داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

فرزندِ فاضل (قسمت دوم)

نویسنده: حسین یزدی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: فرزندِ فاضل (قسمت اول)

بعد از آن تماسِ امید بخش و حمایت کلامی خواهرِ فرزند فاضل، جان تازه‌ای در او شکل گرفت. چند بار در حیاط کمپ او را دیدم و از دور برای هم دست تکان می‌دادیم. لبخند او خبر از آینده‌ای امیدوارانه و متفاوت می‌داد. حالش خیلی بهتر شده بود. حال خوب او کورسوهای امید را در من نیز می‌کرد.
مدتی بعد او را به کلاس مشاوره گروهی دعوت کردم. دعوت مرا پذیرفت و در کلاس شرکت کرد. مهم‌ترین صحبت‌ها و امیدوار کننده ترین عبارات در میان مددجوها را او داشت. انگار او جلسه را اداره می‌کرد. جملات نابی به کار می‌برد. گویی آدم دیگری شده بود. سرش پایین بود و می‌گفت من خیلی تو این سال‌ها خودمو گول می‌زدم. فکر می‌کردم پاکی رو می‌تونم بیرون از خودم پیدا کنم. تو این کمپ با شما فهمیدم که پا‌کی فقط درون منه، خارج از خودم بخوام دنبال پاکی بگردم فایده‌ای نداره. من بیرون از خودمو بخوام درست کنم که پاک بمونم شدنی نیست‌. باید بیشتر حواسم به خودم باشه. خیلی غرور داشتم تو زندگیم و گوش به حرف‌ خیلی از اونایی که پاکی منو می‌خواستن ندادم. فک‌کنم الآن دیگه لازمه تغییر کنم.
حرف‌های او در کلاس، دیگر مددحویان را تحت تاثیر قرار می‌داد. چند نفر گریه می‌کردند و صحبت‌های او را تایید می‌کردند.
بعد از اتمام کلاس، او را به اتاق خود بردم. بی مقدمه و بدون هیچ‌گونه توضیحی، داستان فرزند فاضل را برایش خواندم. بعد از اتمام داستان نگاهش کردم. چشمانش خیس شده بود و در چشمانم می‌نگریست و اشک می‌ریخت. گفتم خب نظرت چیه فرزند فاضل؟ گفت: خیلی خوب بود، انتظارش را نداشتم. اصلا به خیالم هم نمی‌رسید که شما از آدم بی‌ارزشی مثل من بنویسید. تا حالا تو عمرم همچین حسی نداشتم. شما مهم‌ترین آدم زندگی من هستید. پیش شما حالم خیلی قشنگه. من واقعا دیگه رویی برای مصرف ندارم. خانواده‌م بعد از مدت‌ها جوابمو می‌دن، حمایتم می‌کنن، قول‌هایی بهم دادن که دیگه بیرون از کمپ هوامو داشته باشن و همه‌ی اینا رو مدیون شما هستم. بذار حرفی که خیلی وقته تو دلم مونده رو بهت بگم؛ آقای یزدی نمازی نیست که بخونم و دعات نکنم. خیلی ممنونتم و دیگه نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم.
حرفش که تمام شد، من شروع کردم. گفتم همکاری خودت باعث چنین وضعیت مطلوبی شد. ما سفرمون رو تو زندان شروع کردیم و اینجا هنوز هم ادامه داره و قراره باهم این سفر رو ادامه بدیم تا به جاهای بهتر برسیم. ما باهم مسیر رو طی می‌کنیم. اگر تو نبودی و همراهی نمی‌کردی این جریان پاکی شکل نمی‌گرفت. پس باهم این جریان رو هدایت می‌کنیم. من کنارت هستم…
