«زمانی که مقابل آینه میایستم، میخواهم گریه کنم»
زمانی که کودک بود، آرزوی این را داشت فرد بزرگی در دنیا باشد. اما خب، این طور نشد؛ تبدیل شد به یک دلقک.
صبح زود، روبروی آینه مینشت، صورت خود را گریم میکرد، کلاهگیس بر سر میکرد و آن لباسهای رنگی مسخره را میپوشید. بقیه روز را مشغول خنداندن بچههای کوچک زشت و کارهای مسخره دیگر میشد.
دلش میخواست تمام آنهارا درون اتاقی حبس کند و آتششان بزند.
ولی خب…
در هر صورت، تمام اینهارا میتوانست تحمل کند،جز اینکه دیگر نمیتوانست گریه کند؛ حتی زمانی که دید مادرش در رختخواب خود مرده، فقط میتوانست با صدای بلند بخندد.حتی وقتی که عدهای قلدر اورا گوشهای گیرانداختند و کتکش زدند، فقط میخندید.
اما خب، پس از مدتی، انگار راه حلی برای این مشکلش پیدا کرد؛ زمانی که عدهای کودک را برای جشن به خانهاش دعوت کرد و درهارا قفل کرد و آنجارا آتش زد، توانست گریه کند.
هنگامی که جیغ کودکان گوش هایش را آزار داد و گرمای آتش را بر روی پوستش حس کرد، توانست آنقدر گریه کند که خسته شود و انگشتهای شصتش را درون چشمانش فرو ببرد تا بس کنند.
«آه، چقدر زندگی مسخره است.»
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
چارلی چاپلین در نامهای به دخترش به نکتهی جالبی اشاره کرده است میگوید :
یک عُمر گریه کردم که یک لحظه مردم را بخندانم …
ممنون استاد گرامی.
معرکه بود کلیت داستان..وااای