در فضای مه گرفته شهر
باران
همانند امید به شیشه قلب ام می خورد
پنجره را باز می کنم و اجازه می دهم سوز زمستان اتاق را فرا گیرد
از کنج ان
در سکوت بامداد خویش را غرق می کنم .
و چقدر زیباست دیدار پی در پی غروب و طلوع
به عینک جامانده اش روی میزم می نگرم
خوابیدن دشوار شده است.
تازه به صدایش عادت کرده بودم.
نیازمند همان لحظاتی هستم که با تمام وجود
صدایش را تغییر می داد و با ان لحن بچهگانه خط به خط کتاب هایم را می خواند.
اری
نیازمند لحظاتی هستم که از تک تک گام هایی که برمی داشتیم عکس می گرفت
و اکنون
نیازمند
تکرار غریبانه برخی جملات او هستم.
هنگامی که با تمام وجود می گفت
قدر خودتو بدون،کمتر کسی می تونه حال خوب رو به ادم ها هدیه کنه.
تکرار دوباره
روزهایی که حال و احوال اش
با کنار من بودن خوب می شد و باعث لبخندی حتی به کوتاهی رنگین کمان می شد.
نمی دانم تا کی
ولی
باید منتظر بمانم
تا شبی همانند همین شب
دست در دست او تا لحظه گرگ و میش ،گیتار بنوازم
ضربان به ضربان
کنار هم،نفس بکشیم.لبخند بزنیم و هر ثانیه را زندگی کنیم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
مثل همیشه از خوندن متن ها و نوشته های سرشار از احساسات قشنگ و پاکت لذت بردم :)))
قدر قلب مهربونت رو بدون و نزار که غبار غم به دلت بشینه
مرسییی عزیزم♡♡
قشنگ بود دمتون گرم