داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

برگشت

نویسنده: نرجس علی آبادی

امیر آرام سرش را تکان داد_«سامان اذیت نکن!»_«به جان خودت پیش منشی ایستاده!»_«براچی؟»_«دستویه حساب کرده»
فاطمه واهمه داشت سر میز بنشیند سالاد را روی میز گذاشت_«فاطمه خانوم شما بشین!»_«نه!»نچرخیده بود که امیر عصبی دستش را کشید_«بتمرگ غذاتو بخور!»چشمان فاطمه به آنی گرد شدند_«من غذا خوردم….»_«تو که تا نیم ساعت پیش شرکت بودی؟لابد ماراتن کاری آنقدر سریعی؟»نگاه سنگین امیر را حس می کرد ولی چاره ای نبود دوباره با حس مزخرف تهوع دست کشید_«غذاتون تموم شد منو صدا کنین!»
نیمه شب بود امیر خواب را پس می زد و فاطمه غرق عبادتش بود_«السلام علیکم ورحمة….»نگاهش روی چادر گل گلی اش چرخید خاص ترین بود_«کاری داشتین؟»_«امروز برای چی اومدی تسویه حساب؟»_«من اونجا راحت نیستم روانم بهم می ریزه….»_«الهی دورت بگردم…..»امیر سر پایین انداخت_«میشه نمک زخمم نشی کوتاه بیای؟»_«من فقط اینجا مواظب مادرتونم یادتون که نرفته…»_«تو مرهم منی یادم نرفته!»
تقلا فاطمه فایده نداشت اشکی از گوشه چشمش چکید و بی اراده فریاد زد_«امیر….امیر…..»در با شدت باز شد سامان هاج و واج به فاطمه و سگ هلن نگاه می کرد بی تعلل به سمتش رفت و آزادش کرد_«فاطمه…خوبی؟»_«امیر…امیر….»سامان بلندش کرد_«بیا بیا بریم پیش امیر!»امیر غرق صحبت بود که با اشاره مادرش به سمتشان برگشت_«چی شده؟»فاطمه می لرزید_«هلن انداختش پیش تدی!»امیر چشمانش را روی هم فشرد برید تو ماشین الان میام»فاطمه دلش حوض خانه خودشان را می خواست نه استخر بزرگ خاندان کیان اشکی آرام روی دستانش چکید_«فاطمه…بخدا شرمندتم! نمی خواستم اینجوری بشه….»آرام چانه اش لرزید_«ازتون بدم میاد فقط منتظرم قراردادم تموم بشه دیگه برام مهم نیست پول بدید برا عمل برادرم یا نه….مهم نیست چون من دارم روز به روز تو گناه غرق می شم…..مهم نیست چون چون من نمی خوام دیگه!»امیر در سکوت ماشین را پارک کرد و پله ها را زودتر از فاطمه بالا رفت فاطمه اش از عمل خوب برادرش خبر نداشت_«فاطمه!»_«بله؟»_«میشه بشینی؟»لحن خواهش پسر ارشد کیان را کسی رد نمی کرد_«نه نمی خوام!»امیر دستش را کنار سر فاطمه روی دیوار زد_«دختر…من خر نیستم که هی هرچی بگی بگم چشم!خوب به حرفام گوش بده!»فاطمه احساس بدی داشت سرش را به سمت چپ برگرداند _«برید عقب!»چانه اش لرزید و نجوا کرد_«تروخدا برید عقب!»امیر عقب کشید چهره اشک آلود فاطمه ویرانش می کرد.
دستانش را روی صفحه کلید به حرکت درآورد_«سلام پسر خاله!»چندی بعد گوشی اش زنگ خورد_«سلام محمد!»_«سلام آبجی!خوبی؟گریه کردی؟»_«محمد من اشتباه کردم…نمی تونم جمعش کنم!»_«چی شده؟»_«دارم خفه میشم محمد!»_«خب بگو چی شده!»_«من اومدم خونه پسر ارشد خاندان کیان مواظب مادرشونم….»_«کجا؟تو خونه اون امیر بی همه چیزی؟»_«محمد!»_«وسیله هاتو جمع کن میام دنبالت!»_«کجا بری؟»فاطمه هین بلندی کشید ناخودآگاه ابروانش درهم رفت_«شما با چه اجازه ای….»_«صدات کردم جواب ندانی نگران شدم!»فاطمه بی حرف به سمت ساکش رفت دلش غوغا بود که نکند امیر دعوا به پا کند.
سه ماه می گذشت امیر که اجازه نداد برود هیچ،حال برادرش هم در خانه امیر بود_«فاطمه!»_«بله؟»_«ای امیر دوست داره؟»_«من چه می دونم!»دستانش را بالا آورد_«تو چی؟دوسش داری؟»_«علی!به جا این حرفا غذاتو بخور»
_«فاطمه بیا دیگه!»همه نگاهش می کردند گیج نگاهش را به امیر داد_«با من ازدواج می کنی؟»فاطمه لب گزید و به حالت اعتراض امیر را خطاب قرار داد_«آقا امیر!»_«مبارکه؟»علی با خنده به خواهرش نگاه می کرد_«مبارکه آبجی خانوم؟»خوب یاد داشتند اورا خجالت زده کنند_«آره!»صدای سوت و دست بلند شد.
فاطمه دستش را به دیوار داد عجیب سر گیجه داشت_«خاله دخترت داره از دست می ره ی چی بهش بگو!بخدا علی راضی نیست»مادرش بود زنی که سه ماه نگهداری اش می کرد_«آی…»لب گزید و بی تعادل پخش اتاق شد.
امیر چشمانش را روی هم فشرد_«میشه ی لحظه نگام کنی؟»_«آقا امیر…..من مث علی شدم نه؟»_«نه نشدی…»_«خودم شنیدم!»دلش ریخت از کی شنیده بود؟
_«تو اگرم مبتلا شده باشی زمین و زمان و بهم میارم خوبت کنن!»در اتاق را بست و به بغض در گلویش اجازه رها شدن داد_«نگا کن آقا امیر هرکی زودتر رسید برنده است اگر دیر برسیم مجازات تعیین میشه ها!»دستانش را در هوا تکان داد_«یک دو سه…..»عقب مانده بود و نفس نفس می زد نیمه راه برگشت و دستش را کشید و با هم رسیدند_«حالا مجازات تعیین کنم؟»_«آره!»_«هر شب بهم از این چیز میزا که یاد داری یاد بده…منم دوست دارم»شوق نگاه فاطمه وصف نشدنی بود_«واقعا؟»_«آره!»خنده های ریز ذوق زده اش شیرین ترین قندی بود که وجود داشت.
_«آقا…خانم غذا نمی خورن…یعنی ی سر بالا میارن!»_«من بهش می دم»پشت در متوقف شد_«بچه ها بی تاب مادرو….علی پریشان….»وارد اتاق شد فاطمه لبخند محوی زد_«سلام…خداقوت؟»_«علیکم السلام…»فاطمه به سمتش برگشت_«کاش می تونستم بیام پیشواز مث قبل!»امیر میز چوبی کوچک را کنار تخت گذاشت_«پاشو غذاتو بدم!»فاطمه اش بی حرف نشست_«مگه خانوم گلی نگفت…»_«برم؟نمی خوای جون داشته باشی شب بهم درس بدی؟»فاطمه دیگر غذا را خورد به هرچه زور و بد حالی بود.
نیمه شب بود امیر جانمازی که فاطمه خودش دوخته بود را به دست گرفت و وارد اتاق شد_«سلام!»_«علیکم السلام اگه گذاشتی من اول سلام کنم!»فاطمه آرام خندید_«خب خانوم معلم دیشب و پری شب درس عفت و حیا و آزادگی بود امشب چیه؟»لبخند فاطمه محو شد چشمانش را به زیر افکند_«صبر!»_«صبر؟»_«باید صبور باشیم!»_«مگه ما کم صبوریم؟»_«نه امیر نگا….»چشمانش پر از اشک شد_«خاندان پیامبر! رو بزار الگو….ببین چقدر صبر داشتن!»حال همچون دانش آموزی مسخ حرف های فاطمه شده بود_«حضرت فاطمه بخاطر حمایت از امیرالمومنین رفتن پشت در خونشون که آقا رو نبرن…..امیر….خانم پشت در بچش و از دست داد….دختر پیغمبر رو آنقدر زدن….»اشکی از گوشه چشمش سر خورد_«امیر….حضرت زینب هم شهادت مادرشون هم پدرشون هم برادراشون هم فرزنداشون و دیدن…..»_«حضرت زینب اسوه صبر و مقاومته»امیر پتو را روی فاطمه کشید و آرام چراغ را خاموش کرد.
