حیاط، جایی به وسعتی کم، ولی با دفتری از خاطرات که بی شمار صفحه دارد و یاد آور خاطرات تلخ و شیرین ماست.
امروز، سیزدهم فروردین است؛ به اصطلاح همان سیزده به در خودمان. حتما فکر میکنید ما به باغی، جایی رفته ایم، اما اشتباه میکنید؛ امروز خانوادهی من و خاله و داییهایم در حیاط خانه مادربزرگ هستیم و این اولین بار هست که جمع مان جمع است.
طبق معمول جناب خروس قهوهای،سلطان حیاط، در حال هدایت همسران خود میباشد و همچون طاووسی به زیبایی خود میبالد و بسیار مغرور است. سرم رو میگردانم و به درخت زرشک مینگرم که چه زیبا مانند ستون این خانه در وسط حیاط ایستاده و ناظر بر همه چیز است؛ گویی نویسنده دفتر خاطرات حیاط او میباشد. از خاطرات شیرین کودکیهای مادرم گرفته، تا مرگ پدرِ مادرم و غمی بزرگ که شانههای مادرم چون نوعروسی بیش نبود، توان تحمل این بار را نداشت.
با صدای مادرم، به کمکش میروم و مرغهای آغشته شده به ادویه رو در سیخ میکشم البته در حالی که فقط به لحظهی لذت بخش خوردن آنها میاندیشم. آقایان مرغها را روی زغال میپزند و سویی دیگر بچهها مشغول بازی هستند. پس از ساعتها خوشگذرانی، همه به خانههایشان میروند و مثل همیشه حیاط میماند و مرغ و خروس ها و درخت زرشکش که پیرزنی مهربان از آنها نگهداری میکند.
حیاط، حیاط است؛ چه کوچک باشد، چه بزرگ و چه جوان باشد یا کهنسال، مهم این است که یا شاهد حیات است و یا حیاتی را در خود میپروراند.♡
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
درود بر این قلم
عجب داستانی!
عجب قلمی
ما رو از داستان هاتون محروم نکنید!
منتظریم