برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: وقتی گرگ ها بیدار میشوند (قسمت سوم)
در دوباره باز شد و چندین بار دیگه هر مشتری با تعجب وارد هتل میشد واز رایگان بودن هتل تعجب می کرد وتوی دلشان گاهی با خودشون میگفتن مفت باشه کوفت باشه
حامد همون پسر فقیر توی اتاق تک نفره نشسته بود به کار دنیا فکر میکرد تنها توی اتاقی بود که حتی خواب اشم نمیدید از روی صندلی بلند شد رفت روی تخت خواب سلطنتی داراز کشید بعد دستشو کشید روی پتو نرم و زیبا یی که روی تخت بود با لبخند میگفت : چه نرم
صورتشو روی پتو می مالید بعد حرکتی ازش سرزد که انگار ازش بعید بود هی بالاو پایین می پرید خیلی خوب می شد اگه خنده هاشو بایه دوربین مخفی ثبت میکردن اما دقیقا همین به ذهن پسر اومدو خجالت کشید و از پریدن دست برداشت روی تخت نشست هیچ صدایی نمیومد همه جاساکت ساکت ساکت بود
که یهو یه صدای جیغ بلند اومد
صدای جیغ کل اتاق و پر کرده بود حامد از جاش پرید وبعد داد زد : اااااااااااا
رفت زیر پتو زانو زده نشسته بود دستشو گذاشته بود روی سرش چشماشو بسته بود قلبش تن تن میزد دستاش میلرزید سرد سرد شده بود که یهو صدای جیغ قطع شد
زیر لب همش خدا خدا میکرد: خدا یا خدایا کمکم کن
که یهو صدای در زدن اومد از زیر پتو بیرون نمی یومد چشماش سفت بهم گره خورده بود
صدای در زدن اومد محکم و پشت هم
اما
در خودش باز شد
صدای کفش نزدیک و نزدیک تر میشد
کفش هایی زنانه اون صدازد :
آقای ده آبادی آقای ده آبادی من خدمه هتل هستم چرا درو باز نکردین من ترسیدم مجبور شدم خودم درو باز کنم خوبین میشه بیایین بیرون
برای مطالعه قسمت پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: وقتی گرگ ها بیدار میشوند (قسمت پنجم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.