بغضی که بعد از حرف های فاطمه در گلویش مانده بود را آزاد کرد اذیت می شد چجوری همچین کردن؟
_«امیر الکی داری منو می بری اونور….با این پول می تونی چند نفر و باهم خوب کنی!»نمی دانست خنجر به دل همسرش می کشد؟_«مامان دیگه نکن مراقب خودتون باشین!»ماسک اکسیژن هم معصومیت فاطمه را کم نکرده بود وارد لندن شدند.
پنج میلیارد پول کمی نبود ولی امیر زندگی اش را می خواست_«فاطمه!»_«بله…»صدای تحلیل رفته اش گویا زغال گداخته بود_«اشک نریز!»_«فاطمیه ست امیر….»_«باشه دورت بگردم هرجور دلت می خواد!»
فاطمه گوهری بود که نسیب امیر شده بود شاید جواب حفظ حرمت هایش به دختران اطرافش بود شاید هم نگاهی که اولین بار در چشمان فاطمه محو شد،پرستار لندنی با ترس سعی داشت وضعیت فاطمه را توجیه کند_«همسرتون زمین خوردن….»دلش ریخت زمین خورده؟برادر لندن نشینش آرام شانه اش را فشرد_«قوی باش مرد!»کیان پیش دستی کرد و سرزنده سلام داد_«سلام!»امیر رو گرفتن فاطمه را بنا بر وجود کیان گذاشت به سمتش قدم برداشت که گوشه شالش را کامل جلوی صورتش کشید_«فاطمه؟من….»_«امیر از من راضی؟»کلافه نفسی کشید_«الان وقت پرسیدن همچین حرفیه؟»_«امیر؟»_«نه راضی نیستم فاطمه اصلا راضی نیستم….راضی نیستم ازت اگر قوی نباشی و ولم کنی بری…ازت نمی گذرم فاطمه»بار اول بود این گونه در مقابل فاطمه به خروش آمده بود.
دکتر نگاه گذرایی به امیر کرد_«ما نمی تونیم دیگه کاری انجام بدیم!»_«چی؟»احساس سردی بدی می کرد_«خودم می دونم!»فاطمه اش عجیب غریب شده بود_«فاطمه من نمی خوام…..نمی خوام….»لب گزید_«یادت رفته گفتم صبر؟»
نفس هایی که به سختی می آمدند و جان امیر را اذیت می کردند_«امیر…..میشه منو….ببری…..کربلا…..»نگاهش پر از خواهش بود_«فاطمه چجوری؟»_«نمی دونم….می ترسم بمیرم…..نرفته باشم کربلا!»سرمی که شبانه روز به دست فاطمه وصل بود و ماسکی که عضوی از بدنش شده بود.فاطمه روسری مشکی اش را بلند کرد_«میشه بری برام آب بیاری؟»قصدش فقط ندیدن صورت کبودش توسط امیر بود!_«اینم برا خانومم»_«بریم؟»وارد بین الحرمین شدند اشک های فاطمه بی اراده پایین ریختند_«السلام و علیک یا ابا عبدالله!»_«السلام علیک یا ابالفضل العباس!»سیاه پوشی حرمین دلیلش شهادت حضرت مادر بود!
امیر زیارت عاشورا می خواند سجده را که رفتند فاطمه دستش را گرفت_«کمکم کن بلند شم!»دسته ها وارد بین الحرمین می شدن امیر ستون فاطمه اش شده بود_«فاطمه نری ی موقع!»
کیان به حال برادرش غبطه می خورد با حال همسر برادرش چه زیبا می گریستند!_«امیر بگو راضی هستی از من؟»_«فاطمه!»_«امیر….ترو…»_«قسم نده فاطمه….»_«راضی؟»_«راضیم!»تک نفس فاطمه رفت و چشمانش روی هم رفت._«فاطمه….فاطمه…..کیان فاطمه….»صدای گریه امیر به اوج رسید_«فاطمه…تروخدا نرو فاطمه….فاطمه…..ترو حضرت فاطمه نرو….فاطمه……»دورشان خیلی شلوغ شده بود….
