رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

فرزندِ فاضل (قسمت سوم)

نویسنده: حسین یزدی

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: فرزندِ فاضل (قسمت دوم)

ساعت حدودا ۸ شب بود. با مادرم برای خرید به بیرون رفته بودم. من دو خط تلفن دارم که یکی مخصوص مددجویان و تماس‌های کاری است که این خط را هم صرفا در ساعت ارادی پاسخگو هستم. چهار شماره‌ی آخر خواهر فرزند فاضل به خاطر تماس‌های این چند وقت در خاطرم مانده بود. ناگهان دیدم دارد زنگ می‌زند. معمولا تماس‌های خارج از وقت اداری را جواب نمی‌دهم که مسئله‌‌ای پیش نیاید. خواهر فرزند فاضل بود که زنگ می‌زد. دو سه بار تماس گرفت و من جوابی ندادم. بار چهارم که گوشی زنگ خورد کمی نگران شدم. احساس کردم شاید اتفاقی افتاده است. بهتر است جواب دهم. جواب دادم. او با اضطراب شدیدی سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت برادرم از صبح که رفته هنوز نیامده و شدیدا نگران او هستیم و نکنه رفته مواد بزنه. اگر این دفعه مواد زده باشد دیگه نه من و نه او. من چه‌کار کنم آقای یزدی؟ شما بگید من الآن چه‌کار باید بکنم؟ نگران شدم. هزار فکر و خیال به سرم زد اما خودم را مدیریت کردم. گفتم مگه گوشی نداره خب بهش زنگ بزنید. گفت نه هنوز براش تلفن نخریدیم. سعی کردم او را آرام کنم. نهایتا گفتم نگران نباشید و لطفا هر وقت آمد به من خبر بدهید. کاری از دستم برنمی‌آمد.
گوشی را که قطع کردم نگرانی‌ام دو برابر شد. نکند دوباره مصرف کرده باشد؟ نکند دوباره خراب‌کاری کرده باشد؟ نکند همه‌ی زحماتش را فراموش کرده باشد؟ این آخرین فرصت او بود نکند آن را هم به باد داده باشد؟ و هزار نکند های دیگر که به ذهنم آمد، درست مثل همان روزی که از کمپ ترخیص شده بود و این نگرانی‌ها را داشتم. از طرفی خودم را هم سرزنش کردم و در ذهنم می‌گفتم حسین برای چی جواب تماس دادی؟ برای چی قانون خودت را نقض کردی؟ حالا که جواب دادی پس تاوانش را هم پس بده تقصیر خودته.
من واقعا نسبت به فرزند فاضل مسئولیتی نداشتم. آن کاری که باید می‌کردم را در کمپ کرده بودم. بارها جلسات مشاوره فردی داشتیم. ارجاعات لازم را انجام داده بودم. او را به خانواده‌ش وصل کرده بودم. دیگر حقیقتا وظیفه و مسئولیتی نداشتم. اما آن تماس کار را خراب کرد و حالم را دگرگون ساخت.
یک ساعت گذشت و مجددا خواهرش تماس گرفت. می‌گفت الآن برادرم زنگ زد و گفت پیش پسرم هستم. آمدم خانه‌ی همسر سابقم تا پسرم را ببینم. اینجا طبقه‌ی بالا یک اتاق خالی دارند و می‌خواهم اینجا بمانم. جایی را ندارم و از صبح تا حالا دنبال خونه بودم. مواد مصرف نکردم … همین.
خیالم راحت شد. تشکر کردم. هنگام خداحافظی خواهرش از من درخواست کرد تا به برادرش زنگ بزنم و ارتباطم را با او حفظ کنم. گفتم من هستم و هر کاری از من بربیاید برایش انجام می‌دهم. لطفا شماره‌ی مرا به فرزند فاضل بدهید تا خودش تماس بگیرد.
ساعت حدودا یازده شب بود. صدای پیامک گوشی می‌آید. قفل گوشی را باز کردم. آیکون پیام‌ها را زدم. وارد اولین پیام شدم که از طرف شماره‌ای ناشناس بود.
آن پیام این بود: سلام آقای یزدی عزیز؛ این شماره منه. ارادتمند شما، فرزند فاضل.
خوشحال شدم. جواب پیامش را دادم و او را به عنوانِ فرزند فاضل ذخیره کردم.
روز بعد تماس گرفت و باهم صحبت کردیم. دوست داشت مرا ببیند. قبول کردم و قرار گذاشتیم. همدیگر را دیدیم. در صحن جامع فاطمی حرم حضرت معصومه(ص)، همان جا که اخیرا چایی هم می‌دهند او را دیدم. چایی خوردیم. حرف زدیم. او از نگرانی‌های مالی، شغلی، فردی و خانوادگی‌ خود می‌گفت. یک آدم عادی را تصور بفرمایید در این جامعه چه‌قدر مشکلات دارد. حال فرض بفرمایید همین آدم عادی سابقه‌ی نسبتا طولانی اعتیاد هم داشته باشد. خیلی سخت و پیچیده است. می‌گفت از کمپ که ترخیص شدم، مستقیما شوهر خواهرم مرا به محل کارم برد. تا به حال این‌قدر حمایت نشده بودم. خیلی این روزها حالم خوب است. اما همچنان عوارض مواد مرا اذیت می‌کند. نگرانم. می‌ترسم و … .
گفتم فرزند فاضل برایت یه هدیه دارم. آماده‌ای؟ گفت آره چرا که نه، نکنه دوباره از من نوشتین؟
تایید کردم و سپس قسمت دوم داستان فرزند فاضل را برایش خواندم. خیلی خوشحال شده بود. انگار از خودش بیرون آمده بود و داشت خودش را می‌دید. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. باز همان جمله‌ای که در کمپ به من گفته بود را دوباره تکرار کرد: آقای یزدی نمازی نیست که بخونم و دعات نکنم. واقعا نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم. ممنونم، خیلی ممنونم.
من نیز مثل همیشه سعی می‌کردم تا نقش خودش را پر رنگ جلوه کنم و همکاری خودش را در این جریان پاکی مهم جلوه دهم. حقیقت هم همین بود. اگر فرزند فاضل پاک نمی‌ماند، اگر خودش نمی‌خواست سالم زندگی کند، اگر خودش نمی‌خواست تغییر کند، هیچ کدام از اتفاقات خوبی که تا الآن شاهدش بودیم رخ نمی‌داد. جریانی که از آن‌سوی بندها شروع شد، در کمپ ادامه پیدا کرد و همینک به اوج پاکی خود رسیده است.
انتهای دیدار نیز برای او آرزوی سلامتی و استمرار پاکی داشتم. او را به خدا سپردم و مثل همیشه گفتم من هستم، حذف نشدم و تو می‌تونی روی من حساب کنی.
متاسفانه در سال‌های گذشته پدر و یکی از خواهرهای فرزند فاضل فوت کرده‌اند. او یک بار ازدواج کرده و سپس طلاق گرفته است و یک فرزند هم دارد که متاسفانه پدرش را دوست ندارد. در حال حاضر او در یک کارگاه کار می‌کند و شب‌ها همانجا می‌خوابد. از دار دنیا یک خواهر دارد که همدان است و هر چند وقت یک بار به قم می‌آید تا او را ببیند. بقیه اعضای خانواده کاری به او ندارند. حتی الآن هم که بیش از شش ماه از پاکی او می گذرد بقیه اعضای خانواده به او توجهی ندارند. این‌ها گوشه‌ای از مشکلات اوست که شدیدا آزارش می‌دهد.
سه هفته از این دیدار گذشته بود که پیامک داد. این بار از حمله‌های خواب شبانه و اختلال خوابش برایم می‌گفت. مسئله‌ای که هم در زندان و هم در کمپ با آن مواجه بودم و سعی می‌کردم مداخلاتی کوتاه داشته باشم که حالت تسکین موقتی داشته باشد اما درمان نبود. نه من درمانگر بودم و نه سطح تحصیلات و سواد من اجازه می‌داد که این کار را بکنم. از لحاظ اخلاق حرفه‌ای هم صحیح نبود که اقدامی انجام دهم. فقط و فقط سعی کردم تا ذهنش را به سمت اتاق درمان و مراجعه به یک روانشناس خوب سوق دهم. خداروشکر موفق بودم. او نیز پذیرفت که درمان بگیرد تا به صورت تخصصی به مشکلاتش بپردازد و بتواند خودش را سامان دهد.
