من از هر چیزی که بوی انتظار بدهد بیزارم..
نمیتوانم منتظر بمانم ، تا بالاخره یک روز تو را دوباره ببینم، مشتاقم، بیقرارم، من به شما اجازه نداده بودم که ترکم کنید،
شما در تمام سال های زندگیم با من مهربان بودید.
حتی روزی که در تخت بیمارستان به من قول دادید که هیچ چیز مهمی نیست.. من دلم خوش بود که بر میگردید، ولی به قولتان عمل نکردید.
مادربزرگ حال دارد دیر میشود
سال ها گذشته است و من هنوز منتظرم، تا یک روز برگردی و چادر نماز همیشگی ات را سرت کنی…
و باز هم برایم قصه بگویی..
میدانم !
قصه هایت قشنگ ترین چیزی هستند ،که بوی زندگی دوباره میدهند.
مادربزرگ دوست خوبم !
دلم تنگ چشمای مهربانت است.
کاش بودی و میدیدی که 10 سال بزرگتر شدم ..
#دهمین_ سال_ بدون_ تو🖤
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عجب متن سحر آمیزی…
جادو کرد اشک هایم را