_«کیان لبخندی به چهره مغموم برادرش کرد_«فاطمه زنده ست!»_«دروغ می گی؟تو هم می خوای سر من و کلاه بزاری..»کیان مشتی حواله بازویش کرد_«مگه من مرض دارم پاشو خودت ببین!»امیر با ترس قدم بر می داشت سر بلند کرد فاطمه اش بیدار بود؟_«یا خدا!»بی تعادل روی زمین افتاد_«امیر داداش خوبی؟»_«فاطمه زندست کیان!»
سه ماه بعد
فاطمه ابرو درهم کشیده دست امیر را پس زد_«خسته شدم نمی خوام راه بیام!»لب امیر به لبخند کش آمد_«پس ببرمت بالا دیگه؟»فاطمه هنوز حرفش را تحلیل نکرده بود که بین هوا معلق شد_«امیر!الان میفتم….یاخدا‌…‌»چشمانش را محکم بست_«زشته باور کن!»_«کسی نیست حاج خانوم شما خجالت نکش!»کیف باشگاه فاطمه را جلوی اتاقش گذاشت_«سرکار محترمه!تا شما دوش بگیری من چای بزارم!»فاطمه بی حرف به سمت حمام قدم برداشت.
_«امیر!»_«چی شد؟»_«میشه بیای کمک؟»پاهایش خیلی درد می کردند_«وا فاطمه خوبی تو؟زمین خوردی؟چیکار کردی….»_«پاهام!»نگاه امیر به سمت پاهایش رفت_«بهت گفتم به خودت فشار نیار نشد امسال سال بعد می ریم!»ستون همسرش شد و وارد آشپزخانه شدند.اثرات ضعیف شدن فاطمه هنوز بود و به تجویز پزشک هر روز ساعتی را به باشگاه امیر می رفتند.
_«فاطمه!بیداری؟»_«آره…چیزی شده؟»صدای سیر سیریک شب تاریک را زیباتر می کرد_«می گما….تو خیلی پر تلاشی….دیدی آخر اومدیم پیاده روی اربعین؟»_«من تلاش کردم با توکل به خدا….می گم امیر ی سوال ازت بپرسم راستش و می گی؟»_«اوهوم!»_«بار اولی که منو دیدی….»_«وای فاطمه یادم نیار که دوست داشتم بزنم تو دهن اون پسر خالت…. خودت که ماه….جا خوردم آنقدر آرام و با متانت بودی!لابد تو هم من و دیدی کلی فکر بد کردی نه؟»_«من آدمارو از طاهر قضاوت نمی کنم ولی تو دلم کلی ترسیدم آخه خیلی خشن بودی می دونی تعجب کردم که آنقدر چشم پاکی!»امیر لبخند شیرینی زد_«فاطمه ی سوال مهم من خودم دیدم دیگه نفس نمی کشی…ولی زنده شدی…قضیه چی بود؟»_«معجزه بود….یعنی امیر من خودم و دیدم تو که از حال رفتی یک دفعه همه جا خلوت شد ی خانومی جوان چهره اش نور بود فقط…..از طرف حرم امام حسین علیه السلام اومد طرفم….»نفسی کشید_«اومد طرفم که یک آرامش خاصی تو وجودم سرازیر شد دستی به اون منی که رو زمین بود کشید_«تو هنوز کار داری تو دنیا ماموریتت تموم نشده….»اشک هایش فرو ریخت_«من فقط همین حرفا رو متوجه شدم دهنم قفل شده بود…به زور گفتم شما؟…..گفت همسرت تو رو به من قسم داد برو…..نمی فهمیدم چیزی رو که…..گفت همسرت پسرم و به من قسم داده منم اومدم پسرم شرمنده نشه….نمی دونم چی شد»حالا هق هقش بلند شده بود_«امیر یدفعه دیدم تو بیمارستانم!»دستان امیر جلو رفت و با بغض گفت _«من تو رو به حضرت فاطمه قسم دادم امام حسین و به مادرشون….تو حضرت فاطمه رو دیدی!»دراغوشش گرفت که مبادا این صدای گریه به گوش نامحرمی برسد.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.