خیلی فکر کردم تا یک درمانگر خوب را به او معرفی کنم. دکتر رضوی به ذهنم رسید. او نیز در جریان داستان‌های فرزند فاضل بود. از طرفی او هم با من در زندان همکار بود و از جو زندان و معتادان خبر داشت و همچنین سطح تحصیلات و سواد او در سطحی بود که بتواند برای فرزند فاضل موثر باشد. به او زنگ زدم و جریان را برایش تعریف کردم. با آغوش باز قبول کرد. آخر صحبت گفتم دکتر جان هر وقت قرار شد فرزند فاضل بیاد پیشت به من یه خبر بده دوست دارم بیام ببینمش. فقط به خودش چیزی نگو. قبول و تایید کرد و گفت حتما این کار را خواهد کرد.
سپس به فرزند فاضل زنگ زدم و توضیحات مرتبط را بیان کردم و او نیز پذیرفت تا هماهنگی‌های لازم را جهت اخذ نوبت با دکتر رضوی انجام دهد.
روز اول ماه رمضان بود. در ماشین و در حال بازگشت از کمپ بودم. همیشه روز اول ماه رمضان برایم سخت بوده است. این بار هم همین‌طور بود فرقی نمی‌کرد. خسته بودم و چرت می‌زدم.
تلفنم زنگ می‌زند. دکتر رضوی بود. اصلا یادم نبود که فرزند فاضل را به او معرفی کرده بودم. جواب دادم. دکتر با صدای آرامی گفت حسین جان فرزند فاضل اومده مرکز. گفتی بهت خبر بدم، زنگ زدم بگم اومده، اگه می‌خوای و می‌تونی ده دقیقه آخر جلسه بیا. تشکر کردم و گفتم حتما خودم را می‌رسانم. فقط خودت با منشی هماهنگ کن که من لو نرم. خندید و گفت خیالت راحت بیا.
بدون وقفه و مستقیم به مرکز مشاوره رفتم. انگار اصلا خستگی نداشتم. انرژی گرفته بودم و شدیدا ذوق داشتم تا فرزند فاضل را ببینم.
منشی در اتاق را زد و دکتر بیرون آمد. آرام سلام و احوال پرسی کردیم و بعد من وارد اتاق شدم و بعد از من دکتر آمد. فرزند فاضل زبانش بند آمده بود‌. متعجب و خندان نگاهمان می‌کرد. اصلا توقعش را نداشت. نشستیم و گفت و گوی سه نفره‌ی کوتاهی داشتیم. امنیت، محبت و دوستی در فضای اتاق موج می‌زد و این دقیقا همان چیزی بود که من می‌خواستم فرزند فاضل تجربه کند.
من مختصری از سیر ارتباطم با فرزند فاضل برای دکتر گفتم و سپس دکتر نکاتی را بیان کرد. فرزند فاضل نیز با دقت و توجه گوش می‌کرد و قرار شد از این به بعد پیگیری‌های درمانی‌ خود را با دکتر رضوی ادامه دهد.
تلاقی این اتفاق با روز اول ماه مبارک رمضان را به فال نیک گرفتیم و آرزو کردیم تا روز به روز فرزند فاضل حالش بهتر شود.
جلسه تمام شد و فعلا دیگر خبری از او ندارم.

می‌توانم با افتخار بگویم که فرزند فاضل یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌های زندگی من است. نه صرفا در حوزه‌ی کاری، بلکه زندگی من. جریانی که از آن‌سوی بندها شروع شد، جایی که هیچ‌گونه اقدام درمانی‌ را نمی‌توانستم انجام دهم. سپس کاملا اتفاقی در کمپ هم‌مسیر شدیم. محیطی درمانی که مداخلات من به شدت کارگر افتاد و سپس رهایی و خروج از کمپ و در حال حاضر حضور در اتاق درمان با یک درمانگر خوب و عزیز…
امیدوارم خبرهای خوبی از فرزند فاضل بشنوم و این جریان ادامه داشته باشد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسین یزدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    رضوی می گوید:
    11 فروردین 1403

    خوشحالم که در مسیر درمان مددجویان، چراغ هدایت شان هستی حسین عزیز… برکت برایت 🙏😊

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *