از کوچهها میگذشت. آرام، آرامتر از من! منی که آسمانِ شب بودم!
همان گونه که از آرامشش خبر دارم، خبر از غوغایِ دلش هم دارم.
هیچکس جز من، نمیداند غمش. آخر بعد از فاطمه بود، که شدم همدمش!.
شاید مسخره به نظر برسد که، همدم کسی شب باشد، اشک باشد و درد باشد و کسی که نیست…
و تنهایی که هست!…
نمیدانید بعد از فاطمه، چه شد!… گویا این بار شکست؛ همان مرد، شکست. همانی که سالها شنید و چیزی نگفت! این بار، شکست. جوری که صدای شکستنش، آسمان را هم در هم شکست!…
گفتم فقط اینبار، نرو بازم سفر…
گفت سفر واجبتر است…
گفتم چشم…
گفتم یکم دیرتر برو، طوری نمیشود که…
گفت که زمان جایزْتر است…
گفتم چشم…، لااَقل بگذار آسمان، سیر نگاهت بکند…
دیگر رفت… .
هر چه دَر دستش گرفت و زمین پایش گرفت، بازم رفت!
خبر آوردند که، رفت!!.
گفتند شیر بیاورید، طبیب خبر کنید. که مردی ضربتی خورده به شمشیر. و در نمازش با خدا، حرف زده است! حرفی از درد زده است!.
ندانستم چرا چیزی نگفتم اصلا!.
گویا دلم…، گویا دلم، عینِ سرِ علی شکست!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.