مدتی گذشت و خبری از او نداشتم. تا آن‌که یک روز خواهر و شوهرخواهرش وارد اتاقم شدند. ملاقات او آمده بودند. ساکن همدان بودند و این بار با توجه یه تلاش های من، مجاب شده بودند تا همکاری های لازم را انجام دهند و به کمپ بیایند. توصیه‌ها و ارجاعات لازم را به خانواده انجام دادم و سپس فرزند فاضل را صدا کردم تا خوانواده‌ش را ملاقات کند. وارد اتاق شد. متعجب، سر به زیر، غمگین و خجالت‌زده. من سکوت جلسه را با خطاب همیشگی خود به او شکستم. ببینم فرزند فاضل چرا ساکتی؟! خواهرت اومده مگه همینو نمی‌خواستی؟ گفت آره ولی شرمنده‌م، احساس گناه می‌کنم. خیلی اذیتشون کردم.
جمله‌ی آخر منجر به اشک خواهرش شد. سکوت اتاق را فرا گرفت. احساس کردم من نیز باید سکوت کنم. تا انتهای زمان ملاقات با خانواده سکوت کردم. بعد از اتمام ملاقات، فرزند فاضل امیدش دوچندان شده بود و چشمانش برق می‌زد. جو عاطفی در اتاق شکل گرفته بود. من نیز امیدوار بودم و احساس می‌کردم تغییر بزرگی در راه است. آن روز خانواده شماره من را نیز گرفتند تا ارتباط ما حفظ گردد.
مدتی گذشت و روز ترخیص فرزند فاضل فرا رسید. بعد از حدودا شش ماه روز رهایی از کمپ رسیده بود. خواهر و شوهر خواهرش برای ترخیص او آمده بودند. از اتاقم خارج شدم. او را در حال رفتن دیدم. اشک می‌ریخت. گفت دلم برایت تنگ می‌شود. گفتم منم همین‌طور اما یادت بمونه که جریان ما ادامه داره. از خودت به من خبر بده. مراقب خودت باش. سعی کن این فرصت رو از دست ندی، خیلی زحمت کشیدی تا این روز برسه.
گفت اگه شما نبودید نمی‌شد، همه تلاشمو می‌کنم.
هم خوشحال بودم و هم بی‌قرار. خوشحال از آن‌که می‌رود و بالاخره زندگی جدیدی را شروع می‌کند. مضطرب که نکند برود، لغزش کند، مصرف کند و همه‌چیز خراب شود…
امروز در حال رفتن به دانشگاه بودم. آخرین امتحان دوره‌ی‌ ارشد را داشتم و کمی هم نگران امتحانم بودم. تلفنم زنگ می‌زند. شماره‌ای ناشناس است. معمولا ناشناس‌ها را جواب نمی‌دهم. نمی‌دانم چه‌شد که این را جواب دادم. الو آقای یزدی؟! بله خودم هستم بفرمایید‌. من فلانی هستم داماد فرزند فاضل‌….
حدودا یک ربع صحبت کردیم. می‌گفت برای فرزند فاضل کار پیدا کردیم. از روزی که ترخیص شده است مشغول به کار است. حالش خیلی خوب است. از کارش راضی است. جایی برای زندگی برایش اجاره کردیم و هوایش را داریم. زنگ زدم که هم به شما خبر بدهم و هم تشکر کنم بابت تمام زحماتتون…
شدت خوشحالی‌ام طوری بود که استرس امتحانم را از یاد بردم. به او گفتم از طرف من سلام مرا به او برسانید و بگویید قرار بود از خودش به من خبر بدهد. پس چه شد؟
خندید و گفت چشم حتما اطلاع می‌دهم.

جریان ما هنوز ادامه دارد.
امیدوارم همین‌روزها فرزند فاضل زنگ بزند…

برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: فرزندِ فاضل (قسمت سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسین یزدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    رضوی می گوید:
    18 بهمن 1402

    لذت بردم…
    انگار خودم آنجا، حضور داشتم…
    داستانی از جنس عشق، لمس واقعیت و امید♥

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *