رقیبش.

چند دقیقه بعد رقیبش رسید. خسته و نالان از ماشینش پیاده شد. نگاهی به امیر انداخت که روی صندلی نشسته و لبخند می‌زند.

امیر گفت:

  • بابا تو دیگه کی هستی؟ هموارترین مسیر بهت افتاده، بعد باز هم می بازی؟

رقیبش لباس هاوایی اش را تکاند. از فرط عصبانیت داد زد:

  • بابا این پفیوز داره تقلب می کنه! چطور میشه از اون مسیر سخت تره بره و بازم ببره؟

داور نگاهی به مسئول کوادکوپتر انداخت و گفت:«تخلفی که ندیدی؟»

مسئول کوادکوپتر آب دهانش را قورت داد. با ترس و لرز جواب داد:«نه خیر قربان.»

امیر با لبخند دستش را دراز کرد و به رقیبش گفت:«بده بیاد.»

رقیبش با ناراحتی دستش را در جیبش کرد و چکی یک میلیارد تومانی را به امیر داد. امیر با خوشحالی به آن چک نگاه کرد. ناگهان تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت.

  • الو. بگو کامران… چی شده؟ چی؟! جلیل مُرد؟… اصلا جلیل کیه؟ آهان! همونیه که چند شب پیش اومد خونمون؟… عجب! … حالا بهت می گم… باشه… خداحافظ.

چک را در جیبش گذاشت و در فکر فرو رفت.

 

فصل چهارم)

عصر، زندان

خلیل و جلال، روی تخت هایشان وا رفته بودند. زندان پر از سر و صدا بود. آنها توانسته بودند در چند روز، زندان را به تصاحب خودشان در بیاورند. یک نفر جلوی در آن سلول ایستاده بود تا مانع رفت و آمد دیگران به آنجا بشود.

خلیل و جلال عرق گیرهایی سفید (که کم کم تبدیل به زرد می شد) پوشیده بودند. جلال نالید:

  • خلیل، تو هم موافقی که جلیل داشته چاخان می کرده؟
  • آره. پس کو اون شرکت ترکی که می گفتن؟ حکممون هم که بریده شد. اعدام!

جلال بلند شد. به خودش کش و قوصی داد و جواب داد:

  • باید قبول کنیم که کم کم آخرای زندگیمونه. چند وقت بعد می ریم انفرادی… چند روز بعدش هم که…

فقط با دستش، خطی صاف را روی گردنش ترسیم کرد.

ناگهان از بلندگوی زندان صدایی پیچید:

  • وقت ملاقات هست. آقایان محمد امینی، عزت کامیابی، جلیل میرزایی و جلیل میرزایی به اتاق ملاقات مراجعه فرمایند. آقایان محمد امینی…

خلیل هم از جایش برخاست. هر دو با تعجب به سمت اتاق ملاقات می رفتند. جلال گفت:

  • خلیل بنظرت اینی که اومده ملاقات، همون شرکت ترکی ـه هست؟
  • نه بابا، فکر نکنم. لابد عمو دوباره اومده بگه که کی برادرتونو کشت و از این حرفا.

به اتاق ملاقات رسیدند. هیچ کس برایشان آشنا نبود. صبر کردند تا همه سر جایشان بروند. وقتی همه رفتند فقط یک صندلی خالی مانده بود. روبه رویش مردی جوان و شیک پوش نشسته بود. مردی که انتظار داشتی در شوی مد ببینی اش. نه در بخش ملاقات زندان.

جلال به خلیل گفت:

  • می شناسیش اینو؟
  • نه!

خلیل به سمت آن صندلی رفت. گوشی اش را برداشت. مرد شیک پوش هم برداشت. خلیل گفت:

  • با کی کار داری؟

مرد شیک پوش لبخندی زد و گفت:«با خودت.»

خلیل تعجب کرد. به جلال اشاره کرد که بیاید. جلال بعد  از چند لحظه فورا او را شناخت. یادش آمد که در دادگاهشان هم حضور داشت.

خلیل نشست و جلال هم ایستاد و سرش را نزدیک به آیفون برد. مرد شیک پوش گفت:

  • با خودم خیلی کلنجار رفتم. گفتم حالا که جلیل مرده باز هم بیام نجاتتون بدم یا نه. بالاخره به نتیجه رسیدم. گفتم اینهمه مفت خور تو دستگاهم راه دادم. شما هم بیاین.

جلال خوشحال شد. آیفون را از گوش خلیل کشید و گفت:«تو از طرف اون شرکت ترکی ـه اومدی؟»

مرد شیک پوش تعجب کرد. گفت:«شرکت ترکی؟ شرکت ترکی دیگه چیه؟»

خلیل با لب خوانی فهمید که آن مرد چه می گوید. جلال گفت:«پس تو کی هستی؟»

 

چند روز قبل، ساعت سه صبح

جلیل روبه روی مرد شیک پوش ایستاده بود. تازه به خانه بزرگ و پر از اجناس گران قیمت او رسیده بود. خودش فقط لباسی سیاه و ساده پوشیده بود. ولی مرد شیک پوش، همان جور که از لقبش پیداست، با لباس های مارک در خانه خودش نشسته بود.

مرد شیک پوش، همینجور که روی صندلی گران قیمتش نشسته بود و آبمیوه می خورد گفت:«چی می خوای؟»

جلیل گفت:«آقا من از طرف آقای مویدی اومدم.»

مرد شیک پوش گفت:«کدوم مویدی؟»

  • همون که رئیس کارخونه تبریزه.
  • آهان. سلامم رو هم بهش برسون.
  • چشم آقا.

چند لحظه گذشت. مرد  شیک پوش بطری خالی آبمیوه را به گوشه ای پرت کرد. سیگارش را روشن کرد و دو پُک زد. بعد گفت:«خب چی می خوای؟»

  • آهان. آقا من و داداشام باید یکی دونفر رو بکشیم.

مرد شیک پوش خندید. خیلی خندید. جلیل شک کرد چیزی که مرد شیک  پوش می خورده آبمیوه بوده یا نه. مرد شیک پوش وقتی خنده هایش تمام شد گفت:

  • برای چی؟
  • آقا زدن بابای ما رو کشتن.

مرد شیک پوش لبخندش محو شد. جای خودش را به اندوه داد. گفت:

  • بابای منو هم یه نفر کشت… خب از من چه کمکی بر میاد؟
  • می خوام وقتی دستگیر شدیم ما رو بیارین بیرون.
  • اونوقت باید برای چی بیرونت بیارم؟

خلیل دوباره بغض کرد و گفت:«آقا ازتون خواهش می‌کنم. تمنا می‌کنم. آقا قول می دم منو داداشام تا آخر عمرمون نوکریتونو بکنیم.»

مرد شیک پوش گفت:«یعنی شما می شین آدمای من؟»

  • آره آقا.
  • من خیلی آدم دارم. به شما احتیاجی ندارم. ولی… فکرامو می‌کنم.

 

زمان حال

جلال و خلیل دهانشان از تعجب باز مانده بود. مرد شیک پوش لبخندی زد و گفت:«یعنی به شما نگفته بود؟»

جلال سرش را از کنار آیفون برداشت و چند متر عقب تر رفت. خلیل آیفون را رها کرد و به سمت او رفت. دستی به شانه اش کشید و گفت:«چیه داداش؟»

جلال که  اعصاب نداشت گفت:«خودت که می دونی. برای ما اُف داره که بشیم آدم بقیه.»

  • بهتر از هیچ چیه. فکرش رو بکن. خونه از خودش، غذا از خودش. فقط لازمه که هرکاری می گه رو گوش بدیم.

جلال دستی به سرش کشید و آرام نجوا کرد:«نمی تونم.»

پس از چند لحظه به سمت آیفون رفت و گفت:«نوکرتم. حالا ما کی ازاد می شیم؟»

مرد شیک پوش گفت:«یکی دو ساعت دیگه خانواده های اون دوتا میان رضایت بی دیه می دن… راستی، اسمم امیره.»

 

فرداشب،رستوران مرد شیک پوش، طبقه دوم

طبقه اول رستوران پر از آدم بود. اما طبقه دوم فقط مرد شیک پوش بود و جلال و خلیل بودند. یک گارسون هم آن گوشه ایستاده بود. مرد شیک پوش به آن دو نگاه کرد و گفت:

  • چی می خورین؟

خلیل که لباس های همیشگی اش را پوشیده بود گفت:«دیزی آقا.»

جلال گفت:«اینجا فست فودیه خلیل! اقا من یه پیتزا می خورم.»

خلیل گفت:«من این چیزا از گلوم پایین نمی ره. چیزی نمی خورم.»

مرد شیک پوش گفت:«بخور. از کجا معلوم؟ شاید آخرین چیزی باشه که تو عمرت می خوری!»
خلیل با نگاهی متعجب گفت:«ممنون آقا. من چیزی نمی خورم.»

مرد شیک پوش لبخند زد. سپس گارسون را صدا زد. سفارش یک پیتزا و یک مرغ سوخاری را داد. گارسون رفت. یکی دو دقیقه در سکوت گذشت. ناگهان مرد شیک پوش سکوت را شکست و گفت:

  • شما می دونین اسم من چیه؟

جلال گفت:«بله آقا، امیر.»

مرد شیک پوش گفت:«نه! منظورم فامیلیمه.»

جلال و خلیل به هم نگاه کردند. خلیل گفت:«نه آقا.»

مرد شیک پوش گفت:

  • یعنی شما توی این دو سه ساعت، فامیلیم رو هم نپرسیدین؟ خب…. خودم می گم. فامیلی من قلی خانیه!

جلال این فامیلی برایش آشنا آمد:«عه! فامیلی شما شبیه همون زنیکه ای هست که خلیل زد ناکارش کرد.»

مرد شیک پوش بدون هیچ اکتی گفت:

  • آره. مثل اونه. همونطور که شما دوتا فامیلیتون شبیه همه. چرا مال شما شبیه همه؟ چون باباهاتون یکیَن. بابای منو غزل هم یکی هستن.

جلال و خلیل انگار که برقشان گرفته باشد، تکان خوردند و چشمانشان گرد شد. خلیل که خیلی ترسیده بود، بلند شد و می خواست فرار کند.

مرد شیک پوش گفت:«بشین بابا. آروم باش. بشین.»

خلیل که ترسیده بود، همانجا ایستاد. مرد شیک پوش گفت:

  • ما رابطه مون باهم زیاد خوب نبود.

خلیل کمی خیالش راحت تر شد. مرد شیک پوش ادامه داد:

  • ولی مامانم خیلی دوستش داشت. منم مامانمو خیلی دوست دارم. پس…

خلیل که دیگر واقعا داشت قالب تهی می کرد به سمت پله ها دوید. اما از  پله ها سه چهارنفر مرد گنده تر از خودش آمدند و جلویش را گرفتند. جلال هم خیلی ترسیده بود.

مرد شیک پوش گفت:«آقایون. لطفا آقا خلیل رو راهنمایی کنین به سمت صندلی.»

آن چهارنفر خلیل را گرفتند و به زور سر جایش نشاندند. وقتی آن را نشاندند، یک نفر دیگر به همراه کلی طناب، نزدیک میز آمد. آن طناب ها را به یکی دیگر از آن نره غول ها داد. او هم طناب را گرفت و آن را دور خلیل و صندلی بست. همینطور که می بست خلیل داد و فریاد می زد و تقلا می کرد. جلال هم می خواست کاری بکند. اما همان لحظه خشکش زده بود.

مرد شیک پوش گفت:«شنیدم ماشینش رو آتیش زدی، نه؟»

همان لحظه یک نفر دیگر با دو دبه بنزین به سمت آن میز آمد و دور تا دورش را پر از بنزین کرد. بعد هم روی میز ریخت. یکی دو نفر دیگر هم آمدند و کل طبقه را بنزینی کردند.

مرد شیک پوش بلند شد. از روی صندلی اش پالتویی را که همیشه می پوشید، برداشت. آن پالتوی تمام سیاه را پوشید. دستور داد که جلال را هم بلند کنند. همگی به جز خلیل به دم پله ها رسیدند. خلیل که روی صندلی اش بسته شده بود، تقلا می کرد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند.

جلال که گریه می کرد، می خواست با گریه به سمت او برود. اما آن نره غول ها نمی گذاشتند.

مرد شیک پوش سیگاری را در آورد. فندکش را هم بیرون آورد و با او سیگارش را روشن کرد. بعد از اینکه یک پک زد، گفت:«از ملاقات باهات خوشحال شدم…آقا خلیل»

فندک روشنش را سه چهار متر جلو تر از خودش پرت کرد و بعد همگی تندتند از پله ها پایین رفتند. جلال زار زار اشک می ریخت و از اینکه نمی توانست کاری کند حسرت می خورد. وقتی به پایین پله ها رسیدند، همگی به بالای پله ها که پر از نور قرمز آتش شده بود چشم دوختند. ولی جلال با گریه، فقط به دادهایی که برادرش می زد گوش می داد. چند لحظه بعد هم، صدایش خاموش شد.

مرد شیک پوش پک آخر سیگارشش را زد. به جلال نگاه کرد. با حالتی پرسشگرانه به او گفت:

  • از این به بعد اسم تو… اسم تو… امممم… آهان! اسم تو از این به بعد رعفته.

 

دو سال بعد،یکی از بیشه های شمال

همه به آنجا رفته بودند. از مرد شیک پوش گرفته، تا جلال و بقیه نوکرهای او.

مرد شیک پوش، خودش پالتواش را در آورده بود و کباب روی منقل را باد می زد. همه دور کارهای خودشان بودند. مرد شیک پوش با هیجان داد زد:

  • امروز اومدیم حال کنیما!

اما جلال فقط گوشه ای نشسته بود و به افق خیره شده بود. مرد شیک پوش که جلال را دید، با لبخند گفت:

  • چیه جلال؟ بیا! بیا اینجا!

جلال با بی حوصلگی به آنجا آمد. مرد شیک پوش بادبزن را به دستش داد و گفت:

  • بادش بزن. خوشحال باش یه کم. بعد هفت هشت ماه اومدیم صفا!

اما جلال همچنان بی حوصله بود. به زور آن بادبزن را گرفت و آرام آرام باد زد. مرد شیک پوش گفت:

  • اینجوری باد می زنن؟ هان؟ تند تند باد بزن!

ناگهان صدای رعد و برق آمد و همان لحظه، باران شروع به باریدن کرد. باران، آتش منقل را خاموش کرد. مرد شیک پوش نالید:«ای بابا! همین امروز؟»

بعد پالتوی جدیدش را برداشت و به سمت ماشینش رفت. چند نفر دیگر رفتند تا منقل و بساط را جمع کنند.

جلال به سمت مرد شیک پوش رفت و گفت:«آقا اگه میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم.»

مرد شیک پوش گفت:«الان؟»

جلال گفت:«بله آقا، یه کار خصوصی باهاتون دارم.»

مرد شیک پوش با تردید مسیرش را عوض کرد و به سمت او آمد. یک نفر از نوچه های مرد شیک پوش، دنبالشان رفت. اما مرد شیک پوش با دست به او اشاره کرد که لازم نیست بیاید.

همینطور که داشتند می رفتند مرد شیک پوش پرسید:«میشه بگی داریم کجا می ریم جلال؟»

جلال هم با خنده ای تصنعی پاسخ داد:«یه سوپرایز دارم براتون.»

از چند بوته رد شدند. سه چهارتا درخت دیگر را هم پشت سر گذاشتند. مرد شیک پوش تا منظره جلویش را دید کمی تعجب کرد. چشمانش گرد شد و تبسم ملیحی روی صورتش نقش بست. او دید که جلویش یک برکه نسبتا بزرگ هست. زلال و شفاف. مثل کارتون ها، چند قورباغه از روی برگی به برگ دیگر می پریدند. فقط خودشان دوتا بودند. صدای آب و جیرجیرک همه جا پیچیده بود. هردو روی دو  تنه درخت قطع شده، نشستند.

مرد شیک پوش گفت:«قشنگه! خیلی قشنگه! چرا بچه ها که اینجا رو رصد می کردن، نگفتن برکه داره؟»

جلال گفت:«آقا من بهشون گفتم که بهتون نگن.»

مرد شیک پوش با همان تبسم همیشگی اش گفت:«چه صحنه قشنگی! قطره های بارون روی برکه هه می ریزه!»

بعد، گوشی ضد آبش را بیرون آورد و از منظره یک عکس گرفت. با اینکه مثل موش آب کشیده شده بود، ولی دوست داشت همچنان از تماشای آن منظره لذت ببرد.

جلال گفت:«آقا میشه ازتون یه سوال بپرسم؟»

مرد شیک پوش، عینک نارنجی ای که پوشیده بود را تکان داد و گفت:«بپرس.»

  • آقا شما که جسارتا کار خاصی نمی کنید. پس چرا اینقدر پولدارید؟

مرد شیک پوش قهقهه ای زد. بعد گفت:«چرا این سوالاتو زودتر نمی پرسی؟»

چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت:«بابام یه کارخونه دار بزرگ بود! شاید اسم ماءالشعیرای تامسون رو شنیده باشی؛ بابای من رئیس اون کارخونه هه بود. وقتی هم که مُرد، یعنی رقیباش کشتنش، داداش بزرگم شد رئیس شرکت و من هم شدم… مصرف کننده.»

آرام خندید. جلال هم لبخند زد. بعد از چند لحظه سکوت، جلال سکوت را شکست.

  • آقا، شما وقتی باباتون رو کشتن، با قاتلش چی کار کردی؟
  • خب… من کاریش نکرده م. عوضش وقتی داداشم رئیس شرکت شد، با یه سری کارایی که من ازشون سر در نمی یارم، ورشکستشون کرد. اینقدر بد ورشکست شدن که خود رئیس شرکته خودکشی کرد.

جلال گفت:«ای بسوزه پدر انتقام! اگه ما نمی رفتیم دنبال انتقام، الان نه جلیل و خلیل کشته می شدن، نه من دوتا جنازه رو دستم می موند.»

مرد شیک پوش گفت:«دوتا جنازه؟»

  • آره. یکی همخونه ای بابام و یکی هم…

چند لحظه ساکت ماند. مرد شیک پوش حرکتی را به نشانه «کی» اجرا کرد. جلال از توی جیبش یک چاقوی ضامن دار بیرون آورد و گفت:«دیگه ته خطه، آقای مصرف کننده!»

مرد شیک پوش که همچنان تبسم خود را حفظ کرده بود، گفت:«تو که همین الان گفتی بسوزه پدر انتقام؛ همین الان داشتی از مضرات انتقام حرف می زدی، حالا چاقو ضامن دار نشونم می دی؟»

جلال جواب داد:«اگه من تو رو بکشم، نوکرات هم منو می کشن. ولی دیگه کسی نیست بخواد قاتلم رو بکشه. از کل فک و فامیلمون عمومون منتقمه، که اونم فقط ابراز تاسف می کنه. پس خداحافظ آقای قلی خانی!»

مرد شیک پوش با لحنی طنز گفت:«نه، یه لحظه تو رو خدا منو نکش! یعنی الان تو فقط می خوای منو بخاطر داداشت بکشی؟»

جلال پاسخ داد:«نه! دارم تو رو برای آزادیم می کشم! دارم برای نجات شخصیتم می کشمت!»

مرد شیک پوش قهقهه ای زد و گفت:«چرا عین شکسپیر حرف می زنی؟ برای نجات شخصیتم می کشمت(با در آوردن ادا)! مگه چه بلایی سر شخصیت لطیفت اومده؟ اصن مگه قبلش چه شخصیتی داشتی؟»

جلال، بدون توجه به حرفهای مرد شیک پوش گفت:«اسمم رو که عوض کردی! اجازه هم نمی دی خونواده م رو ببینم! برام برنامه هفتگی گذاشتی! تا حالا به کسی نگفتم قربان! کل تهران صف کش می شدن که به اوامرم گوش بدن. اما تو همه ش رو ازم گرفتی! پس، خداحافظ آقای قلی خانی!»

مرد شیک پوش، تبسمش را غلیظ تر کرد. دست در جیبش کرد. یک کلت سیاه از آن در آورد. او را مسلح کرد و به سمت جلال نشانه گرفت. گفت:

  • الان نوبت توئه که خداحافظی بکنی. عموت منو می کشه!

جلال زیر لب گفت:«لعنتی!» سپس سریع بلند شد و دست مرد شیک پوش را گرفت تا از سمت خودش دور کند. هنوز تمام زورش را نزده بود که مرد شیک پوش… شلیک کرد. تیر به کتف جلال خورد. در آب پرت شد. آرام آرام برکه داشت متمایل به صورتی می شد. مرد شیک پوش کنار تن نیمه جان جلال رفت که در آب دست و پا می زد. گفت

  • عه! چه زود بازی تموم شد. نوچ نوچ نوچ! حیف اون همه پولی که خرج آزاد کردنت کردم. همون موقع می مردی بهتر نبود؟

چشمکی زد و نجوا کرد:«خداحافظ.» و بعد برعکس شد که برود.

در یک صدم ثانیه، در ذهن جلال هزار چیز گذشت. همان روز را یادش آمد که با خلیل و جلیل و پدر و مادرشان، به آنجا آمدند. آنها آن موقع دبستان می رفتند. یادش آمد که با خلیل اینجا کلی بازی کرده بود. در عرض یک ثانیه امیدش چند برابر شد. همینطور که دست و پا می زد، به زور چاقو را سمت مرد شیک پوش گرفت و پایش را خراش داد.

مرد شیک پوش دادی آرام زد. جلال یک بار دیگر همانجا را زد. مرد شیک پوش از فرط درد، روی زمین افتاد و نالید. جلال، به زور خشکی را گرفت و آرام آرام بالا آمد. خیس آب بود. میان سر و صدای باران یک قدم جلو رفت. دستش را به کتف آسیب دیده اش زده بود. کتفش را ول کرد. مرد شیک پوش را برگرداند. چاقو را زیر گلوی مرد شیک پوش گرفت.

مرد شیک پوش میان ناله هایش قهقهه ای زد. دوباره کلتش را در آورد و روی قفسه سینه جلال گذاشت. گفت:«من هنوز توی این دنیا خیلی کار دارم.» بعد ماشه را کشید…

تیری شلیک نشده بود. مرد شیک پوش که به کلی نا امید شده بود کلت را از دستش ول کرد و زیر لب به او چند  فحش خارجی داد.

جلال چاقو را از زیر گلوی او برداشت، بعد او را محکم در شکم مرد شیک پوش فرو کرد. مرد شیک پوش داد زد. جلال یک بار دیگر در آورد و دوباره زد. مرد شیک پوش آرام آرام ناله هایش کم شد. خون از دهانش جاری شد و بعد جان به جان تسلیم کرد.

جلال از روی جنازه او بلند شد. چاقو را روی زمین انداخت. آرام و به سختی، زیر باران شروع به حرکت کرد.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.