در دنیا غرق شده ایم ، هر روز که بیدار میشویم مشغول کارهای تکراری و اجباری میشویم.
دیگر از یکنواختی خسته شده ایم اما مجبوریم که زندگی کنیم .
اگر کسی از ما بپرسد که هدفمان از زندگی چیست ،
چه داریم که بگوییم؟
صورت هایمان بی رمق و خسته شده است و
انگار که دیگر انگیزه در دفترچه خاطرات مغزمان پیدا نمیشود.
گاهی وقتها که در مشغله های کاری و دنیوی مان وقتی برای اندیشیدن به موضوعی غیر از مشکلات پیدا میکنیم،
به خودمان میگوییم : ((نمیدانیم که کجای زمان ایستاده ایم.
سال هاست که عقربه های زندگی بی حرکت ایستاده اند،
انگار که دفتر تقدیرمان برگ برگ شده است و قسمت های خوبش گم شده اند
و حالا هر چیز که در طول عمرمان روی آن نوشته ایم پاک شده است و یا بیهوده است .
و ما هم گوشه ای از این دنیا گم شده ایم….))
اما تو بیا که ما دیگر اینطور نباشیم…
بیا امیدوار و امید بخش باشیم…
بیا معنی واقعی زندگی را انعکاس دهیم…
و بیا در این بهار زندگانی ،
شاد بمانیم و شاد بمانیم و شاد بمانیم….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
الان این چی بود مثلا . آخ قلبم . از فردا دیگه اینجوری نیستم .
دلنشین و زیبا نوشتی فاطمه خانم. به دلم نشست. انشالله شاهد دل نوشته های بیشتری با قلم خوب شما باشیم.
دلم رو گرفت زیبا نوشتی