اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

آغاز

نویسنده: فاطمه تفصلی

واقعا فکر میکردم میتونم همچیو کنترل کنم ،خودمو. خواسته هامو ،ادمای دورمو ،کاری ک میخوام بکنم،اینطور نبود سخت تر از اونی بود ک فکرشو میکردم ،هردفعه ک باد سیلی محکمی بهم میزد منو برمیگردوند به جایی ک بودم ،اسمون بالای سرم مثل یه دریا صاف و ساده برعکس همچی ،میخواستم سریع انجام بشه تموم بشه ،و ی چیز جدید شروع بشه ،ولی حتی من ی کارو به درستی تموم نکردم ،اما باز هم روزهایی بوده که حتی از خوردن ی فنجان چای سرد هم راضی بودم ،مینوشتم مینوشتم که منه اینده ببینه که حتی جا برای سختیای بیشتر هست ،هنوز قراره دنیا دهنمو سرویس کنه ،ولی نمیدونم چرا هیچوقت این دنیا رو مقصر ندونستم ،چیزی ک پیش اومده بود اومده بود،چیزی رو که نمیتونستم کاریش کنم ول میکردم ،اما یادم نمیرفت . مثل یه کلبه سرد وسط جنگل .قلب سنگینم توی این بدن بی جون ،داشت میپرید بیرون تا خودش همه کارارو انجام بده ،حتی مغزمم دیگ تلاشی نمیکرد که منو زمین بزنه چون من خودم پش قدم میشدم .خسته تر از هروز اما بازم شاید میتونستم بهترش کنم ،قهوه ی سرد پارسال ،طعم تلخ شکست هروز همراهمه ،ادمایی که فراموش کردم ،کاش میشد بازم ببینمت اما نمیشه چون منم دیگه نمیخام این منِ جدیدو ببینم .
اگه میتونستم دوست داشتم تمام عمرم فقد فصل زمستون و ببینم فقد سرما .دقیقا فصلی که هیچ رنگی نداره ،خاکستری مطلق،اما عمقش سبزتراز هرتابستونو بهاریه،درختا پیر میشن و خشک دقیقا مثل دستایی که خیلی خشکه و به کرم نیاز داره،مثل اینکه خدایان تو این فصل شروع به جنگ میکنن،راهی که به خونه ختم میشد ،چ روزی بود کی بود نمیدونم، اما هنوز رنگ اسمون تیره و کدر و خیابون خلوتو و بی احساسو به یاد دارم‌،عالی.
دقیقا یادم نمیاد چرا این فصل شاید بخاطر اینکه تورو دقیقا توی همین محدوده زمانی ملاقات کردم ،یا شایدم چون حس میکنم برعکس همچی و همه ی چیزهایی ک توی این جهان و کهکشانه و مردم اونارو رنگی میبینن
ولی در اصل همچی خاکستریه و تیرس و گاهی هم ابی ملایم .اینکه چرا گاهی ما به چیز هایی علاقه مند میشیم که حتی دلیلشو هم نمیدونیم مثل رنگ‌. من عاشق رنگ فیروزه ایی ام.
چرا این رنگ؟نمیدونم ولی وقتی که یجا میبینمش ذوق میکنم رو دیوار تو دفتر ،تابلوهای تبلیغات ،میوه ها ،سنگا ،پیراهن شلوار حتی تم تلگرام و و و بیشمار جاهایی ک دیدمو و اونو با دست نشون دادم ،گاهی هیچ دلیلی نیست هیچ هدفی نیست هیچ سودی نیست .همچی که نمیتونخ کاملا خوب باشه کامل باشه عالی باشه ،هرکسی هرچیزی ی ظرفیتی داره،وقت گذاشتن برای دیدن ی فیلم حتی اگ بعدشم بگی اه کاشکی نمیدیدمش،تو دیگ اونو دیدی تجربش کردی،قرارونیست همچی درست پیش بره ،قراره ک اینا کم کم کنار هم قرار بگیرن و بشن ی لحظه تو زندگی ی خاطره ک شاید بعدنم حتی فراموش بشه.

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه تفصلی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *