جک و جنگل (قسمت اول)

روزی بود روزگاری.توی یک جنگل بزرگ مردی زندگی می کرد به نام جک.او یک کلبه در وسط جنگل داشت.جک هر روز برای شکار از خانه اش بیرون می آمد.آن روز او برای شکار یک پلنگ را در نظر گرفته بود.در حالی که در جنگل به دنبال پلنگ بود،ناگهان صدای خش خشی از لای بوته ها به گوش جک خورد.او با شنیدن صدا به طرفش حرکت کرد؛اما وقتی که رسید چیزی نبود.یکدفعه چشمش به یک رد پا افتاد و به دنبال آن رفت.
وقتی که دنبال رد پا می رفت ناگهان چشمش به یک گله شیر افتاد.آنها به دنبال جک افتادند،او هم از ترسش به بالای یک درخت رفت،او می دانست که شیر ها از آتش می ترسند.زود سنگ برداشت و با آن ها یک آتش درست کرد و شیر ها را فراری داد.
آن روز جک بعد ازاین که شیر ها رفتند در کنار درخت بزرگ و کهنسالی دراز کشید.
وقتی که بلند شد برای اینکه گرسنگی اش بر طرف شود یک خرگوش را شکار کرد و خورد و بعد به راه افتاد.در راه که میرفت یک دفعه یک خوک را دید که در اطرافش قدم می زند.زود رفت و در کنار بوته ها پنهان شد.جک که شکمش با خرگوش زیاد سیر نشده بود با خودش گفت:《فعلا در جنگل همه چیز آرام است،بهتر است اول خوک را بخورم و بعد به راهم ادامه دهم.
او را کشت و شکمش را سیر کرد و به راه افتاد.در راه ناگهان به یک قبیله رسید.آن قبیله از جنگ جهانی دوم به جا مانده بود.آنجا یک فرمانروای خشمگین داشت به نام دیااکو.
جک وارد قبیله شد.پادشاه پرسید:《تو کیستی؟اینجا چه می کنی؟
جک گفت:《من جک هستم و در حال شکار بودم که به این قبیله رسیدم.》

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: جک و جنگل (قسمت دوم)

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.